چهارشنبه 25 مهر 1403

                                                                                                                        


                                   

                                                                                                                                                                                                                                 

 

 

منو سخنرانی مکتوب

ENGLISH shiaquest

منو بهداشت و سلامت

 

چهارم شعبان سال 26 هجري قمري
برخيز كه پور مرتضى مى آيد
 سر لشكر شاه كربلا مى آيد
 
 عباس كه انتظار او داشت حسين
 امروز به صد شور و نوا مى آيد
 
خاندان حضرت عباس (ع):
در چهارم شعبان سال 26 هجري قمري، حضرت عباس (ع) پايه عرصه گيتي نهاد. مادر گراميش فاطمه، دخت حزام بن خالد بن ربيعه بن عامر كلبي و كنيه اش (ام البنين) بود. چند سال پس از شهادت حضرت فاطمه (س) بود، كه اميرالمومنين از برادرش عقيل، كه به اصل و نسب قبايل آگاه بود، درخواست كرد زني را از دودماني شجاع براي او خواستگاري كند و عقيل، فاطمه كلابيه (ام البنين) را براي آن حضرت خواستگاري كرد و ازدواج صورت گرفت.
 
اميرالمومنين (ع) از اين بانوي گرامي، صاحب چهار پسر به نامهاي عباس، عثمان، جعفر و عبدالله شد. عباس (ع) ازبرادران ديگرش بزرگتر بود و هر چهار برادر به امام خويش، حسين (ع) وفادار بودند و در روز عاشورا در راه آن امام جان خود را نثار كردند.
 
ارادت قلبي ام البنين (س) به خاندان پيامبر (ص) آنقدر بود كه امام حسين (ع) را از فرزندان خود بيشتر دوست مي داشت؛ بطوري كه وقتي به اين بانوي گرامي خبر شهادت چهار فرزندش را دادند فرمود: مرا از حال حسين (ع) باخبر سازيد و چون خبر شهادت امام حسين (ع) به او داده شد، فرمود رگهاي قلبم گسسته شد، اولادم و هر چه زير اين آسمان كبود است، فداي امام حسين (ع).
 
مقام علمي حضرت عباس (ع):
حضرت عباس (ع) در خانه اي زاده شد كه جايگاه دانش و حكمت بود. آن جناب از محضر اميرمومنان (ع) و امام حسن (ع) و امام حسين (ع) كسب فيض كردند و از مقام والاي علمي برخوردار شدند. لذا از خاندان عصمت (ع) در مورد حضرت عباس (ع) نقل شده است كه فرموده اند: زق العلم زقا، يعني همان طور كه پرنده به جوجه خود مستقيماً غذا مي دهد، اهل بيت (ع) نيز مستقيماً به آن حضرت علوم و اسرار را آموختند.
 
علامه محقق، شيخ عبدالله ممقاني، در كتاب نفيس تنقيح المقال، در مورد مقام علمي و معنوي ايشان گفته است: آن جناب از فرزندان فقيه و دانشمندان ائمه (ع) و شخصيتي عادل، مورد اعتماد، با تقوا و پاك بود.
 
مقام حضرت عباس (ع) نزد ائمه (ع):
اگر بخواهيم مقام و منزلت حضرت عباس (ع) را از ديدگاه امامان معصوم (ع) دريابيم، كافي است به سخنان آن بزرگوار درباره حضرت عباس (ع) توجه كنيم.
 
در شب عاشورا، وقتي دشمن در مقابل كاروان امام حسين (ع) حاضر شد و در راس آنها عمربن سعد شروع به داد و فرياد كرد، امام حسين (ع) به حضرت عباس (ع) فرمود:‌ برادر جان، جانم به فدايت، سوار مركب شو و نزد اين قوم برو و از ايشان سوال كن كه به چه منظور آمده اند و چه مي خواهند.
 
