عادل اديب
نقش امام حسين(ع)با نقش امام حسن(ع)متفاوت است.در دورانامام حسين(ع)،ترديد مسلمانان در صحت جنگ و مشروع بودن آن از ميانرفت.درين مرحله،مسلمانان با تجربه امام على(ع)به عنوان نمونه اعلاىحكومت عدل اسلامى،به سر مىبردند و ميدانستند كه پيروزى بنى اميه،پيروزىاشرافيت جاهلى بوده است كه با رسول اكرم(ص)و يارانش دشمنى عميقىداشتند.اشرافيتى كه رسول خدا كوشيد تا آن را از ميان بردارد و پايههاىاسلام را بر ويرانههاى آن بنياد گذارد.پس نبايد از كراهتى كه مسلمانان ازبنى اميه داشتند،و از تجاوز طلبى و نخوت و بلند پروازى و كينه جوئىشان كهحاصل روحيه جاهليت آنها بود حيرت كرد.
امويان به اسلام گردن ننهادند مگر براى مصالح و منافع شخصى خود (1) و نخستين كسانى بودند كه آشكارا در تاريخ اسلامى،رسوم و آداب غير اسلامىرا بدعت گذاشتند و كوشيدند تا از شاهنشاهان ايران و بيزانس تقليد كنند و خلافت را به امپراطور كسرى و قيصر تبديل سازند (2) .
اين حقايق بتدريج نزد مسلمانان روشن گرديد و سبب آن شد كه درمشروعيت نبرد،شك و ترديد از بين برود و ذهنها روشن گردد و زان پس كهدر فساد و ستم بنى اميه سوختند،خط مشى بنى اميه و بى مبالاتى آنها را در عملبه ارزشهاى اسلامى،و استفاده از آن در راه هدفهاى خصوصى تشخيص دهند.
چنانكه يزيد،آشكارا اصول و مبادى اسلامى را به استهزاء ميگرفت و سخناندوران جاهليت را به شعر،اينچنين نقل ميكرد: «بنى هاشم با ملك بازى كردند،اما نه خبر آمد نه وحى نازل گرديد.
اگر من از كارهائى كه فرزندان احمد كردند،انتقام نستانم،از مردانجنگ خندق نباشم (3) »اما نظر امام حسين(ع)در مورد اسلام و واقعيت جامعه اسلامى به حقيقتدر اين خلاصه بود:«امت پس از پيغمبر گرامى(ص)،آگاهى عقيدتى نداشت.حداكثر وتنها فايدهاى كه از آن آگاهى به دست آورد،عاطفه مكتبى بود كه پس از وفاتپيامبر اكرم در نتيجه خطاها و كوتاهيهاى پياپى و پيوسته كه مسلمانان از گذرگاهزندگانى علمى و عملى خود مرتكب شدند،به تدريج از كف رفت.
شدت هيچيك ازين خطاها و كوتاهيها به تنهائى احساس نميشد،اما وقتىبر هم انباشته شد،به فساد تحول يافت و فساد به فتنه تغيير قيافه داد (4) .»چنانكه در زمان يزيد براى امام حسين(ع)روى نمود.امام حسين(ع)در پنجسال حكومت پدر با او همكارى ميكرد و در پى چاره مىگشت كه پيش ازآنكه امت نفس واپسين را برآورد،او را دريابد.به اين اميد كه شايد امت زندگانى خويش را بازيابد و نفخه حيات در او دميده شود و او را بر انگيزدتا در تاريخ خود طرحى نو درافكند كه او را درمان باشد.
سال ششم به پايان نرسيده بود كه امام حسين(ع)ديد امت در مقابلبرادرش امام حسن(ع)از نفس افتاده و هر چه از باقيمانده مكتب در او موجودبوده ازو دور شده است و توده مردم خود را در گلوى گشاد بنى اميهانداختهاند (5) .
اين حقايق،امام حسين(ع)را واداشت تا در جنگى بى اميد-يعنى جنگىكه اميد پيروزى فورى نظامى در آن نبود-غوطه ور گردد.زيرا با حسابىساده مسلم بود كه اين جنگ به شكست منجر ميگردد.
اما هدف امام(ع)ازين كار آن بود كه وجدان امت را به حركت درآوردو فرد مسلمان كه تا گلو در لجه منافع حقير غرقه شده بود،همت عميق مكتبىرا بازگرداند.پس امام حسين(ع)ديد كه بايد راه خود را از ميان امتبگشايد و با تغذيه خويش و ياران و اهل و عيال و كسانش روح يك فداكارىآتشين را بدمد.آتش جنگ را ولو به خون امت و خون او نياز داشته باشدبر افروزد.
اما امويان ميكوشيدند با امام حسين(ع)به بدرفتارى عمل نكنند.چه،مصالح او ارجمند و مقام او والا بود و منزلتى پر اهميت داشت و همه اسبابسعادت و آسايش براى او به وفور موجود بود.اما امت ميديد كه زندگانىبراى او تنگ شده است و درهاى سعادت،به علت پايدارى در برابر ستمكارانو حفظ مكتب اسلام و نگاهدارى آن از انحراف،به روى او بسته است.
در آن هنگام،اگر اوضاع همچنان ادامه مىيافت،چيزى نميگذشتكه اين انحراف امت در تجربه اسلامى او را از پاى درمىآورد.امام حسين(ع)با همه صفات و شرايط مناسب و ملايم كه داشت،احساس كرد كه براى بحركتدر آوردن امت، ديگر خطابه و سخنرانى حماسى كافى نيستبلكه بايد ارادهشكستخوده امت را به پذيرفتن فداكارى وا دارد و درستى نظريه خود را باخون خود مبرهن گرداند و با فداكارى منحصر به فرد خود،براى حال و آيندهمعيارى ارزشمند و ابتبجاى گذارد.
امام حسين(ع)برمىخيزد
از آن پس كه امام حسين(ع)بيقين دانست كه مفاهيم مكتب رسالت زيرپرده روشهاى گمراه كننده دينى كه بنى اميه براى جلوگيرى از سقوط حكومتفاسد خود كشيده بودند،از نظرها پنهان است،نظر خود را در برابر مردمبه مرحله اجرا درآورد.
امام حسين(ع)پس از آنكه دانست،جامعه تحت تاثير اوضاع و احوالزمان و تاثير شديد تخدير دينى و بيم از سركوبى مادى و تسليم طولانى در برابرفرمانروايان مستبد قرار گرفته است و ديگر ممكن نيست از راه مناظره و گفتگوو اقناع آنان-كه آخرين چيزى بود كه امكان تاثير داشت-تغييرى در مردمحاصل شود،با شتاب زمام كار را بدست گرفت و به عمل آغاز كرد.توضيحآنكه،بطوريكه گفتيم،امت در عصر امام حسن(ع)در رهبرى دچار شك وترديد شده بود پس صلح روشى بود كه بوسيله آن وثوق و اطمينان برهبرىباز مىگشت.
اما در عصر امام حسين(ع)امت دچار بى ارادگى شده بود و تصميمبه مبارزه در او،از بين رفته بود و روح او خوار شده بود و مردم،مستضعفو ذليل محسوب ميشدند.اما همه مردم دور بودن خليفه اموى را از اسلامبخوبى فهميده بودند و ميدانستند كه حسين(ع)رهبرى حقيقى است ليكن ارادهآنان براى يارى دادن به او(ع)ناتوان بود.«دلهاشان با حسين اما شمشيرهاشان بر او بود (6) ».
اين سخن تصوير دقيق و تفسير جامع از جامعهاى بود كه بنى اميه با همهوسائل قدرت،از قبيل نهب و تبعيد و كشتن،بر آن حكومت ميكردند وسركوبى و جور و ستم بر جامعه حاكم بود و وسايل گوناگون و مجوزاتبسيار براى نشستن و سكوت اختيار كردن وجود داشت (7) .
در وضعى چنين،حسين(ع)پاى فشرد و هفتاد مرد با زنان و كودكانآن امام(ع)با او به استقامتبرخاستند امام(ع)وضع را تشخيص داده بودو ميدانست كه لشگريان عبيد اللّه زياد مانع حركت او خواهند شد در اين صورت،پايان كار فرا رسيده بود،امام حسين(ع)ميدانست كه او ناچار بايد به فداكارىبزرگ و خونينى دست زند (8) و او تنها كسى بود كه مىتوانست چنين فداكارىرا بظهور رساند و امت اسلامى را از نو بحركت در آورد.
براى اينكه اراده منهزم امتبه جنبش درآيد و وجدانهاى مرده بيدارگردد تنها روش مناسب اقدام آن امام بود...
او(ع)ميدانست كه جنگ عادلانه او و شهادت مصيبتبارش،چيزىاست كه هر فرد مسلمان را به تجديد نظر كردن و انديشه جدى در زندگانىواقعى خود برخواهد انگيخت و در عين حال،در مجتمع تيره روزى واقعىو افلاس مجتمع را از ميان مىبرد و خطرهاى آينده و بيم ناشى از آن را زايلميكند و در ايام حال و مستقبل،با فداكارى منحصر و بى همتاى او، صدقنظرش آشكار خواهد شد (9) .
پس حسين(ع)با شهادت مصيبتبار خويش،اراده خفته جامعه را كهدر زير تاثير اعمال بدعت آميز و من درآوردى مذهبى قرار گرفته بود،بيدارساخت تا مانند تازيانهاى آتش انگيز،بر شانه حكمفرمايان فرود آيد و آن نفوسغافل و بيخبر را بيدار سازد تا خويشتن را در پيشگاه مكتب محاكمهاىآگاهانه كنند و با رهبرى حكيمانه،اراده آنانرا از اضطراب و تشويش و ترديدفكرى و اوج شك و ترديد برهاند و به اين ترتيب آنان را وا دارد تا در قبالچهار چوب شريعت اسلامى، موقفى استوار گيرند و در برابر انحراف،موضعىقاطع اتخاذ كنند.
