مي گويند: سران قريش، مانند: «وليد»، «عاص»، «اسود» و «اميه» با پيامبر ملاقات نمودند و در خواست كردند كه براي رفع اختلاف، طرفين، خدايان يكديگر را بپذيرند. در چنين موقعي سوره «الكافرون»، در پاسخ درخواست آنان نازل گرديد؛ و پيامبر مأمور گشت كه در پاسخ آنها چنين بگويد: «لا اعبد ما تعبدون و لا انتم عابدون ما اعبد: من آنچه را شما مي پرستيد عبادت نمي كنم، و شما نيز پرستنده خداي من نخواهيد بود».
با اين حال، پيامبر علاقه مند بود كه با قريش كنار بيايد و با خود مي گفت: اي كاش دستوري نازل مي گرديد، كه فاصله ما را از قريش كمتر مي ساخت. روزي در كنار كعبه با صداي دلنشين خود، سوره والنجم را مي خواند؛ هنگامي كه به اين دو آيه رسيد: «أفرأيتم اللات و العزّي و مناه الثالثه الاخري:[1] مرا از «لات» و «عُزّي» و «منات» (نام هاي بتان بت پرستان بودند) خبر دهيد». ناگهان شيطان بر زبان او، اين دو جمله را جاري ساخت: تلك الغرانيق العلي منها الشفاعه ترتجي: اينها غرانيق[2] عالي مقامند، شفاعت آنها مورد رضايت است. سپس باقي آيات را خواند. هنگامي كه به آيه سجده رسيد،[3] خود پيامبر و تمام حضار، اعم از مسلمان و مشرك در برابر بتها سجده كردند؛ جز وليد كه بر اثر پيري موفق به سجده نشد.
غلغله و شادي در مسجد بلند شد؛ و مشركان گفتند كه: «محمد» خدايان ما را به نيكي ياد كرده است. خبر صلح «محمد» با قريش به گوش مهاجران مسلمانِ حبشه رسيد. و صلح قريش با محمد وسيله شد كه گروهي از آنها از اقامتگاه خود (حبشه) برگشتند. ولي پس از بازگشت، ديدند وضع دومرتبه دگرگون شده و فرشته وحي بر پيامبر نازل گرديده و او را بار ديگر به پيكار با مشركان مأمور ساخته؛ و گفته است كه اين دو جمله را شيطان بر زبان تو جاري ساخته است، و من هرگز چنين جمله هايي نگفته بودم!! در اين مورد، آيه هاي 52 ـ54 سوره حج نازل گرديد.
اين بود خلاصه افسانه غرانيق، كه طبري در تاريخ خود[4] آورده و خاورشناسان آن را با آب و تاب بيشتري نقل مي كنند!
يك محاسبه ساده پيرامون اين افسانه
شما فرض كنيد كه «محمد» از برگزيدگان آسماني نبود، اما هرگز نمي توان ذكاوت و كارداني، و عقل و خردمندي او را انكار نمود. آيا هيچ خردمندي دست به چنين كاري مي زند؟! هوشمندي كه مشاهده مي كند صفوف پيروان او روز به روز فشرده تر و شكاف در صفوف دشمن بيشتر مي شود، آيا كاري مي كند كه دوست و دشمن را نسبت به او بدبين سازد؟
آيا شما باور مي كنيد، كسي كه تمام مناصب و ثروت قريش را، در راه آيين توحيد ترك گفته بود، بار ديگر مروج آيين شرك و بت پرستي گردد؟ ما هرگز درباره يك فرد مصلح، يا سياستمدار معمولي، چنين احتمالي را نمي دهيم؛ چه رسد به پيامبر خدا.
قضاوت خِرد درباره اين داستان
1 ـ آموزگاران و معلمان الهي به حكم عقل، پيوسته به وسيله نيروي عصمت از هر گونه خطا محفوظند؛ و اگر بنا شود آنان نيز در امور ديني دچار اشتباه و خطا شوند، اعتقاد مردم به آنان از بين مي رود. بنابر اين، بايد چنين داستانهاي تاريخي را با عقايد منطقي خود بسنجيم، و با عقايد محكم خود، متشابهات و مبهمات تاريخ را حل نماييم. به طور مسلم عصمت «محمد»، در تبليغ آيين آسماني، مانع از پيش آمد چنين حوادثي مي باشد.