در اين ماجرا دو نكته مهم وجود دارد يكي آنكه امام به حضرت عباس مي فرمايد: من فدايت شوم. اين عبارت دلالت بر عظمت شخصيت عباس (ع) دارد، زيرا امام معصوم العياذ بالله سخني بي مورد و گزاف نمي گويد و نكته دوم آنكه، حضرت به عنوان نماينده خود عباس (ع) را به اردوي دشمن مي فرستد.
 
روز عاشورا هنگامي كه حضرت عباس (ع) از اسب بر روي زمين افتاد، امام حسين (ع) فرمودند:‌(الان انكسر ظهري و قلت حياتي) يعني (اكنون پشتم شكست و چاره ام كم شد). اين جمله بيانگر اهميت حضرت عباس (ع) ونقش او در پشتيباني از امام حسين (ع) است.
 
امام زمان (عج)، در قسمتي از زيارتنامه اي كه براي شهداي كربلا ايراد كردند، حضرت عباس (ع) را چنين مورد خطاب قرار مي دهند: السلام علي ابي الفضل العباس بن اميرالمومنين المواسي اخاه بنفسه، الاخذ لغده من امسه، الفادي له،‌الوافي الساعي اليه بمائه، المقطوعه يداه لعن الله قاتله يزيد بن الرقاد الجهني و حكيم بن طفيل الطائي.
 
امام زين العابدين (ع) به عبيدالله بن عباس بن علي بن ابي طالب (ع) نظر افكند و اشكش جاري شد. سپس فرمود:‌ هيچ روزي بر رسول خدا (ع) سخت تر ازروز جنگ احد نبود، زيرا در آن روز عموي پيامبر، شير خدا و رسولش حمزه بن عبدالمطلب كشته شد و بعد از آن روز بر پيامبر هيچ روزي سخت از روز جنگ موته نبود، زيرا در آن روز پسر عموي پيامبر جعفر بن ابي طالب كشته شد سپس امام زين العابدين (ع) فرمود: هيچ روزي همچون روز مصيبت حضرت امام حسين (ع) نيست كه سي هزار تن در مقابل امام حسين (ع) ايستادند و مي پنداشتند، كه از امت اسلام هستند و هر يك از آنها مي خواستند از طريق ريختن خون امام حسين (ع) به نزد پروردگار مي انداخت و ايشان را موعظه مي فرمود و كار را تا آنجا كشاندند كه آن حضرت را از روي ظلم و جور و دشمني به شهادت رساندند. آنگاه امام زين العابدين (ع) فرمود:‌ خداوند حضرت عباس (ع) را رحمت كند كه به حق ايثار كرد و امتحان شد و جان خود را فداي برادرش كرد تا آنكه دو دستش قطع شد. لذا خداوند عزوجل در عوض،‌ دو بال به او عطا كرد تا همراه ملائكه در بهشت پرواز كند، همان طور كه به جعفر بن ابي طالب (ع) هم دو بال عطا فرمود و به تحقيق، حضرت عباس (ع) نزد پروردگار مقام و منزلتي دارد كه روز قيامت همه شهدا به آن مقام و منزلت غبطه مي خورند.
 
ايثار و جانبازي، راز و رمز تعالي حضرت عباس (ع):
با توجه به رواياتي كه در شان حضرت عباس (ع) از ائمه عليهم السلام رسيده و در آن به ايثار و فداكاري در راه امام خويش تصريح شده است، به روشني، فضيلت و مقام آن بزرگوار آشكار مي شود. حضرت عباس (ع) فرزند كسي است كه آيه (و من الناس يشري نفسه ابتغاء مرضات الله, بقره-207) در شانس نازل شد و از سلاله دودماني است كه اسوه ايثار و از خودگذشتگي بودند و سوره هل اتي، در شان ايثار ايشان نازل شده است.
 
فداكاري، ايثار و جانبازي در اسلام و مكتب اهل بيت عليهم السلام از جايگاه ويژه اي برخوردار است؛ به طوري كه اميرمومنان در جايي ايثار را برترين فضيلت اخلاقي مي داند.
 