تلاشهائى روياروى انقلاب امام حسين(ع)صورت گرفت و نصيحتهاشد كه با انحراف به نبرد برنخيزد،در مقابل پافشارى امام(ع)در پهنهانقلاب،گفتگوهاى بسيار صورت گرفت و عدهاى كوشيدند تا حسين(ع)رابا نصيحت از اقدام به هر گونه عمل كه آتش روياروئى با يزيد را بر افروزد،باز دارند و دليلشان اين بود كه نتايجبرخورد و روياروئى احتمالى نظامى، شكست قطعى است.
اما امام(ع)با بينش آميخته به عصمتخود،هدف خويش را به خوبىمىشناخت و ميدانست كه با شهادت دردناك خود، در حقيقت پيروز ميگرددو درين فكر نبود كه سود نظامى فورى به دست مىآيد يا نه.به علاوه آگاهبود كه عده جنگجويانش اندكند و ياران او درين نبرد از بين ميروند.
اگر كسى بخواهد حسين(ع)را در انقلاب و قيامى كه به آن دست زدبشناسد،بايد هدفهاى او و نتايج ظاهرا ناموفق او را در كوتاه مدت با توجهبه اينكه هدف آن قيام رسيدن به حكومت و قدرت نبود،مورد بحث قرار دهد.
مدارك فراوانى كه موجود استبه روشنى دلالت دارد بر اينكه حسين(ع)به چگونگى آيندهاى كه در انتظارش بود،آگاهى داشت او به كسانى كه او رابه خاموشى و متاركه اندرز ميگفتند و از مرگ بيم ميدادند،چنين پاسخ ميگفت كه:«همانا كه دست از زندگى شستهام و به اجرا در آوردن دستور الهى،تصميم گرفتهام»اينك،برادر امام يعنى محمد بن على كه از سر اندرز به اوگفت:«اى برادرم تو نزد من محبوبترين مردم و عزيزترين كسى،من جز به توبه هيچكس چندين نصيحت و غمخوارى ندارم و تو بيش از همه شايسته آنى.
چندان كه مىتوانى از بيعتيزيد و از بيعتشهرها منصرف شو». (10) و او(ع)به محمد،برادرش چنين پاسخ گفت:«خدا ميخواهد مرا كشته بيند و پرده گيانم را اسير مشاهده فرمايد» (11) عبد اللّه بن عمر بن خطاب،از امام حسين(ع)خواست كه در مدينه بماندو او(ع)اين خواهش را نپذيرفت.عبد اللّه بن زبير به او گفت:«اگر بخواهىدر حجاز بمانى از تو پشتيبانى ميكنيم و غمخوار توايم و با تو بيعت مىكنيمو اگر نمىخواهى كه در حجاز بيعت گيرى،رخصت ده تا براى تو بيعت گيريم.
همه ترا فرمان مىبرند و از آن سر نمىپيچند». (12) و احنف بن قيس كه يكى از سران پنجگانه در بصره بود به حسين(ع) نوشت:«اما بعد،شكيبا باش.همانا وعده خدا حقيقت است و گفتار كسانىكه به قيامتيقين ندارند نبايد ترا دچار بيم كند». عبد اللّه بن جعفر طيار و دو پسرش عون و محمد به او نوشتند:«...امابعد،من از خدا ميخواهم هنگامى كه اين نامه مرا (13) ميخوانى ازين كار كه هلاكتتو و درماندگى خاندانت در آن است منصرف گردى.من دلسوز توام.اگرامروز از بين بروى و هلاك گردى،روشنى زمين به تاريكى گرايد.چه،تو درفشهدايتشدگان و اميد اهل ايمانى،پس در حركت مشتاب». (14) اما امام حسين(ع)سرنوشتخود را ميدانست و چنين پاسخ گفت:«اگر در لانه حشرهاى ازين حشرات باشم مرا از آنجا بيرون خواهندكشيد تا مقصود خود را انجام دهند». (15)
عمر بن لوذان نزد او به پند گفتن رفت و از بد فرجامى كار،وى را بيم دادو به او گفت:«ترا به خدا اى فرزند رسول خدا(ص) ،چرا از راهت منصرفنميگردى.بخدا سوگند كه پيش نميروى مگر بر پيكان سر نيزهها و بر لبهشمشيرها.اگر كسانى كه بتو پيام فرستادهاند،براى جنگ در ركابت آمادهباشند و شمشيرهاى خود را در خدمت تو بكار برند،پس بسوى آنان حركتكن كه در نظرت بخطا نرفتهاى» (16) و امام حسين(ع)قاطعانه به او پاسخ فرمود:«به خدا سوگند كه اين نكته بر من پنهان نيست اما بر فرمان خداىنمىتوان چيره شد و اينان تا خون مرا نريزند از من دست نميكشند» (17) همه اين دلايل به علم امام و به يقين او اشارت است كه ميدانست درروزى موعود،در زمين كربلا به قتل خواهد رسيد.
آيا كسيكه خطبه امام(ع)را در مكه،هنگاميكه از آنجا به عراق ارادهسفر فرمود،شنيده باشد درين مساله ترديد خواهد كرد؟امام در آن خطبه چنين فرمود:«از چيزى كه بر قلم گذشته است نمىتوان گريخت.خشنودى ما اهلبيت در خشنودى خدا استبر آزمايش او مىشكيبم و پاداش شكيبايانرادر مىيابيم» (18) .
قيام در چه هنگام مشروع است؟
از خلال مدارك قطعى دلايلى كه گفتيم،حسين(ع)مشروع بودن قيامخود را در روياروئى با امويانى كه معاصر او بودند و از دشمنان اسلام شمردهميشدند،اعلام فرمود.
پس قيام و قانونى بودن آن با مفهوم اسلامى و حكم شرعى آن درواقعيت مسلم،و با انحراف آن از مبادى اسلام،پيوند دقيق و بستگىكامل داشت.
ازينرو،مفهوم اسلام اگر بر اين مقياس نباشد و اگر با تغيير حكمى بهحكمى،و از وضعى كه حاكم استبه وضعى ديگر در آيد،تباين و اختلافدارد.واقعيتحكومتبايد بناچار داراى يكى از صورتهاى مشروح در زيرباشد:1-حكومتبر اساس قاعده و تشريح اسلامى بنا شود و همه احكامشرا ازين قاعده استخراج كند و كيفيت آن قاعده را رعايت كند و نظريه اسلامىرا در زندگى،پايه كار بشناسد و آنرا زير بنا داند و اسلام را در همه جنبههاىزندگانى اساسى و قانونگذارى و تشريعى،اعمال كند.
2-نظر ديگر اين است كه از اسلام به منزله قاعده قانونگذارى براىحكومت استفاده نشود و به احكام اسلامى براى اداره كردن زندگانى انسانو تنظيم آن اهميتى ندهد.بر اين اساس،چنين حكومتى،حكومت دينى نيستبلكه حكومت كافرى است.خواه آن كس كه حكومت ميكند و متصدى زمامدارىاست،مسلمان باشد يا كافر.چه،در اين صورت بين مسلمان بودن زمامدارو حكومت اسلامى،هيچگونه پيوندى نيست.پس،حكومت كافر است اگر چهحاكم مسلمان باشد.بنابر اين حكومت را مىتوان بر دو گونه اساسى تقسيمكرد.
قسم نخست:
اين است كه حكومتبه سرپرستى خدا در مورد انسان و تسليم انسان درمقابل آئين آسمانى قائم باشد.در چنين صورتى، حاكم مؤمن و مسلمان استو در پيشگاه الهى شرايط بندگى به جاى مىآورد.
اين هنگامى است كه قاعده حكومت،اسلامى باشد.در اينجا سه فرضممكن است:الف:ممكن استشخص حاكم كه مسئوليت زمامدارى را بر دوشدارد،با در نظر گرفتن اين قاعده معصوم باشد يا در روش و گفتار و كردار بانظريه حكومتى اسلام هماهنگ باشد.چنانكه در مورد امامان عليهم السلامچنين است.
ب:يا شخص حاكم(جانشين معصوم)باشد،يا با نظريه حكومت دراسلام سازگار باشد.
ج:شخصى كه نماينده زمامدارى است نه معصوم باشد نه شخصى مشروع(جانشين معصوم)،بلكه انسانى باشد كه شخصا به اين اساس روى آوردبى آنكه به مقياسهاى اين اصول و اساس آن در حكومت معترف باشد.
در اينجا با سه حالت روبرو ميگرديم:حالت اول:كسى كه رهبرى امتبا اوست معصوم باشد.در چنينحالت،فرض انحراف ممكن نيست زيرا شخص مسئولى كه رهبرى جامعه وتطبيق نظريه اسلامى را بر عهده دارد معصوم است.پس او در سلوك و قول وفعل،با همه هدفهاى مكتب در حد اعلاى امكان همكارى است و به علت عصمتاو،ممكن نيست عملى انحرافى ازو سر بزند.در نتيجه امت داراى اختيارىنيست مگر اينكه در همه امور در خدمت زمامدار باشد و فرمان او را بنيوشدو ازو فرمان برد تا در راه اسلام براى وصول به هدفهاى كرامتمند آن عروج كند.حالت دوم:هماهنگى زمامدار استبا مقياسهاى قاعده اسلامى.پسدر چنين صورت،زمامدار قانونى است امام معصوم نيست.پس تا وقتى حاكمبه مقياسهاى اسلامى ملتزم باشد تصور نميرود كه انحرافى صورت پذيرد.