2 ـ پايه افسانه اين است كه: «پيامبر در انجام وظيفه اي كه خدا بر دوش او گذارده بود، خسته شده بود، و انحراف و دوريِ بت پرستان، بر او سنگين مي آمد؛ دنبال چاره اي بود، كه راهي براي اصلاح وضع آنها پيش بگيرد». ولي به حكمِ خرد، پيامبران بايد بيش از حد صابر و بردبار باشند. در تحمل و شكيبايي ضرب المثل عام و خاص گردند و هرگز فرار از جبهه را در سر نپرورانند.
اگر اين افسانه يك سرگذشت صحيح و پاي بر جايي باشد؛ نشانه اين است كه قهرمان گفتار ما عنان صبر و تحمل را از دست داده، روح او افسرده و خسته شده بود، و اين مطلب با قضاوت خرد درباره انبياء سازگار نيست. و نيز با آنچه از زندگاني آن حضرت از گذشته و آينده در دست داريم، قابل تطبيق نيست.
سازنده اين داستان، تصور نكرده است كه قرآن، بر بطلان اين داستان گواهي مي دهد؛ زيرا خداي پيامبر به او نويد داده است كه هرگز باطل در آن راه نخواهد يافت. چنانكه مي فرمايد: «لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه»[5] و نيز به او وعده قطعي داده كه در تمام دوران تاريخ بشريت، قرآن را از هرگونه پيش آمد بد نگاه خواهد داشت. چنانكه فرمود: «انّا نحن نزّلنا الذّكر و انّا له لحافظون»[6] با اين حال، چطور رانده شده درگاه خدا (شيطان) توانست بر برگزيده خدا پيروز آيد، و در قرآن او، باطلي را جاي دهد؛ و قرآني را كه اساس آن، مبارزه با بت پرستي است، مروج دستگاه بت پرستي سازد.
شگفتا، سازنده اين افسانه نغمه بسيار ناموزوني را در جاي نامناسبي ساز كرده و در جايي بر توحيد افترا بسته است كه چند لحظه قبل، خودِ قرآن به تكذيب آن برخاسته است. زيرا خدا در همين سوره، چنين مي فرمايد: «و ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي: از روي هوس سخن نمي گويد، اين قرآن نيست مگر وحيي كه به او نازل شده است». ولي چطور خدا با اين نويد قطعي، پيامبر خود را بي نگهبان مي گذارد و اجازه مي دهد كه شيطان در دل و فكر او تصرف كند؟!
اين رشته از ادله عقلي براي كساني كه، به نبوت و رسالت او ايمان دارند، سودمند است؛ ولي براي خاورشناسي كه به نبوت او ايمان ندارد، و براي بي ارزش ساختنِ آيين او دست به تشريح و نقل چنين افسانه اي مي زند، اين دلائل كافي نيست، بايد از طريق ديگر با او وارد گفتگو شويم.
تكذيب داستان از طريق ديگر
متن تاريخ، حكايت مي كند: هنگامي كه پيامبر اين سوره را مي خواند؛ بزرگان قريش، كه اكثراً از استوانه هاي فنِّ سخن و از قهرمانان ميدان فصاحت و بلاغت بودند در مسجد حضور داشتند. از آن جمله وليد، حكيم و سخن ساز عرب، كه به خردمندي و هوشمندي در ميان عرب معروفيت به سزايي داشت و همگي اين سوره را تا پايان كه با آيه سجده ختم مي شود گوش دادند و سجده كردند.
ولي اين جمعيت كه پايه گذاران فصاحت و بلاغت و نكته سنجان بودند؛ چطور به دو جمله اي كه مشتمل بر تعريف از خدايان آنها است؛ اكتفا كردند؟ در صورتي كه ما قبل و ما بعدِ اين دو جمله، سراپا سرزنش و بدگويي از خدايان آنها است.
سازنده اين دروغ شاخدار، آنان را چگونه افرادي فرض كرده است؟ گروهي كه زبان آنها عربي بود، و در تمام جامعه عرب، از پي افكنان فن فصاحت و بلاغت شمرده مي شدند، و كنايات و اشارات (تا چه رسد به تصريحات) زبان خود را بهتر از همه مي فهميدند، چگونه به دو جمله كوتاهي كه در تعريف خدايان آنهاست اكتفا كردند، و از جمله هاي قبل و بعد اين دو جمله، غفلت ورزيدند؟ هرگز افراد عادي را نمي توان با اين دو جمله آن هم در ميان كلامي كه سراپا بدگويي از عقايد و رفتار آنان باشد فريفت، تا چه رسد به افراد ديگر.