در جايي ديگر، علي (ع) ايثار را بالاترين عبادت معرفي مي نمايد و در روايتي ديگر غايت و هدف تمام مكارم اخلاقي را ايثار و از خودگذشتگي مي داند.
 
علي (ع) در قسمتي از نامه خود به حارث همداني مي فرمايد: بدان كه برترين مومنان كسي است كه در گذشتن از جان و خانواده و مال خويش از ديگر مومنان برتر باشد.
 
حال در اينجا اين سوال مطرح مي شود كه، مگر ساير شهيدان از جان خود نگذشتند، پس چه چيزي حضرت عباس را از ساير شهيدان متمايز مي سازد؟
 
 جواب اين است كه معرفت حضرت عباس (ع) از همه شهيدان والاتر و اطاعتش از امام خويش، كاملتر بود. بر اساس ديدگاه اسلام و مكتب اهل بيت (ع) آنچه اعمال نيك را از يكديگر متمايز مي سازد و ارزش اعمال را متفاوت مي كند، همان معرفت و بينش و نيت شخص است و كلام پيامبر اسلام (ص) كه فرمود:
 
 (ضربه علي يوم الخندق افضل من عباده الثقلين) شايد ناظر به اين معنا باشد.
 
در ضمن رواياتي كه در مورد ثواب و عقاب عمل به صورتهاي گوناگون و متفاوت نقل شده، به اين دليل است كه ثواب يا عذاب يك عمل معين، با توجه به معرفت و نيت عامل آن متفاوت مي شود. به عنوان مثال، ثواب زيارت امام رضا (ع) در روايتهاي معتبر به صور متفاوت نقل شده است و در بعضي روايات تصريح شده كه اين تفاوت ثواب، به دليل تفاوت در معرفت اشخاص است. آري حضرت عباس (ع) با كمال معرفت در راه دين و امام خويش جانبازي نمود و مراحل كمال و تعالي را طي كرد.
 

 
 
پرچمدار عشق
 
 امشب است ان شب كه شادى بر در دربار عشق
 حلقه مى كوبد كه عقل آمد پى ديدار عشق
 
 ساقيا لبريز كن امشب ز مى پيمانه را
 تا به مستى پرده بردارم من از اسرار عشق
 
 سينه زنها سينه چاكان سينه سرخان را بگو
 دست افشانى كنيد آمد سپهسالار عشق
 
 تا كه سازد پرچم خودكامگى را سرنگون
 زد قدم در ملك عالم ميرو پرچمدار عشق
 
 نقطه پرگار هستى گر حسين بن على است
 آمد از ره پاسدار نقطه پرگار عشق
 
 تا دهد سرمشق جانبازى به جانبازى ما
 آمد ان جانبازى قطعه قطعه پيكار عشق
 
 آنكه با تيغ كجش شد قامت اسلام راست
 آمد از ره تا ببوسد سنگر ايثار عشق
 
 تشنه لب رفت و برون شد تشنه و لب تشنه كرد
 جان شيرين را نثار مقدم دلدار عشق
 
 بر سر پيمان نشست و با عدو پيمان نبست
 داد سر با سرفرازى تا كه شد سردار عشق
 
 دست داد و دست از فرزند زهرا بر نداشت
 كز مقام و مرتبت شد جعفر طيار عشق
 
 چشم داد و چشم بر خوان ستمكاران ندوخت
 تا كه شد سيراب از سر چشمه سر شار عشق
 
 ميشود مستور زير ابر تا روز معاد
 ماه بيند روى ماهش تا كه نگردد خار عشق
 
 از على بايد چنين فرزند تا روز مصاف
 همچو گل پرپر شود تا كه نگردد خار عشق
 
 شير حق را شرزه شيرى داد حق ، كز هيبتش
 روبهان را مى كند در دهر تار و مار عشق
 
 اى بنازم بر چنين ازاد مردى كز شرف
 گوى سبقت برده در ايثار با اقرار عشق
 
 آفرين بر همت مردانه اش كز يك نگه
 چون على وا مى كند صدها گره از كار عشق
 
 رحمت حق باد بر شير تو اى ام البنين
 اين چنين شيرى نمودى هديه بر دادار عشق
 
 تا كه او باب الحوائج هست دست حاجتى
 شاعر ژوليده را نبود بر اغيار عشق
 
 

 

 

ويژه نامه اي به مناسبت
سوم شعبان سال چهارم هجرى قمري
 
سوم شعبان، ولادت فرخنده مهتر جوانان بهشت و آموزگار شهادت، حضرت حسین بن علی علیه السلام مبارک و خجسته باد.
 