زيرا انحراف،حاكم را از صفت مشروعيتبراى بر پاى داشتن زمامدارىو حكومت عارى ميسازد.
اما فرض ما در مورد حاكم مزبور اين است كه بسا مصلحت اسلامى رابر خلاف واقع تشخيص دهد يعنى در موضوعى اسلامى اجتهاد كند اما اجتهاداو با واقعيت منطبق نباشد،كه در چنين حالت اگر از حاكم خطائى سربزند،ناچار بايد او را چندان كه مىتوان به خطائى كه كرده است متوجه ساخت ووجهه نظر ديگرى را كه به صواب نزديك استبراى او توضيح داد و بايدچيزى را كه با واقعيت اسلام تناسب بيشتر دارد و نيازهاى مكتب و امت رادر چنان هنگام تعبيرى به جاتر و درستتر باشد به او گفت.
البته اين در صورتى است كه بتوان دستگاه حاكم يا زمامدار را به خطائىكه روى داده است توجه داد اما اگر اين كار ممكن نباشد و حاكم در نظرناصواب خود پافشارى كند،ناچار امتبايد از نظر حاكم پيروى كند،خواهبه خطاى او معترف باشد يا نباشد.زيرا معناى حاكميت،اجرا كردن آنچيزىاست كه زمامدار در امور و مسائل ابراز ميدارد.صرف ارزيابى او در امتنافذ استبىآنكه هر فرد از افراد امتبتواند بر حسب ارزيابى خاص خود،در هر موضعى عمل كند.و هر كس به جز حكمى كه حاكم مقرر كند،به حكمشرعى ديگر عمل كند،گناهكار است.زيرا پس از فرمان حاكم،حكمى درحق مسلمانان معتبر است كه حاكم بر آن امر كرده باشد و غير از آن حكم شرعى،در حق مسلمانان قابل اجرا نيست.زيرا در يك مساله و در يك مورد،حكمشرعى نبايد متعدد باشد.
حالتسوم:ممكن استحاكم بر اساس قاعده اسلامى اقامه حكم كند اما شخص حاكم متصف به انحراف باشد.چنانكه در خلفاى سه گانه كهخلافت را از امام(ع)و بعد از او از فرزندان او(ع)،غصب كردند،حالچنين بود.
پس،زمامدارى خلفاى سه گانه كه عهدهدار خلافتشدند،حكومتىبر وفق قاعده اسلامى بود و نظريات آن قاعده در حكومت رعايت ميگرديد اماوضع آن خلفا و وجودشان(از وجهه نظر اسلامى)مبارزه جوئى با مقياسهاو اعتبارهاى اساسى، و با اصول اسلامى آن در تعيين زمامدار بود.يعنى درتعيين زمامدار،قواعد اسلام،بكار نرفته بود.
پس درين مورد،انحراف در شخص حاكم بود نه در قاعدهاى كهحكومتبر آن استقرار داشت.از خلال اين حالت دو مورد قابل طرح است:گاهى،بعضى از انواع انحراف و توطئههاى خطرناك آن به قاعده واساس كار لطمه ميزند و آسيب وارد مىآورد،گاهى امتداد خطر به معالماساسى جامعه اسلامى متوجه ميگردد.
اگر انحرافى كه از طرف حاكم سر مىزند،قاعده و معالم اصلى جامعهاسلامى را تهديد كند،در چنين حالتبر عهده امت است كه بحركت در آيدو انحراف را در سطح امر بمعروف و نهى از منكر از بين ببرد و امت ناچاربايد اين مفهوم اسلامى را طبق همان شرايط منصوصى كه در كتب فقه موجوداست عمل كند.
نيز از طرفى ديگر به عهده امت است كه در دفاع از حقوق مشروع خود،برخيزد و حق خويش را باز ستاند.البته اين در صورتى است كه دست انحرافبه سوى امت دراز شود.مثل دفاع كسى كه از طرف ديگران در معرض ستمقرار گرفته باشد چنين شخصى بايد در دفاع مشروع از نفس خويش،حقخود را تضمين كند.
اما اگر انحراف(فرضى)خطرى عليه اساس قاعده اسلامى محسوب شود،و شامل معالم اساسى و مشخص اسلامى گردد، در چنين حالت،مفهومجهاد تحقق مىيابد و بايد مكتب را از خطر عظيمى كه به آن روى مىنهد رهائىبخشيد.
زمانى كه مكتب در معرض آسيب قرار گيرد،مسلمانان ناچارند در برابرانحراف حاكم،هر جا كه امر تكليف كند،پايدارى كنند.
اين كار در حدودى صورت ميگيرد كه براى بقا و رهائى بخشيدن قاعدهاسلامى و نظريههاى آن از خطر انحراف،عمل شود.
قسم دوم:
حكومتبر اساس قاعده بيدينى يا كافرى استوار باشد و عهدهدار شدنزمامدارى از خلال(نظريهاى از نظريات اهليتبشرى)به عمل آيد.
پس چنين حكومتى،خطرى بسيار بزرگ عليه اسلام دارد و در چنينهنگامى دو وضع پيش مىآيد:
1-وضعى كه نظريه اسلام و مبادى آنرا تهديد ميكند.
2-صورتى ديگر كه نظريه اسلام از انحراف دور باشد.
اما هيچيك ازين دو فرض امكان وقوع ندارد.زيرا وقتى حكومت درقانونگذارى بر اساس جاهليتبنا شده باشد،يعنى قاعده و نظر حكومتبراىزندگانى مردم بر مبانى جاهليتبنيان گرفته باشد و از مفاهيم و افكار جاهليتدفاع كند و با طرح و ساخت جاهليت همه امكانات و قدرتهاى خود را بسيجكند تا امت را از مكتبش دور سازد و از مفاهيم دينىاش جدا سازد،در چنينحالتى خطر مسلم و شديد،اساس وجود اسلام را تهديد ميكند.
در پرتو حقايقى كه گفتيم،ناچار بايد براى درك قيام حسينى كوشيد،بخصوص پس از آنكه حقيقت كناره گيرى موقت امام حسن را از معركهسياست دانستيم و از اعلام پيمان صلح او با معاويه آگاهى يافتيم،حقيقتى كه نتيجه عدم توفيق كامل اقدامات آن امام(ع)براى ادامه تجربه اسلامى و برنامهآن بود.موجبات اين عدم توفيق را نيز ديديم.همچنين بحران شديد و افزونىشك امت را نزد پايگاههاى مردمى كه تجربه امام على(ع)بر آنها تكيه داشتو مشكل آن در مدت رهبرى امام حسن(ع)(بنابر موجباتى كه گفتيم)دو چندانگرديد.تا آنجا كه پيش از آن كه موفق شود دشمنان خود را رسوا سازد، قدرت ادامه جهاد را از دست داد.
اين حقايق،امام حسن(ع)را واداشت كه بطور موقت كار سياسى ونظامى را رها سازد تا بتواند دوباره اعتماد تودهها و رهبرى خود را بازيابدو نقش معاويه و روش جاهلى او را در نظر امت روشن سازد.معاويه در اواخرعمر،همه اعتبارهاى معنوى كه كوشيده بود در نظر مسلمانان ايجاد كند از دستداده بود بطورى كه حتى يزيد كه پسر و وليعهد او بود نتوانستبراى او مجلسترحيم بر پا كند و حتى نتوانستيك كلمه درباره او بگويد و ياد خيرى ازوكند.هنگامى كه«ضحاك بن قيس»،بر منبر رفت تا خبر مرگ معاويه را بهمردم بدهد،نتوانست از معاويه و از كارهاى او ستايش كند و از مرگ اوابراز تاثر و تاسف نمايد.او تنها به اين كلمه بسنده كرد كه بگويد:«معاويه مرد و باكردار خود رفت».
معاويه كه در اثر متاركه جنگ با امام حسن(ع)زمام امور را بدستگرفت،كوشيد كه عادت رهبرى جاهليتخود را از دو ديدگاه ادامه دهد:
الف-در سطح نظرى:
بنى اميه به نابودى نظريه يا ايدهئولوژى اسلامى و وارونه جلوه دادن آندست زدند.مهمترين پيروزى بنى اميه اين بود كه وجدان انقلابى اسلامى رادرهم شكستند و تسلط روحى اهل بيت پيامبر را نزد مسلمانان از ميان بردندو احساسات مذهبى مسلمانان را از حساسيت انداختند و به وسيله تسلط مذهبىبنى اميه،يا دست كم،مهار كردن تودههاى مردم براى جلوگيرى آنان ازانقلاب و قيام به وسيله انگيزه داخلى،و ايجاد كردن مجوز شرعى براىحكومتخود يعنى كومتبنى اميه،شعور مردم را تخدير كردند.
روشهاى آنان در محو كردن روش نظرى(ايدئولوژى)اسلامى و دگرگونسازى نظريات آن و فريفتن مردم به اميد آينده چنين بود:1-احاديث جعلى به وجود آوردند و دروغهاى كسانى را كه در بدگوئىاز امام على(ع)و تبرى جستن از آن بزرگوار،استعدادى خاص داشتند،خريدارى كردند.اين كار از راه جعل و تهديد و تطميع و خريدارى دروغها ونقل آن از زبان پيامبر اكرم(ص)و دگرگون جلوه دادن احاديث نبوى عملىميشد.مانند واقعه سقيفه و حوادثى كه در پى آن روى داد.
بنى اميه ميكوشيدند تا نظريات صحيح اسلامى در نظر مردم پوشيده بماندو نيز ميكوشيدند در احكام اسلام توجيهاتى هر چند ضعيف بيابند و آنها را دربرابر اسلام صحيح قرار دهند و ميكوشيدند تا اسلام را از پشت نقابى كه جاهليتو رسوبات آن بر چهره اسلام انداخته بود،به مردم نشان دهند.
