كيفيت مرگ سليمان (ع)
گياه هشدار دهندة مرگ
روايتشده: حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ در مسجد بيت المقدس گاه به مدت يك سال و گاه دو سال و گاه يك ماه و دو ماه، اعتكاف مينمود، روزه ميگرفت و به عبادت و شب زندهداري ميپرداخت. در سال آخر عمر، هر روز صبح كنار گياه تازهاي كه در صحن مسجد روييده ميشد ميآمد و نام آن را از همان گياه ميپرسيد، و نفع و زيانش را از آن سؤال ميكرد، تا اين كه در يكي از صبحها گياه تازهاي را ديد، كنارش رفت و پرسيد: «نامت چيست؟» پاسخ داد «خُرنُوب»
سليمان ـ عليه السلام ـ پرسيد: «براي چه آفريده شدهاي؟» خرنوب گفت: «براي ويران كردن.» (با ريشههايم زير ساختمانها ميروم و آن را خراب ميكنم.)
سليمان ـ عليه السلام ـ دريافت كه مرگش نزديك شده است، به خدا عرض كرد: «خدايا! مرگ مرا از جنّيان بپوشان، تا هم بناي ساختمان مسجد را به پايان برسانند، و هم انسانها بدانند كه جنّها علم غيب نميدانند.»
سليمان ـ عليه السلام ـ به محراب و محل عبادت خود بازگشت و در حالي كه ايستاده و بر عصايش تكيه داده بود، از دنيا رفت. مدّتي به همان وضع ايستاده بود و جنّها به تصوّر اين كه او زنده است و نگاه ميكند، كار ميكردند. سرانجام موريانهاي وارد عصاي او شد و درون آن را خورد. عصا شكست و سليمان ـ عليه السلام ـ به زمين افتاد. آن گاه همه فهميدند كه او از دنيا رفته است.[1]
مولانا در كتاب مثنوي، اين داستان را نقل كرده، و در پايان داستان چنين ذكر نموده كه سليمان ـ عليه السلام ـ پس از آن كه فهميد اجلش نزديك شده گفت: «تا من زندهام به مسجد اقصي آسيب نميرسد».
آن گاه چنين نتيجه گيري ميكند:
«مسجد اقصاي دل ما تا آخر عمر با ما است، ولي عوامل هوي و هوس و همنشينان نااهل،مانند گياه خُرْنُوب در آن ريشه دوانيده و سرانجام كاشانة دل را ويران ميسازد. بنابراين همان هنگام كه احساس كردي چنين گياهي قصد راهيابي به دلت را نموده، با شتاب از آن بگريز و علاقة خود را از آن قطع كن. خودت را هم چون سليمان زمان قرار بده تا دلت استوار بماند، چرا كه تا سليمان است، مسجد آسيب نميبيند، زيرا سليمان مراقب عوامل ويرانگر است و از نفوذ آن عوامل جلوگيري خواهد كرد.
و استان از دست بيگانه سلاح تا ز تو راضي شود علم و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش ني، ببند دست او را ورنه آرد صد گزند
تيغ دادن در كف زنگي مست به كه آيد علم، ناكس را به دست[2]
چگونگي مرگ سليمان ـ عليه السلام ـ و بيوفايي دنيا
خداوند تمام امكانات دنيوي را در اختيار حضرت سليمان ـ عليه السلام ـ گذاشت تا جايي كه او بر جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلّط بود. او روزي گفت: با آن همه اختيارات و مقامات، هنوز به ياد ندارم كه روزي را با شادي و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خيال راحت، استراحت كنم و شاد باشم.
فرداي آن روز فرا رسيد. سليمان وارد قصر خود شد و در قصر را از پشت قفل كرد تا هيچ كس وارد قصر نشود، و خود به نقطة اعلاي قصر رفت و با نشاط به مُلك خود نگريست. نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند كه كسي وارد قصر نشود.
ناگهان سليمان ديد جواني زيبا چهره و خوش قامت وارد قصر شد. سليمان به او گفت: «چه كسي به تو اجازه داد كه وارد قصر گردي، با اين كه من امروز تصميم داشتم در خلوت باشم و آن را با آسايش بگذرانم؟!»
جوان گفت: «با اجازة خداي اين قصر وارد شدم.»
سليمان گفت: «پروردگار قصر، از من سزاوارتر بر قصر است، اكنون بگو بدانم تو كيستي؟»
جوان گفت: «اَنَا مُلَكُ المَوتِ؛ من عزرائيل هستم.»