روز سوم شعبان سال چهارم هجرى، در بيت عصمت و طهارت نوزادى متولد شد كه ولادتش قلبها را مسرور و ديده‏ ها را گريان ساخت. كودك را نزد رسول خدا (ص) آوردند. پيامبر گرامى در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت و او را (حسين) ناميد. جبرئيل و فرشتگان آسمانها براى تهنيت و شادباش به محضر رسول خدا (ص) نازل می شدند و تولد اين نوزاد را تبريك می گفتند ولی آنان حامل پيام ديگرى نيز بودند، خبرى كه رسول خدا (ص) را بشدت متأثر كرد و اشك از ديدگانش جارى شد: (اين كودك را امت تو به قتل می رسانند!).
 
به درستي كه شباهت امام حسين عليه السلام به رسول خدا فقط در صورت نبود بلكه در سيرت نيز آن امام بزرگ جلوه گاه سيره رسول خدا بود و آن سرور كائنات در اين باره فرمود: شجاعت و سخاوتم را به حسين بخشيدم.
 
امام حسين (عليه السلام) يك ساله بود كه فرشتگان بسيارى بر نبى مكرم اسلام نازل شدند و عرض كردند: (يا محمد! همان ستمى كه از قابيل بر هابيل وارد شد، بر فرزندت (حسين) وارد می شود و همان اجرى كه به هابيل داده شد، به حسين داده می شود و عذاب كنندگانش همچون عذاب قابيل معذب خواهند بود) از اين رو، رسول خدا (ص) می فرمود: (خداوندا! هر كس حسين مرا ذليل می كند، خوار و ذليلش كن و هر كه حسينم را می كشد، او را كامروا قرار مده!".
 
رسول خدا (ص) به طرق مختلف، مراتب فضيلت و منزلت فرزند خود، حسين (عليه السلام) را به امت گوشزد می فرمودند. گاه به زبانى فراگير، تمامى اهل بيت را میستود و گاه درباره امام حسن و امام حسين (عليهما السلام) سخنانى بيان می فرمودند و گاه در خصوص امام حسين (عليه السلام) اشاره نموده، مقامش را يادآور می شدند تا حجت بر همگان تمام شود و حق از باطل مشخص گردد، گاهى نيز در مقابل چشمان مردم، گلوى حسين و دهان او را می بوسيدند و يا زمانى كه در سجده نماز بودند و سنگينى حسين را بر دوش خود احساس می كردند، به احترامش سجده را طول می دادند تا جايى كه نمازگزاران گمان میكردند وحى الهى نازل شده است. آرى كسانى كه پس از اين، در سال 61 هجرى، خون حسين (عليه السلام) را به گردن گرفتند، در زمان طفوليت آن حضرت، چه بسا كودكان و يا جوانانى بودند كه سخنان پيامبر (ص) را نمی شنيدند و يا با بی اهميتى گوش می كردند و ممكن بود از يادشان محو شود ولى آنچه با چشم ديده میشود، در دلها می ماند.
 
امام حسين همچنان رشد میكرد تا زمان رحلت جد گراميش، رسول خدا، محمد مصطفى (ص) فرا رسيد و پس از آن، پدر را خانه ‏نشين و مادر را از دست رفته و برادر عزيزش را مسموم ديد در اين حال، بنا به امر الهى، بار امامت را بر دوش گرفت تا چراغى در تاريكي هاى جهالت و پرچمى در مسير هدايت باشد. امامت آن حضرت، مقارن با باقيمانده ايام خلافت (معاويه بن ابى سفيان) بود.
 