بنى اميه سعى ميكردند كسانى را كه در مورد رسول گرامى(ص)مرتكبدروغ و جعل نمىشدند با تهديد و فشار خاموش سازند تا مفاهيم و انديشههاى رهبرى صحيح را بر زبان نياورند.معاويه پس از قحطسال به همه فرماندارانخود نوشت كه از هر كس كه در باب فضائل على(ع)و اهل بيت او سخنىبر زبان آورد،دورى جويند و تبرى كنند.هر خطيبى بر منبرى در هر كوى و برزنبه امام على(ع)دشنام ميداد و از آن بزرگوار تبرى مىجست.
در كوفه كه شيعيان على(ع)فراوان بودند مصيبت مردم بيشتر بود.زيادبن سميه حكومت آنجا را ضميمه حكومتبصره كرد و شيعيان را سخت تعقيبمىنمود و مىكشت و يا دست و پايشان مىبريد و يا چشمانشان را كور مىكردو آنان را به دار مىآويخت و يا از عراق آواره مىكرد (19) .
احاديث عمرو بن عاص و ابو هريره و مغيرة بن شعبه و عمرو بن زبير،افكار مردم را زهر آگين مىساخت و نتيجه آن، تسليم و تبعيت تمام و كمالو اطاعت كوركورانه از حكومتبنى اميه بود (20) .
2-ايجاد كردن فرقههاى مذهبى(سياسى)به نام اسلام،براى توجيهحكومت و بيان تفسيرهاى دينى گمراه كننده و اسلامى ساختگى به نام«مرجئه»و گاهى«جبريه».در پشت اين اعمال پست و پليد،هدف اين بود كه انقلابو قيام براى توده مردم حرام و ممنوع وانمود شود.
«نخستين كس كه از جبر سخن گفت و از آن دفاع كرد (21) معاويه بود.اوميخواست چنين وانمود كند كه هر پيشامدى از جانب خدا است.و اين فكر راوسيله و بهانه كار خود قرار داد تا به مردم چنين بفهماند كه خداوند او را خليفهو ولى امر خود قرار داده است.
معاويه اغلب به اين آيه كريمه استناد مىجست كه:يؤتى الملك لمن يشاء(خداوند حكومت را بهر كس كه بخواهد عطاميفرمايد.)بر اين اساس،مىخواست قانونى بودن حكومتخود را اعلامكند.
اما مرجئه همكار و تكيهگاه خلافت معاويه بودند.نظريات آنان درتوجيه خلافت و قانع ساختن مسلمانان به وجوب اطاعت از او دور مىزد.
هر چند معتقد بودند كه در معاصى كبيره نبايد حكم داد و بايد آنرا بخداوندواگذاشت (22) .
اينان ميگفتند:«ايمان يعنى تصديق به زبان نه به عمل (23) ».
حسان بن بلال المزنى نخستين كس بود كه مردم را در بصره به اين مذهبدعوت كرد (24) .بصريان گمشده خود را درين دعوت يافتند و از آن استقبال كردند.مردم بصره از جنگ خسته شده بودند و در اثر مصيبتهاى جنگ جمل و صفينو نخيله،از صلح و سازش طرفدارى ميكردند.پس نظريات«مرجئه»از نظرآنان،نظريهاى بود كه خواستهاى آنان را منعكس ميساخت و آسايش آنان راتامين ميكرد (25) .
پس،ناچار بيشتر آنان به مرجئه گرويدند و به امور داخلى خود پرداختند (26) و توجهى به نوع سلطه و حكومت كه به نظرشان حكومتى جابر و گمراه نبود،نداشتند.در مذهب اينان،انديشه زندگانى به هنگام فتنه،مستند به حديثىادعايى بود كه از زبان پيامبر(ص)نقل ميكردند:«ستكون فتن القاعد فيها خير من الماشى و الماشى فيها خير من الساعى،الا فان نزلت او وقعت،فمن كان له ابل فليلحق باللّه و من كان له غنمفليلحق بغنمه،و من كانت له ارض فليلحق بارضه».
(بهنگام فتنه،نشستگان از كسانى كه راه ميروند بهترند و آنان كه راه ميرونداز آنان كه ميكوشند بهترند.هان،وقتى فتنهاى برخاست،هر كس شترى داشتهباشد در پى شتر خويش رود و اگر گوسپندى او را باشد،در پى گوسپند خودرود و آن را كه زمينى باشد به زمين خويش باز گردد.)يكى از اصحاب پرسيد:آنكس كه زمين و گوسفند و شتر نداشت چهكند؟ و رسول خدا جواب داد:«بر شمشير خود تكيه كند و آنرا بزير سنگ بگذارد و اگر مىتواند خود را نجات بخشد (27) ».
آنان مساله حكومتبر ملتها را بر عهده خداوند ميگذاشتند (28) .
ب-در سطح امت:
معاويه در حكومتخود انواع نيرنگها را به كار برد تا مردم را خوارسازد و شخصيت امت را از ميان ببرد و آتش كينههاى قبيلهاى و قومى را درجهان اسلام برافروزد.مسلمانان كه با طاغوت كسرى مىجنگيدند و در برابرآن مردانه مىايستادند و حماسه مىآفريدند،در مدتى كم به صورت افرادىدرآمدند كه جز سود شخصى چيزى در نظرشان اهميت نداشت.بنى اميه به كمكهمه وسايل قلع و قمع،دشمنان خود را سركوب كردند و با روشهاى زير آنان راوادار به سكوت ساختند:1-به وسيله ترور.
به هر كس سوء ظن مىبردند او را ميگرفتند.روش ابن زياد هنوز از يادتاريخ نرفته است.او خطاب به مسلمانان گفت: بيگناه را به جاى گناهكارتعقيب خواهم كرد.حجر بن عدى در پاسخ او به فرموده خدا استناد كرد كه:«هيچكس به تاوان خطاى ديگرى تعقيب نميگردد»و لا تزر وازرة وزر اخرىاما واقعه حجر و يارانش مشهور است (29) .
2-بوسيله گرسنگى دادن.
سياست معاويه كاستن مستمرى مردم عراق (30) و افزايش مستمرى اهل شامبود.عذر او اين بود كه ميگفت«زمين به خداوند تعلق دارد و من خليفه خدايمو هر مالى را كه بردارم از آن من ميشود و مالى را هم كه برندارم تصرف آنبر من رواست.»3-بوسيله زنده كردن اختلافات نژادى و قبيلهاى.
او اختلافات را دامن ميزد.نخستبه منظور تضمين و جلب دوستىقبايل نسبتبخود و هنگاميكه از قدرت قبيله بيمناك ميگرديد،آنان را به دستقبيلهاى ديگر سركوب ميكرد و تعصب نژادى عرب را عليه مسلمانان غير عربكه مورخان به آنان موالى اطلاق ميكنند،بر مىانگيخت (31) .
4-راندن و تبعيد دسته جمعى.
زياد بن سميه والى عراق،پنجاه هزار تن از مردم كوفه را جبرا به خراسانكوچ داد تا مخالفان را در هر دو ايالتسركوبى كرده باشد (32) .
موضع حسين(ع)در برابر توطئههاى جاهلى معاويه
در خلال توطئههائى كه معاويه براى سلب شخصيت امت انجام ميداد،حسين(ع)ناچار بود در مقابل آن توطئهها در دو سطح موضع گيرد:در مورد وارونه جلوه دادن افكار نظرى اسلام،حسين بن على(ع)،باقيمانده ميراث حضرت رسول(ص) يعنى ياران و انصار و تابعين وى را دردشوارترين لحظات گرد آورد.آنان دعوتش را پذيرفتند و در عرفات فراهمآمدند و هر يك هر چه حديث از حضرت پيامبر اكرم(ص)مىدانستند نقل كردند.
اين احاديثبسيار ارزشمند بود و در زمانى نقل شد كه شمشير و قدرت معاويهزندگيشان را تهديد ميكرد.
حسين(ع)در پرتو اقدامى چنين دليرانه،اصول و نظريات مشروح درزير را تثبيت كرد و به مردم آموخت كه باقيماندگان اخيار و صالحان،اخبارپيامبر گرامى را با شجاعتى تمام حفظ كنند و خط صحيح اسلام را در قبال قدرتطاغوت بيان دارند.
و اقدام امام در سطح امت،ناديده گرفتن حكومت معاويه بود.حسين(ع)تشخيص داد كه بايد به امت فرصت داد تا خود حدود و وسعت توطئه را كشفكند و به انديشهها و مفاهيم مربوط به جاهليت كه با اسلام ارتباطى نداشت،پى برد.در چنين صورتى بود كه امت،واقعيت انحراف را احساس ميكرد و بااشتياق به حكومت امام(ع)روى مىآورد.
امت از بيمارى شك و ترديد بهبودى يافته بود و در آنوقت هيچكسنبود كه پندارد كه امام على(ع)براى خويش ميكوشد و براى رهبرى شخصىخود كار مىكند.به اين ترتيب روشن شد كه نبرد امام على(ع)با معاويه مانندنبرد حضرت رسول(ص)با جاهليت،جنگى است كه از اسلام جامهاى تهيهكرده است تا از نو در صحنه مبارزههاى سياسى ظاهر گردد، بىآنكه احساساتمسلمانان را عليه خود بر انگيزد.
اما امتبا توطئههاى معاويه به بيمارى خطرناكترى نيز دچار شده بودو آن از دست دادن اراده بيان بود.امت درك ميكرد اما نمىتوانستخود رادگرگون سازد و آن بيمارى را درمان كند.
