«اِنَّكَ مَيِّتٌ وَ اِنَّهُمْ مَيِّتُونَ»[1]
رسول الله ـ صلي الله عليه و آله ـ پس از آخرين سفر حج و رخداد با شكوه غدير به مدينه مراجعت فرمود و بر آن حضرت معلوم شد كه مرگ و رحلت او نزديك است، پيوسته در ميان اصحاب خطبه مي خواند و از آخرين فرصتها براي ارشاد و راهنمائي خلق خدا استفاده مي كرد. همواره وصيّت مي كرد داخل فتنه هاي بعد از خود نشوند، دست از راه و روش او برندارند، در دين خدا بدعت نگذارند و در هر شرائط متمسك به عترت و اهل بيت - عليهم السلام - او شده و از دستورهاي آنها سرپيچي ننمايند.
شب شد و تب به سراغ حضرت آمد دست اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ را گرفت و متوجه قبرستان بقيع گرديد و فرمود: خداوند به من گفت: سلام بر شما ساكنان قبرستان! خوش بياراميد كه روزگار شما آسوده تر از روزگار اين مردم است، فتنه ها همچون پاره هاي شب تيره پيش آمده اند. مدتي ايستاد و طلب آمرزش براي جميع اهل بقيع كرد. بعد از سه روز، كسالت حضرت شدت گرفت در حالي كه پارچه اي به سر بسته و دست راست بر دوش اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ و دست چپ بر دوش فضل بن عباس داشت وارد مسجد شد. به منبر نشست و فرمود: مردم نزديك است كه من از ميان شما بروم و مقداري مردم را موعظه كرد و از منبر فرود آمد و با مردم نماز ظهر ادا كرد و به خانة ام سلمه مراجعت نمود.
احتضار فرا رسيد، رسول الله ـ صلي الله عليه و آله ـ ديگر نمي توانست سخن بگويد، حضرت علي ـ عليه السلام ـ سر آن حضرت را بر روي سينه نهاد، ظرف آبي كنار آن بزرگوار بود هرگاه كه اندكي به هوش مي آمد دستش را در آب فرو مي برد و بر صورتش مي كشيد و مي گفت: «خدايا در سكرات مرگ ياريم كن» «خدايا در سكرات مرگ مرا بنگر».
در اين لحظه پيامبر ـ صلي الله عليه و آله ـ از علي ـ عليه السلام ـ خواست به لبهاي او نزديكتر شود. به او نزديك شد. رسول الله ـ صلي الله عليه و آله ـ در زماني طولاني به او راز گفت، پس اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ سربرداشت و در گوشه اي نشست و حضرت رسول الله ـ صلي الله عليه و آله ـ در خواب رفت. سپس از حضرت علي ـ عليه السلام ـ پرسيدند يا اباالحسن چه رازي بود كه پيغمبر با تو مي گفت، فرمود: هزار باب از علم تعليمم كرد كه از هر بابي هزار باب مفتوح مي شود و وصيت كرد مرا به آن چيزي كه بجا خواهم آورد آن را انشاء الله تعالي! همين كه بيماري حضرت سنگين شد و رحلت نزديك، به اميرالمؤمنين ـ عليه السلام ـ فرمود: بار ديگر سر او را به دامن بگيرد و فرمود: امر خداوند رسيده و چون جان من بيرون آيد مرا بسوي قبله بگردان و متوجه تجهيز من باش، اول تو بر من نماز بگذار و از من جدا مشو تا مرا به قبر بسپاري.
در اين لحظه صداي گريه حضرت فاطمه ـ سلام الله عليها ـ، رسول الله ـ صلي الله عليه و آله ـ را متوجه خود كرد. از او خواست در كنارش بنشيند، رازي در گوش او گفت كه صورت فاطمه ـ سلام الله عليها ـ برافروخته شد و شاد گرديد. (و احتمالاً راز همان بود كه تو اول كسي هستي كه در بهشت به من ملحق خواهي شد) و بالاخره روح مقدس يگانه شخصيت جهان آفرينش به ملكوت اعلي پيوست.[2]
[1] . زمر، 30.
[2] . اقتباس از بحار، جلد 22، صفحه 503 - 455.
سيد كاظم ارفع - سيره عملي اهل بيت(ع)، ج 1، ص 71