سليمان گفت: «براي چه به اين جا آمدهاي؟»
عزرائيل گفت: «لِاَقْبِضَ رُوحَكَ؛ آمدهام تا روح تو را قبض كنم.»
سليمان گفت: «هرگونه مأموري هستي، آن را انجام بده. امروز روز سرور و شادماني و استراحت من بود، خداوند نخواست كه سرور و شادي من در غير ديدار و لقايش مصرف گردد.»
همان دم عزرائيل جان او را قبض كرد، در حالي كه به عصايش تكيه داده بود. مردم و جنّيان و ساير موجودات خيال ميكردند كه او زنده است و به آنها نگاه ميكند. بعد از مدتي بين مردم اختلاف نظر شد و گفتند: چند روز است كه سليمان ـ عليه السلام ـ نه غذا ميخورد، نه آب ميآشامد و نه ميخوابد و هم چنان نگاه ميكند. بعضي گفتند: او خداي ما است، واجب است كه او را بپرستيم.
بعضي گفتند: او ساحر است، و خودش را اين گونه به ما نشان ميدهد، و بر چشم ما چيره شده است، ولي در حقيقت چنان كه مينگريم نيست.
مؤمنين گفتند: او بنده و پيامبر خدا است. خداوند امر او را هرگونه بخواهد تدبير ميكند. بعد از اين اختلاف، خداوند موريانهاي به درون عصاي او فرستاد. درون عصاي او خالي شد، عصا شكست و جنّازة سليمان از ناحية صورت به زمين افتاد. از آن پس جنّها از موريانهها تشكّر و قدرداني ميكنند، چرا كه پس از اطلاع از مرگ سليمان ـ عليه السلام ـ دست از كارهاي سخت كشيدند.[3]
آري خداوند اين گونه سليمان ـ عليه السلام ـ را از دنيا برد تا روشن سازد كه:
چگونه انسان در برابر مرگ، ضعيف و ناتوان است، به طوري كه اجل حتّي مهلت نشستن يا خوابيدن در بستر را به سليمان ـ عليه السلام ـ نداد.
و چگونه يك عصاي ناچيز او را مدتي سرپا نگهداشت؟! و چگونه موريانهاي ضعيف او را بر زمين افكند، و تمام رشتههاي كشور او را در هم ريخت؟!
تا گردنكشان مغرور عالم بدانند كه هر قدر قدرتمند باشند، به سليمان ـ عليه السلام ـ نميرسند، او چگونه از اين دنياي فاني رخت بر بست، به خود آيند و مغرور نشوند. بدانند كه در برابر عظمت خدا هم چون پر كاهي در مسير طوفان، هيچ گونه ارادهاي ندارند.
امير مؤمنان علي ـ عليه السلام ـ در ضمن خطبهاي ميفرمايد:
«فَلَوْ اَنّ اَحَداً يجِدُ اِلَي الْبَقاءِ سُلَّماً، اَوْ لِدَفْعِ الْمَوْتِ سَبِيلاً، لَكانَ ذلِكَ سُلَيمانَ بنِ داوُدَ ـ عليه السلام ـ اَلَّذِي سُخِّرَ لَهُ مُلْكُ الْجِنِّ وَ الْاِنْسِ مَعَ النُّبُوَّةِ وَ عَظِيمِ الزُّلْفَةِ فَلَمّا اسْتَوْفي طُعْمَتَهُ، وَ اسْتَكْمَلَ مُدَّتَهُ رَمَتْهُ قِسِي الْفَناءِ بِنِبالِ الْمَوْتِ؛ اگر كسي در اين جهان نردباني به عالم بقا مييافت، و يا ميتوانست مرگ را از خود دور كند سليمان بود كه حكومت بر جنّ و انس توأم با نبوّت و مقام والا براي او فراهم شده بود، ولي وقتي كه پيمانة عمرش پر شد، تيرهاي مرگ از مكان فنا به سوي او پرتاب گرديد...»[4]
[1]. بحار، ج 14، ص 141 و 142.
[2]. اقتباس از ديوان مثنوي، به خط ميرخاني، ص 334.
[3]. عيون اخبار الرّضا، ج 1، ص 265؛ در قرآن، سورة سبأ، آية 14، به مرگ سليمان اشاره شده است.
[4]. نهج البلاغه، خطبه 182.