رنج ميكشيد اما نمىتوانست آن رنج را از خود دور كند و همه چيز درنظرش بىارزش بود جز حيات محسوسش،حياتى كه در آن با ذلت و بندگىو زارى مىگذرانيد.
و از اينجا،حسين(ع)مشاهده كرد همه چيز براى اعتلاى اسلام در ميانانبوه غفلتها كه همه جا را پوشانيده،آماده است. حسين نخستين كسى بود درميان امت كه راه خود را گشود و با تمام قدرت به اصلاح موجوديت درونىملت پرداخت و درين راه از بذل هيچ چيز حتى از خون خود و رنجها و خونامت دريغ نفرمود.
موضع حسين(ع)پس از مرگ معاويه
وقتى پس از مرگ معاويه،يزيد پسر او از امام حسين(ع)طلب بيعتكرد،امام چهار راه در پيش داشت كه مىتوانست عمل كند:1-نخستبيعتبا يزيد،هم آن سان كه پدرش با ابوبكر و عثمان وعمر كرد.
2-خوددارى از بيعت و باقى ماندن در مكه يا مدينه در حرم پيامبر(ص)تا خدا چه پيش آورد.
3-پناه بردن به يكى از نقاط جهان اسلام همانطور كه محمد بن حنفيهتوصيه ميكرد كه به يمن عزيمت فرمايد و در آنجا بكمك ديگران،جامعهاىاسلامى تشكيل دهد و از آن ببعد اعلام جدائى كند.
4-رد كردن بيعت و رفتن به كوفه و پذيرفتن دعوت كسانى كه او را بهكوفه دعوت ميكردند و رسيدن به درجه شهادت.
امام ناچار بود يكى ازين چهار راه را برگزيند.منظور ما اين است كهبگوئيم چرا امام طريق چهارم را برگزيد.امام از آنجا كه شرايط زمان خودرا درك ميكرد بايد راهى بر مىگزيد تا به آن وسيله درد عدهاى از افراد امترا چاره ميكرد و آن دستهها عبارت بودند از:دسته اول:كه قسمت عمده مردم را تشكيل ميداد،كسانى بودند كه درمقابل فساد معاويه،اراده خود را از دست داده بودند و به پستى و خوارىناشى از فسادى كه پيرامون خلافت اسلامى را فرا گرفته بود و آنرا به صورتبدترين نوع حكومت امپراطوريهاى ايران و روم كسرى و هراكليوس درآوردهبود،تن در داده بودند و ميدانستند كه حكومتى كه از همه صفات و مختصاتجاهليتبرخوردار است،زمام ملت اسلام را در دست گرفته است (33) .
امتبراى واكنش در برابر اين انحراف،اراده خود را از دست دادهبود و زبان و عملش در خدمت هوسرانيها قرار گرفته بود و فاقد عقل و قلبشده بود.بنابر اين نمىتوانست اوضاع فاسد را تغيير دهد.امام(ع)قولشاعر معروف،فرزدق را كه گفته بود:«دلهاشان با تست و شمشيرهاشان برتست (34) »قبول داشت.افراد امت فهميده بودند كه بنى اميه شب و روز حرمتاسلام را لكهدار ميكنند اما براى آشكار كردن اين معنى و استدلال در اين باب،قدرت خود را از دست داده بودند.
دسته دوم:كسانى بودند كه آن علاقهاى را كه به منافع خصوصى خودداشتند،به رسالت و پيامبر(ص)نداشتند.بطورى كه هدفهاى عظيم رسالتبتدريج اهميتخود را از دست داده و هدفهاى خصوصى و شخصى جاى آنراگرفته بود.
تفاوت اين دسته با دسته اول اين بود كه دسته اول در اساس،ستم وانحراف بنى اميه را درك ميكردند،اما قدرت نداشتند كه با آن بمقابله برخيزند.اما دسته دوم اساسا فارغ از اين مصيبت و فاجعه بودند و آنرا احساس نميكردند.دسته سوم: سادهلوحانى بودند كه فريب فرمانروايان بنى اميه در آنانمؤثر افتاده بود.اگر چه پس از رحلت پيامبر اكرم(ص)خلافت اسلامى كم كماز مفهوم صحيح و شرعى خود منحرف ميگرديد.اما مفهوم خلافت از هر گونهتغيير اساسى بر كنار مانده بود.ليكن در دوران معاويه،در مفهوم خلافتتغييرات اساسى پديد آمد و خلافت اسلامى شكل سلطنت استبدادى كسرى وقيصر را گرفت (35) .
معاويه با انواع وسايل كوشيد تا در برابر مسلمانان،به حكومتخودلباس قانونى بپوشاند و اگر با مقاومت اصحاب پيامبر روبرو نميشد،ايننقشه،سادهلوحان را به آسانى بسيار مىفريفت زيرا آنان ميگفتند اگر اين كارهاصحيح و قانونى نبود، صحابه رسول خدا(ص)خاموش نمىنشستند.
دسته چهارم:اين عده مسئله را از لحاظ واگذارى حق خلافت از طرفامام حسن(ع)به معاويه و عقد قرار داد صلح با او مىنگريستند و به نظرشاناين تنها راهى بود كه امام حسن(ع)و اوضاع و احوال پيچيده آنروز به عنوانرهبر و حافظ منافع آينده رسالت از هر گونه نابودى پيش گرفته بود.
به نظر مىرسد كه اين حقيقت اساسى كه امام حسن(ع)در برابر معاويهپيش گرفتبراى اين گروه كاملا روشن نبود زيرا موضع امام حسن(ع)تنهابراى آن محافل اسلامى مانند مردم كوفه و عراق،كه از نزديك شاهد ماجرابودند،آشكار بود.اما مسلمانانى كه در اكناف جهان اسلامى آنروزگار پراكندهبودند،مانند مردم خراسان كه فرصت درك مشكلات روزمره حوادث را نداشتندو از دور دستى بر آتش داشتند و از رنج و سختيهائى كه امام حسن(ع)در كوفهميكشيد بىاطلاع بودند و اخبار مبارزات را از اين و آن مىشنيدند،ابعاد مسالهرا نمىدانستند.
از اينرو،امام حسين(ع)موقعيت را ارزيابى ميكرد تا به مسلمانانى كهاز دور ماجراى كناره گيرى برادرش امام حسن(ع)را از خلافت و صلح بامعاويه شنيده بودند،ثابت كند كه كناره گيرى و صلح برادرش به معناى آن نيستكه اهل بيت پيامبر(ص)از رسالتخود دست كشيده و آنرا در بست تحويل معاويهداده باشند.
امام حسين در برابر اين آزمايش قرار نداشت كه تمام شرايط را در نظرگيرد و درد اين چهار دسته امت را چاره كند، حسين(ع)براى رسيدن به اينهدف جز اين چارهاى نداشت كه عزيمتبه عراق را انتخاب كند.
موضع اول،كه امام با يزيد بيعت كند،همانطور كه پدرش با خلفاىسه گانه كه استحقاق منصب خلافت را نداشتند،بيعت كرد،امكان نداشت زيرااين روش درد چهار دسته امت را كه شرح داديم چاره نميكرد.موقعيتيزيدبا موقعيتسه خليفه فرق داشت زيرا تغييرات بنيادى كه يزيد در مفهوم خلافتاسلامى داده بود،تغييراتى نبود كه شخصى رفته باشد و شخصى ديگر جانشيناو شده باشد.بلكه قصد يزيد و بنى اميه اين بود كه مفهوم خلافت را عوض كنندو به پايههاى اساسى خلافت تجاوز نمايند و زان پس سرور و صاحب اختيارمسلمانان گردند.
بنابر اين،قيام و برخورد مسلحانه براى امام حسين(ع)و اصحاب،اهل بيت او براى درهم شكستن اين توطئه ضرورت پيدا كرد.
موضع دوم،كه امام حسين(ع)در حجاز يعنى مكه يا مدينه باقى بماندو بيعتبا يزيد را رد كند تا آنچه را كه خدا خواسته است پيش آيد.شرايط آنروزبى ترديد نشان ميداد كه اگر امام در مكه و مدينه باقى مىماند،اگر چه به پردهكعبه در مىآويخت و پناهنده مىشد،بنى اميه او را تعقيب مىكنند و به كشتن ياترور او دست مىزنند.امام(ع)بارها اين مساله را عنوان كرده بود.زيرامامور كردن سى نفر براى ترور امام(ع)هنگام حج،موضوع را تاييد ميكردو امام ناچار شده بود مراسم حج را قطع كند و عمره مفرده بجاى آورد و ازمكه خارج شود تا بدانوسيله احترام مكه و خانه خدا محفوظ مانده باشد.
اينگونه كشته شدن براى امام و براى چهار دسته ياد شده از مسلمانان،فايدهاى نداشت.بين اين نوع كشته شدن يا كشته شدن در راه خدا به علت امتناعاز بيعتبا يزيد و شعلهور ساختن احساسات مسلمانان و برانگيختن آنان درراه مكتب پيامبر(ص)و برگرداندن شرف و اراده به آنان،تفاوت بسيار بود.
معمولا مردم زان پس كه شعله ايمان در نهادشان رو به خاموشى نهاد،به هر عقيده يا دين از روى احساس پاى بند مىمانند.براى اينكه احساس بهايمان و عقيده تبديل گردد بايد جنبش و حركتى در ميانشان به وجود آيد و چنينجنبشى را نمىتوان با يك حادثه كشته شدن ساده بر انگيختبلكه بايد به تمامكارهائى كه موجب بيدارى و برانگيختن در وجودشان ميشود متوسل شد.