اينك ما آيات مربوطه را مي نويسيم و به جاي اين دو جمله نقطه مي گذاريم سپس همه را ترجمه مي كنيم؛ شما ملاحظه كنيد و ببينيد آيا واقعاً مي توان اين دو جمله را در اثناي اين آيات جاي داد (كه همگي در ذم و بدگويي از بتان وارد شده است) يا نه؟ اينك آيات: أفرأيتم اللات و العزي، و مناه الثالثه الاخري....،....[7] ألكم الذكر و له الانثي تلك اذاً قسمه ضيزي ان هي الا اسماء سميتموها انتم و آبائكم ما انزل الله بها من سلطان: مرا از لات و عزي و منات كه سومين بت است خبر دهيد[8]... آيا پسر از آن شما است، و دخترخاص خدا است؟ اين يك قسمت ظالمانه است. بتان جز نامهايي بيش نيستند كه شما و پدرانتان ناميده ايد، و خدا هيچ حجتي درباره آنها نازل نكرده است».
آيا يك مرد عادي حاضر مي شود، با جمله هاي ضد و نقيض از دشمني با پيامبري كه ده سال است تيشه بر ريشه آيين او زده، و موجوديت و استقلال او را به خطر افكنده است؛ دست بردارد و با او كنار بيايد؟
دليل بر ردّ افسانه از نظر لغت
دانشمند عاليمقام مصري، «عبده» مي گويد: هرگز در لغت و اشعار عرب، لفظ «غرانيق» درباره خدايان به كار نرفته است و «غرنوق» و «غرنيق» كه در لغت آمده، به معني يك نوع مرغ آبي و يا جوان سفيد و زيباست؛ و هيچ يك از اين معاني با معناي خدايان سازگار نيست.
يكي از خاورشناسان به نام «سرويليام موير»، افسانه غرانيق را از مسلمات تاريخ شمرده است و گواه وي اين است كه: سه ماه بيشتر از مهاجرت گروه نخست به حبشه نگذشته بود كه صلح محمد را با قريش شنيدند و به مكه بازگشتند. مسلماناني كه به آن سرزمين مهاجرت كرده بودند، در پناه نجاشي آسوده مي زيستند؛ اگر خبر نزديكي محمد و صلح با قريش به آنها نرسيده بود، به هوس ديدار كسان خود به مكه بر نمي گشتند. بنابر اين، محمد بايد براي صلح جويي خود، وسيله اي به وجود آورده باشد و اين وسيله همان داستان غرانيق است.
ولي بايد از اين خاورشناس محترم پرسيد: اولاً، چه لزومي دارد كه مراجعت آنها روي يك خبر صحيح باشد. روزي نيست كه بوالهوسان و سودجويان هزاران خبر دروغ ميان همنوعان خود پخش نكنند. چه بسا احتمال مي رود، گروهي به منظور باز گرداندن آنها از حبشه، خبر صلح محمد را با قريش جعل كرده باشند؛ تا مسافران را به وسيله اين خبر به سوي ميهن خود باز گردانند. از اين جهت، گروهي آن را باور كردند و برگشتند و عده اي گول اين شايعات را نخوردند، و در اقامتگاه خود توقف نمودند.
ثانياً فرض كنيد كه پيامبر خواسته كه از در صلح و صفا وارد شود؛ ولي مگر اساس صلح فقط بستگي به جعل اين دو جمله داشت؟ بلكه يك وعده مساعد، يك سكوت مطلق پيرامون عقايد آنها، كافي بود كه قلوب آنها را به خود جلب نمايد.
به هر حال، برگشتنِ مسافران دليل بر صحت اين افسانه نيست و صلح و صفا نيز متوقف به گفتن اين جمله نيز نيست.
شگفت آورتر اينكه: برخي از آنان تصور كرده اند كه آيه هاي 52 ـ 54 سوره حج پيرامون «داستان غرانيق» نازل گرديده است!!
[1] سوره نجم / 19 و 20.
[2] غرانيق چنانكه خواهد آمد جمع غرنوق يا غرنيق است كه به معني يك نوع مرغ آبي يا جوان خوشرو مي آيد.
[3] فاسجدوا لله و اعبدوا كه آخرين آيه سوره است.
[4] تاريخ طبري، ج 2 / 75 ـ 76.
[5] سوره فصلت / 42.
[6] سوره حجر / 9.
[7] جاي خالي جمله هاي تلك الغرانيق ....
[8] به جاي نقطه ها، ترجمه اين دو جمله را كه عبارت است از اينان غرانيق عالي مقامند؛ شفاعت آنها مورد رضايت است، بگذاريد واقعاً خواهيد ديد كه سراپا تناقض خواهد بود.
جعفر سبحاني - فروغ ابديت، ج1، ص340