 

 

 

 

شهادت
 
روز هشتم ربیع الاول سال 260 هجری، روز دردآلودی برای شهر سامرا بود؛ زیرا خبر شهادت امام عسکری در عنفوان جوانی همه جا را فرا گرفت. بازارها تعطیل شد و توده های محرومی که محبت خود را نسبت به امام، از ترس سرکوب نظام، نهان می داشتند، امروز عنان عواطف خروشان خویش را از کف دادند و شتابان وگریان به سوی خانه امام حرکت کردند.
 
کرامت امام(ع)
 
علی بن زید گفت: من اسبی داشتم و بدان می نازیدم و در هر جا از او سخن می گفتم. یک روز خدمت ابومحمد علیه السلام رسیدم. به من فرمود اسبت چه شد؟ گفتم آن را دارم و هم اکنون بر در خانه شماست. فرمود: تا شب نرسیده، اگر خریداری پیدا شد آن را عوض کن و تأخیر مکن. در آن هنگام کسی بر ما وارد شد و رشته سخن را برید. من اندیشناک برخاستم و به خانه رفتم و به برادرم گزارش دادم. در پاسخ من گفت: من نمی دانم چه بگویم. از فروشش به مردم دریغم آمد. چون شب شد نوکری که آن اسب را تیمار می کرد آمد و گفت: ارباب! اسبت مرد. مرا غم فرا گرفت و دانستم امام از گفتار خود این را در نظر داشته است.
 
گوشه ای از زندگی امام
 
یازدهمین پیشوای متقیان، امام حسن عسگری علیه السلام در سال 232 ه. ق چشم به جهان گشود. پدرش امام دهم، حضرت هادی علیه السلام و مادرش بانویی پارسا و شایسته به نام حدیثه است که برخی از او با نام سوسن یاد کرده اند. از آن جایی که امام حسن علیه السلام به دستور خلیفه عباسی در سامرا در محله عسکر سکونت اجباری داشتند «عسکری» نامیده می شود. از مشهورترین القاب حضرت نقی و زکی و کنیه اش ابومحمد است. او 22 ساله بود که پدر ارجمندش به شهادت رسید. مدت امامتش شش سال و عمر شریفش 28 سال بود و در سال 260 ه. ق به شهادت رسید و در خانه خود در شهر سامرا کنار مرقد پدر بزرگوارش به خاک سپرده شد.
 
تدبیر امام
 
ابوهاشم جعفری می گوید: ما در زندان بودیم که امام حسن عسگری علیه السلام و برادرش جعفر را وارد زندان کردند. برای عرض ادب و خدمت، به سوی حضرت شتافتیم و دور ایشان جمع شدیم. در زندان مردی عجمی بود و ادعا می کرد که از علویان است. امام متوجه حضور وی شد و فرمود: اگر در جمع شما بیگانه نبود به شما می گفتم کی آزاد می شوید. آنگاه به مرد عجم اشاره فرمود که بیرون برود و او بیرون رفت. سپس فرمود: این مرد از شما نیست. از او برحذر باشید. او گزارشی از آنچه گفته اید برای خلیفه تهیه کرده است که در لباس های اوست. یکی از حاضران او را تفتیش کرد و آن گزارش را که در لباسش، پنهان کرده بود، پیدا کرد. او مطالب مهم و خطرناکی درباره ما نوشته بود.
 
کوشش های علمی حضرت
 
گرچه امام حسن عسکری علیه السلام به حکم اوضاع نامساعد و محدودیت بسیار شدیدی که حکومت عباسیان برقرار کرده بود، موفق به گسترش دامنه دانش خود در سطح جامعه نشد، اما در عین حال، در همان فشار و خفقان شاگردانی تربیت کرد که هر کدام به سهم خود در نشر و گسترش معارف اسلام و رفع شبهات دشمنان نقش موثری داشتند. شیخ طوسی(ره) شاگردان حضرت را متجاوز از صدنفر ثبت کرده است که در میان آنها چهره های روشن و شخصیت های برجسته ای مانند احمد اشعری قمی، عثمان بن سعید عَمْری، علی بن جعفر و محمد بن حسن صفّار به چشم می خورند.
 