امام اين برانگيختن را چنان انجام داد كه مىبينيم شخصى مانند عمر بنسعد فرمانده سپاهيان ابن زياد كه تمام قتل و كشتار و غارتها و اسارتها بهدستور او انجام گرفتبه گريه درآمد.
اما موضع سوم،آنكه امام بيكى از مرزهاى دور دست اسلامى ماننديمن برود و در آنجا جامعه اسلامى بوجود آورد.اگر امام اين راه را انتخابميكرد،نه تنها به هدف خود نمىرسيد،بلكه از صحنه حوادث آنروز شام وعراق و مدينه و مكه جدا ميشد.
ليكن امام مىخواست قيام و انقلاب خود را در صحنه حوادث رهبرىكند تا بتواند سراسر جهان اسلامى را در بر گيرد و در ميان همه مسلمانان تاثيرروحى و تربيتى و اخلاقى بر جاى گذارد.چرا به يمن ميرفت و براى تشكيلدادن يك جامعه اسلامى از صحنه فعال حوادث بر كنار مىماند؟چنين جامعهاىدر زمان پدرش در كوفه به وجود نيامد پس چگونه ممكن بود شرايط اجازهدهد كه چنين جامعهاى در يمن دور افتاده از مركز جهان اسلامى بوجود آيد؟چنان وضعى با هدف امام كه عبارت بود از ايجاد تغييرات روحى ونهادى در امت اسلام،تعارض داشت.
بهمين علت،امام موضع چهارم را برگزيد تا بتواند در نهاد همه دستههاى مسلمان آنروزگار،دگرگونى بوجود آورد و عواطف و احساس آنان رادر زندگانى،در توسل به اهداف شريف رسالت و مكتب معطوف دارد.
حسين(ع)و فرار مردم از همراهى با او
شمهاى از كوششهائى را كه حاوى پند و اندرز بود و در برابر امام حسينو قيام او بعمل مىآمد و بر سبيل نصيحت،او را از روبرو شدن و جنگيدن باانحراف بر حذر ميداشتند گفتيم.بايد دانست كسانى كه اينگونه سخنان ميگفتندو او را در مقابل انحرافات به سكوت و نرمش دعوت ميكردند،تنها بعضىاز عوام مسلمانان نبودند بلكه از سوى بزرگان امت،حتى از طرف بعضى ازنزديكان و خويشان نيز درين مورد با او گفتگو ميشد.
اين سخنان نصيحت آميز همه تعبيرى روشن ازين واقعيتبود كه بنيادروانى و اخلاقى درهم فرو ريخته و ويران شده بود و اين ويرانى شامل رهبرانمسلمانان و بزرگان آنان و توده مردم شده بود كه با اخلاق و روشى كه بطوروحشتناك درهم ريخته بود زندگانى ميكردند.امام(ع)پى برد كه يگانه درمانآن حالتبيمار گونه كه در مجتمع مسلمانان مورد قبول واقع شده بود ارادهو فعاليت اوست،و سرعت در بذل جان.و بايد با كمى عده و نداشتن يارو ياور،عزم آن كند كه به قصد قربانى شدن خروج نمايد.
«هان كه من با خاندان خود،با اندك بودن عده و نداشتن يار و ياور،افتان و خيزان به سوى دشمن روانه شدهام».
مقتضى چنين بود كه به نسبت عمق بيمارى در روان امت،فداكارى نيزعميق باشد.
ديرى نگذشت كه اخلاق هزيمت و فرار در دست كسانى كه آن روحيه رابوجود آوردند،بصورت نيروئى عظيم درآمد تا با آن نيرو مردم را به اين خصلتعادت دهند كه بيكديگر يارى نكنند و اين صفت را در مردم استمرار دهند وتوسعه بخشند. در آن روزگار تفكر در كارهاى مسلمانان را شتابزدگى و كمتاملى محسوب مىنمودند و همت گماشتن براى از ميان بردن بدبختيها ومصيبتهاى جهان اسلام و مسلمانان را نوعى سبكسرى و بيعقلى وانمود ميكردند.
امام(ع)مىخواست آن خلق و خوى را دگرگون سازد و از بنياد و پى بركندو خلق و خوئى در روح امتبدمد كه با قدرت امت در تحرك و اراده هماهنگ باشد.
دلايل فراوان به رواج اين خلق خوى منفى در دست داريم و مىبينيمكه امام در دشوارترين و خطرناكترين وقت متعرض اين معنى شد.
حبيب بن مظاهر اسدى از امام رخصت طلبيد تا برود و عشيره خود«بنى اسد»را دعوت كند تا به قيام بپيوندند و به آنان يارى كنند.نتيجه اين شدكه عشيره مزبور خيانت كردند و در همان شب نبرد،منطقه را خالى گذاردندو در پى كار خود رفتند.ابن زياد توانست در خلال دو هفته پس از قتل مسلمبن عقيل،هزاران سپاهى از آنان كه پيوسته در آن هنگام از حاملان مكتبامام على(ع)و از دوستان او بودند،بسيج كند و در خط تسلط بنى اميه قرار دهد.
مشكل«مسلم بن عقيل»و«هانى»،چيزى ديگر بود و بوضوح بما نشانميدهد كه اين خلق و خوئى كه گفتيم،در جامعه مسلمين چه مشكلاتى بوجودآورده بود.
ابن زياد،زان پس كه دانست هانى بن عروة،مسلم بن عقيل را در خانهخود پنهان كرده است و با او براى خروج بر كومتبنى اميه،توطئه نمودهاست،كس نزد هانى فرستاد تا به ديدار او آيد.هانى تقاضاى او را پذيرفتاما از كار مسلم هيچ آگاهى نداشت و از آن تهمت مبرا بود.ابن زياددر گفته خود پافشارى كرد و اين بار با پرخاش بسيار گفت:بايد او را به ماتسليم نمائى.اين بار،هانى با كمال دليرى چهره درهم كشيده و به پاسخ اوگفت:«اگر مسلم در دست منهم باشد او را تسليم نميكنم».هانى مىپنداشتكه پايگاهى بس نيرومند در اختيار دارد و دهها هزار تن پشتسر او هستندو مدافعان اويند و ازو پشتيبانى ميكنند.
وقتى خشم ابن زياد بالا گرفت،به حبس هانى فرمان داد و خبر زندانىكردن و بعد به قتل رسانيدن او را در كوفه منتشر ساخت.هنوز ساعتى چندنگذشته بود كه عمرو بن حجاج با چهار هزار كس از عشيره خود براى خبر يافتناز حقيقت اين امر آمدند و بر در كاخ امارت خبر گرفتند كه آيا هانى زنده استيا نه.در آن وقت،ابن زياد از شريح قاضى خواست كه واسطه كار شود و واردغرفهاى گردد كه هانى در آنجا زندانى شده بود.سپس در مقابل تظاهر كنندگانگواهى دهد كه هانى زنده است و شايعه قتل او صحت ندارد.
وقتى«هانى»با شريح روبرو شد فرياد برآورد و گفت:مسلمانان كجارفتند؟اگر ده تن از آنان به كاخ حمله مىآوردند مرا رها ميكردند.زيرا در كاخنه سپاهى وجود دارد و نه پاسبانى.
منظور هانى اين بود كه اگر ده تن در راه خدا آماده مرگ شده بودند،قيافه كوفه دگرگون ميشد.شريح قاضى بيرون رفت تا مردم را مطمئن كندو با عمروبن حجاج سخن گويد و توضيح دهد كه او زنده است.او در مقابلمردم شهادت داد كه هانى زنده است و به قتل نرسيده.شريح ميگويد:«دوبارهبازگشتم تا به عمرو بن حجاج بگويم كه هانى در زندان ازو چه تقاضائى داشتو ميخواست كه فقط ده تن به كاخ حملهور شوند و او را از چنگ ابن زيادبرهانند.اما همينكه خواستم مطلب را بگويم،به پهلوى خود نگريستم و ديدميكى از جاسوسان ابن زياد در آنجا ايستاده است.پس زبان را نگاه داشتمو به اداى شهادت مطلوب بس كردم».
عمرو بن حجاج و همراهانش بازگشتند زيرا منظور آنان تنها اين بود كهبدانند هانى زنده استيا به قتل رسيده است. وقتى شريح قاضى زنده بودناو را گواهى كرد،عمرو با كسان خود بازگشت و روز بعد ابن زياد،هانى رادر زندان بقتل رسانيد.
اما روز بعد از آن مسلم بن عقيل با چهار هزار نفر خروج كرد و پيرامونكاخ را گرفت.ابن زياد با عدهاى قليل از پاسبانان خود كه از سى تن بيشنبودند در كاخ بود و بهنگام شدت گرفتن واقعه،لشكريان مسلم همه فرار كردندو يك تن از آنان بر جاى نماند زيرا قصد جنگ نداشتند.
اين واقعيات متناقض كه عواطف امت را در بر گرفته بود در گفته فرزدقبا دقيقترين تعبير آمده است:«دلهاشان با تست و شمشيرهاشان بر تو».
شخصى كه مالك اراده خود نباشد ممكن است دستش بر خلاف دلش وعاطفهاش حركت كند ازين روست كه مىبينيم پس از آنكه حسين(ع)را به شهادترسانيدند،گريستند و پشيمان شدند.زيرا دانستند كه كشته شدن امام(ع)به دستآنان به اين معنى است كه بزرگوارى و آرزوى منحصر خود را در زندگانىآزاد و كريمانه به قتل رسانيدهاند...با اينهمه هم آنان بر حسين(ع)،زار گريستند.
حسين در راه كوشش تبديل اخلاق گريز و هزيمتبه اخلاق جديد،با دقيقترين مرحله عمل خود روبرو گرديد.او در آن هنگام بر آن بود تااخلاق جديد را در چشم امت و در وجدان ضمير او جايگزين سازد و بر آنبود تا از خلق و خوى تقليدى امت كه نتيجه شكست روحى او بود،رها گردد.
زيرا امام نمىتوانست ضمير امت را به كارى برانگيزد و به جنبش در آورد مگروقتى كه در مسير و در برنامه ريزى خود، اخلاق فعلى امت را ريشه كن سازدتا در نظر مسلمانانى كه اخلاقشان نابود شده و مقياسهاى اسلامىشان دگرگونگرديده بود،كار خود را در شكل«شرعى»حفظ كند.
ازينرو،امام حسين(ع)در نخستين لحظه تصميم گرفت وارد جنگشود و هر جا كه انجام تكليف او با فداكارى ملازمه داشت تا آخرين قطرهخون پاك خويش را براى حفظ آينده اسلام از آن انحرافها نثار كند»پس قيامحسينى و جنبش او(ع) در نتيجه تفكر مثبت و مستقل نبود،بلكه براى ايجادكردن شرايط و واكنشهاى مناسب برنامه ريزى شده بود تا جنبش از خلال آنپديد آيد.ازينرو امام(ع)نيز چنان شعارى را كه در آغاز جنبش داده بودموكدا ادامه داد و در آن هنگام،مساله امام، اقناع به بازگشت و انصرافاز مبارزه نبود.چه،او هنوز در اثر خواهش پايگاهها و تودههاى مردم بهحركت در نيامده بود،او در بين راه از كيفيتخيانت مردم كوفه و كشته شدنمسلم بن عقيل-فرد مورد اعتماد خاندان خود-اطلاع يافته بود.با اينكهامام(ع)ازين رويدادها اطلاع يافته بود،سفر خويش را ادامه داد.زيراشعارى كه او اعلام كرده بود در مقابل اخلاقياتى كه امتبا آن به سر مىبرد،وفاى به عهد(وفا به نامههاى اهل كوفه)را ايجاب ميكرد.همچنين از جملهروشهائى كه امام(ع) براى بدست آوردن اخلاقيات مزبور به كار برد اين بودكه همه نيرو و امكانات خويش را براى مبارزه تجهيز فرمود و به اين بسنكرد كه خود شهيد گردد بلكه همه ياران و فرزندان و اهل بيتخود را درينراه فدا كرد تا راه را بر اخلافيات شكستبر بندد.زيرا روحيه شكست هر اندازهدر مشروع بودن آن قيام ترديد ميكرد،باز نمىتوانست در رفتار وحشيانهسپاهيان بنى اميه در مورد خاندان نبوت كه با هيچ مقياس و معيارى صحيحنبود شك كند.
اينجاست كه امام حسين(ع)با خون پاك خويش و خون پاك فرزندانو ياران خود و با همه اعتبارات احساسى و تاريخى، حتى شمشير و عمامهجدش پيامبر اكرم(ص)وارد مبارزه گرديد تا همه روزنهها را و راههاىتعبير را بر اخلاق و اعتقاد به شكستيا مشروع بودن آن نبرد فرو بندد.
اين سان،امام(ع)با برنامهاى جالب و شگفت آور و دقيق اراده ووجدان امتشكستخورده را به او بازگردانيد و او(ع)نشان داد كه اخلاقامت را نميتوان بوسيله روياروئى ساده دگرگون ساخت.چه،روياروئىبى پرده و صريح با اخلاق فاسد امتبه معناى جدا شدن از او و دورى ازهر گونه قيام براى كار قانونى به سود ملتبود.
اين كار،كارى بود كه امام حسين(ع)هنگاميكه مسلمانان رفته رفته بهحالت و سطح جديد اخلاقى وارد شدند،انجام داد و با اخلاق شكستخوردگى،تفاوت داشت.
چنين است مايه انگيزش وجدان انسان مسلمان از آن روزگاران تابه امروز.
نتايج و آثار انقلاب
اينك،پس از آگاهى از قيام و معناى آن،اين پرسش پيش مىآيد:آيا قيام،نتايجخود را به بار آورد و واقعيتى را دگرگون ساخت؟آيا پيروزىببار آورده و دشمنان را درهم كوفت؟بسا كه بسيارى از تاريخ دانان،مدعىاند كه قيام شكستخورد.
زيرا،پيروزى سياسى فورى كه واقعيت جهان اسلام را به وضعى بهتر از حالتىكه پيش از قيام داشت در آورد،در بر نداشت (36) .
براى اينكه انقلاب حسين(ع)را بهتر درك كنيم،بايد هدفها و نتايجآنرا خارج از پيروزى فورى و سريع و در دست گرفتن زمام امور جستجو كرد (37) .
نبايد اين انقلاب را مانند ساير انقلابات ملحوظ داشتبلكه بايد نتايج آنرادر صحنههاى زير در نظر گرفت:1-درهم شكستن چهار چوب ساختگى دينى كه امويان و يارانشان تسلطخود را بر آن استوار ساخته بودند و رسوا ساختن روح لا مذهبى جاهليت كهروش حكومت آن زمان بود.
زان پس كه روح بى دينى كه به آن اشارت كرديم در همه طبقات اجتماعپراكنده گرديد،بى آنكه پرده از آن برداشته شود، و بى آنكه ساختگى بودنآن و دور بودن آن از دين در ميان مردم بر ملا شده باشد،امام حسين(ع)تنهاكسى بود كه در دل همه مسلمانان احترام و محبتى مخصوص داشت و مىتوانستحكام را رسوا سازد و دورى بسيار آنان را از اسلام آشكار نمايد.ازاينرو،قيام او حد فاصل بين اسلام و حكومت اموى بود و مىتوانست قيافهحقيقى و آلودگى آنرا نشان دهد.
2-احساس گناه-شهادت فجيع امام حسين(ع)در كربلا موجى شديداز احساس گناه در وجدان هر مسلمانى برانگيخت. آنان پى بردند كهمىتوانستند او را يارى دهند.اما زان پس كه با او براى قيام پيمان بستند،او را يارى نكردند.اين احساس گناه دو جنبه داشت:از يكطرف انسان راوادار ميساخت كه گناهى را كه مرتكب شده با كفاره بشويد و از طرف ديگر نسبتبه كسانى كه او را به ارتكاب چنين گناهى واداشته بودند،احساس كينه و نفرتكند.به طورى كه انگيزه انقلابهاى متعددى كه در اثر قتل امام(ع)بر پا شد،همان كفاره يارى نكردن به حضرت او،و انتقام گرفتن از امويان بود.
مقدر چنين بود كه آتش اين احساس گناه،پيوسته بر افروخته ماند وانگيزه انتقام از بنى اميه در هر فرصتبه انقلاب و قيام بر ضد ستمگرانمنتهى گردد.
3-اخلاق جديد.قيام امام(ع)موجب آن گرديد كه در جامعه،نوعىاخلاق بلند نظرانه پديد آيد و نظر آدمى را به زندگانى خود و ديگران،دگرگونسازد تا بتواند بدينوسيله جامعه را اصلاح كند.
امام(ع)و فرزندان و يارانش در قيام بر ضد بنى اميه،اخلاق عالىاسلامى را با همه صفات و طراوت آن نشان دادند.اين اخلاق را بر زباننياوردند بلكه با خون خود و با زندگى خود آنرا نوشتند.
مردم عادى قبايل عادت كرده بودند كه ببينند رهبرانشان-قبيله و دين را و وجدان خود را به پول بفروشند و در برابر ستمكار گردن خم كنند تا از عطاهاىاو بهرهمند گردند.مردم عادى،رهبران خود را چنين ديده بودند.هدف مسلمانعادى زندگى خصوصى خود او بود.به خاطر آن زحمت ميكشيد و تنها براىزندگانى خويش مىانديشيد.در مردم عادى،دردهاى اجتماعى تاثيرى نداشتو احساسشان را بر نمىانگيخت.تنها كوشش آنان اين بود كه دسترنجخويش راحفظ كنند و از توجيهات رهبران اطاعت نمايند،مبادا نامشان از فهرستحقوق بگيران حذف شود.لذا در مقابل جور و ستمى كه مىديدند،خاموشىمىگزيدند و هم آنها تنها اين بود كه مفاخر قبيلهاى خود را بازگو كنند و ازغير آن بدى گويند.
اصحاب حسين(ع)مردمى ديگر بودند و گروهى كه در سرنوشتباامام همراه شدند مردمى عادى بودند و هر كدام داراى زن و فرزند و خانوادهو دوستانى بودند و از بيت المال مقررى دريافت ميداشتند و زندگانى بالنسبهراحتى داشتند و مىتوانستند از لذتهاى حيات برخوردار گردند.
اما از همه اينها چشم پوشيدند و براى نثار جان در راه حسين(ع)بااجتماع خود به ستيز برخاستند.براى بيشتر مسلمانان آن روز،اين نكته بسىجالب بود كه يك انسان،بين زندگانى راحت و ثروت و نفوذ و استفاده ازآنها كه مستلزم اطاعت از يك جابر ستمگر بود،و انتخاب مرگ،مخير گرددو مرگ را برگزيند.براى مردم،اين نمونهاى عالى و شگفتانگيز بود و مىگفتند اينان بشر نيستند.چنان خصلتى وجدان هر مسلمانى را تكان ميداد و اورا از خوابى سنگين و طولانى بيدار ميكرد تا زندگانى اسلامى شكل ديگر گيرد.
شكلى كه سالها پيش از قيام حسين(ع)از ميان رفته بود.جامعه اسلامى بهوسيله مردى عادى عليه حاكمان ظالم،انقلابها و قيامها بخود مىبيند.اما روحكربلا در نهاد كسانى كه به اين كار دست زدند،شعلهاى برافروخت كه همه آمادهبودند در راه چيزى كه آنرا حق تشخيص مىدادند جان فدا كنند.
روح مبارزه جوئى
قيام حسين(ع)پس از ديرى خاموشى و تسليم،از نو موجب برانگيختنروح مبارزه جوئى در انسان مسلمان گرديد.اين قيام همه سدهاى روحى واجتماعى را كه مانع قيام و انقلاب ميشد درهم فرو ريخت.
مسلمانان به صلح طلبى و معامله دعوت ميشدند.به آنها گفته ميشد كهجان خود را و موقعيت اجتماعى و مال خود را حفظ كنيد.درين وقت قيامحسين(ع)روى داد تا به انسان مسلمان اخلاق جديدى بياموزد و به او بگويد:تسليم مشو! انسانيتخود را مورد معامله قرار مده،با نيروى اهريمنى بجنگو همه چيز را در راه اصول فدا ساز!اما خودخواهى مانع ازين بود كه مسلمان به قيام و انقلاب دست زند.
قيام حسينى در وجدان گروه بسيارى از مردم اين انديشه را برانگيخت كه با حمايتنكردن از حسين(ع)مرتكب گناه شدهاند.
بارى،اين احساس آنان را برانگيخت و آماده قيام ساخت.روح مبارزهجوئى در زندگى ملتها و فرمانروايانشان تاثير فراوان دارد.هنگاميكه اينشعله به خاموشى گرايد و ملت تسليم فرمانروايان خود شود،فرمانروايان،هر چه بخواهند انجام ميدهند و هر اندازه زمان بگذرد با خاموش شدن روحمبارزه جوئى،تسلط بر ملت آسانتر ميگردد و در آن ملت،ايجاد تحول دشوارترميشود.براى اينكه از ميزان تاثير قيام حسينى در برانگيختن روح انقلابى درجامعه اسلامى انديشهاى روشن نشان دهيم،بايد بگوئيم كه جامعه اسلامى پساز قتل امام على(ع)تا هنگام قيام حسينى آرام بود و در آن مدت هيچگونهاعتراض و انقلاب جدى اتفاق نيفتاده بود.با همه انواع كشتارها و سركوبهاو غارت اموال به وسيله امويان و همدستانشان،بيستسال تمام،تودههاحالت تسليم و اطاعت داشتند و اين وضع از سال چهلم تا شصت هجرى بهدرازا كشيده بود.
اما پس از قيام حسين(ع)،در مكتب،روح انقلاب دميده شد و تودههادر انتظار رهبرى بودند و هرگاه رهبرى مىيافتند عليه حكومتبنى اميه دستبه انقلاب مىزدند.در همه اين انقلابها،شعار انقلابيان خونخواهى حسين(ع)بود.
انقلابهاى مزبور عبارت بود از: 1-انقلاب توابيناين انقلاب در كوفه بر پا گرديد و واكنش مستقيمقتل امام بود،و انگيزه آن،احساس گناه به علتيارى نكردن به امام-پس ازآنكه كتبا ازو دعوت كردند كه به كوفه آيد-بود.كوفيان خواستند ننگى را كهمرتكب شده بودند با انتقام از قاتلان امام حسين(ع)بشويند.اين واقعه در سال65 هجرى روى داد (38) .
2-انقلاب مدينه-اين انقلاب با انقلاب توابين تفاوت داشت.زيرا هدفآن انتقام خون حسين(ع)نبود بلكه انقلابى بود عليه حكومتستمكار بنى اميه.
اهل مدينه عليه امويان شوريدند و عامل يزيد را از مدينه راندند.شركتكنندگان درين قيام يكهزار تن بودند.اين انقلاب با دستسپاهيان شام و بانهايت وحشيگرى سركوب گرديد (39) .
3-قيام مختار ثقفى،در سال 66 هجرى-مختار بن عبيده ثقفى در عراقبه خونخواهى حسين و انتقام قاتلان امام قيام كرد و در يك روز دويست و هشتادتن از آنان را به قتل رسانيد (40) .
4-انقلاب مطرف بن مغيره در سال 77 هجرى-مطرف بن مغيره عليهحجاج بن يوسف شوريد و عبد الملك بن مروان را از خلافتخلع كرد (41) .
5-انقلاب ابن اشعث در سال 81 هجرى-عبد الرحمن بن محمد بن اشعثبر حجاج شوريد و عبد الملك مروان را از خلافتخلع كرد.اين شورش تا سال83 به طول انجاميد.در آغاز پيروزيهاى نظامى به دست آورد اما بعدا،حجاجبه كمك ارتش شام بر او غلبه كرد (42) .
6-انقلاب زيد بن على بن حسين-در سال 122 هجرى زيد بن على دركوفه به شورش برخاست اما آن شورش بيدرنگ به وسيله سپاهيان شام كه درآن هنگام در عراق بودند سركوب گرديد (43) .
اين بود نمونههايى از انقلابها كه آشكارا از روح قيام حسينى در ميانملت مسلمان حاصل گرديد و در تمام مدت كومتبنى اميه ادامه يافت.
بارى قيام بنى عباس به حكومتبنى اميه پايان داد و آن انقلاب با الهام ازانقلاب حسينى و استفاده از خشنودى و رضاى اهل بيت پيامبر(ص)بود كهپايههاى مردمى يافته بود و مورد توجه تودهها واقع شده بود.
انقلابها با منحرفان به مقابله برخاست و هرگز خاموش نگرديد.بلكه انسانمسلمان پيوسته انسانيتخود را كه حكومت كنندگان خفه كرده بودند،بيان ميكردو آن قيامها به فضل روحيهاى بود كه قيام حسينى در كربلا گسترد و گسترش داد.
همانا كه قيام حسين(ع)،سر آغاز جنگ و قيام در تاريخ انقلاب بود وآن نخستين قيامى بود كه طريق مبارزه جوئى را به مردم آزاده كه آن روحيه رااز دست داده بودند آموخت.
پىنوشتها:
1.تاريخ اسلام د-حسن ابراهيم.ج 1 ص 278-279.
2.رساله جاحظ درباره معاويه و امويان،اثر جاحظ 16-عزت عطار.
3.نثر اللالى على نظم الدرارى-از«آلوسى».
4.كامل بن اثير ج 3 ص 264.
5.شيخ على كورانى در مقدمه«چنين گفتحسين»از محمد عفيفى ص 8.
6.گفته فرزدق.رك به طبرى ج 4 ص 290 و به كامل ابن اثير ج 3 ص 286.
7.قيام حسين(ع)در واقعيت تاريخى و وجدان مردمى از محمد مهدى شمس الدينص 21.
8.چپ و راست در اسلام ص 162.
9.قيام حسين در واقعيت تاريخى ص 21.
10.مقتل حسين(ع)،از عبد الرزاق المقرم-ص 149.
11.مدرك سابق ص 55.
12.ابو الشهداء از عقاد ص 63.
13.مقتل حسين-ص 160.
14.مدرك سابق ص 196 و طبرى ج 4 ص 287 و كامل ج 3 ص 275.
15.مدارك سابق و طبرى ص 54-289-296 و كامل ص 275 و 286.
16.اعلام الورى با علام الهدى از طبرسى ص 232.
17.طبرى ج 2 ص 300-301 و كامل ج 3 ص 278.
18.مقتل حسين.
19.قيام حسينى و اوضاع و احوال آن،محمد مهدى شمس الدين ص 164.
20.جنبشهاى پنهانى در اسلام از محمود اسمعيل ص 93.المغنى فى آداب التوحيد والعدل از قاضى عبد الجبار ج 8 ص 4.
21.چپ و راست در اسلام ص 158.
22.مقالات الاسلاميين از اشعرى ص 141.
23.تهذيب التهذيب از ابن حجر عقلانى-46-47.
24.حركات الشيعه المتصرفين فى العصر العباسى.محمد جابر عبد العال ص 175 و 176.
25.همان مدرك.
26.گلدزيهر-ص 76.
27.نظم الاسلاميه.صبحى صالح-ص 144.
28.التبصير فى الدين از اسفراينى ص 90.
29.قيام حسين و شرايط آن.محمد مهدى شمس الدين-ص 52.
30.دولت عربى و سقوط آن،ژوليوس ولهاوزن-ص 158.
31.قيام حسين و شرايط آن.ص 63.
32.قيام حسين در واقعيت تاريخى.محمد مهدى شمس الدين-ص 13.
33.رژيمهاى اسلامى-صبحى صالح ص 269.
34.طبرى ج 4 ص 290.
35.رساله جاحظ در مورد معاويه و امويان.تحقيق عزت بيطار ص 16.
36.قيام حسينى و شرايط آن-محمد مهدى شمس الدين ص 154.
37.در باب اين نتايج،علامه مهدى شمس الدين در كتاب خود«اوضاع و احوال قيامحسينى»ص 162 و 228 مطلبى دارد كه خواننده را به آن تفصيلات حواله ميدهيمزيرا در اين مختصر،از بيان تمام اين نتايج معذوريم.
38.تاريخ طبرى-انقلاب توابين ج 4 ص 426-436.
39.تاريخ طبرى-انقلاب مدينه ج 4 ص 366 و 381.
40.تاريخ طبرى-انقلاب مدينه ج 4 ص 424.
41.تاريخ طبرى-انقلاب مطرف.
42.تاريخ طبرى و نيز«اشعث و دولت عربى»از و مهاوزن ص 189 و 203.
43.مقاتل الطالبين،اصفهانى.ص 139.
منبع: زندگى تحليلى پيشوايان ما صفحه 118 ،