کرم امام
 
امام حسن عسگری علیه السلام همچون سایر پدران بزرگوار خود منبع جود و سخا بود و در بسیاری از مواقع قبل از این که کسی چیزی بخواهد، او را بی نیاز می کرد.
 
از ابویوسف، شاعر هم عصر حضرت، نقل شده است که گفت: تازه صاحب پسری شده بودم و دستم تنگ بود. کاغذی به عده ای نوشتم و از آنها کمک خواستم، اما از آنها ناامید شدم. در این هنگام ابوحمزه، فرستاده امام حسن عسگری علیه السلام ، در حالی که کیسه سیاهی به دست داشت و در آن چهارصد درهم بود بیرون آمد و گفت: مولایم فرمود: این مبلغ را برای آن کودک نورسیده صرف کن. خداوند در آن کودک برایت برکت قرار دهد.
 
شکوه و عظمت امام
 
گروهی از عباسیان نزد صالح، که از مخالفان حضرت بود، رفتند و به او گفتند بر امام سخت بگیر و او را لحظه ای راحت نگذار. صالح گفت دو نفر از نانجیب ترین مردانی که می توانستم پیدا کنم بر او گماشتم. اما آن دو نفر تحت تأثیر او واقع شدند و در عبادت و نماز و روزه کوشا شدند. آنها را احضار کردم و پرسیدم در آن مرد چه دیدید؟ آنها گفتند چه می توانیم بگوییم درباره مردی که روز را روزه می گیرد و شب را تماما بیدار است و شب زنده داری می کند. نه سخن می گوید و نه به جز عبادت به کاری مشغول می شود و هنگامی که به او نگاه می کنیم زانوانمان به لرزه می افتد و حالی به ما دست می دهد که نمی توانیم خود را نگه داریم. عباسیان هنگامی که این را شنیدند ناامید و سرافکنده برگشتند.
 
پند و نصیحت امام
 
محمد بن حسن گفت نامه ای به امام عسگری علیه السلام نوشتم و از تنگدستی شکایت کردم سپس با خود گفتم مگر امام صادق علیه السلام نفرمودند که فقر و تنگ دستی با ما بهتر از توانگری با دیگران است و کشته شدن با ما بهتر از زنده ماندن با دشمنان ما است.
 
امام در پاسخ نوشت: هر گاه گناهان دوستان ما زیاد شود خداوند آنها را به فقر گرفتار می کند و گاهی از بسیاری از گناهان می گذرد. هم چنان که پیش خود گفته ای تنگدست بودن با ما بهتر از توانگری با دیگران است. ما برای کسانی که به ما پناهنده شوند پناه گاهیم و برای کسانی که از ما هدایت بجویند نوریم. ما نگهدار کسانی هستیم که برای نجات از گمراهی، به ما متوسل می شوند.
 
حجت یازدهم
 
حجت یازدهم نور ولایتْ حَسَنم کینه اهل ستم کرده جَلای وطنم
پدر ختم امامان، وصی ختم رُسل ولی امر خدا واقف سرّ و عَلَنم
والد حجت ثانی عشر و ناصر دین خدا مالک مُلک وجود و ولی مُؤتمنم
معتمد زهر خورانیده مرا از ره جور کین چنین سوخته بال من و فرسوده تنم
 
سامراء ماتمکده
 
عسکری از دار فانی دیده بسته گرد ماتم بر رخ مهدی نشسته
گشته سامرا دوباره وادی غم بر پدر، صاحب زمان بگرفته ماتم
عازم جنت شده با قلب سوزان نزد زهرا و پیمبر گشته مهمان
او به دست معتصم گردیده مسموم قلب پاک انورش را کرده مغموم
شست و شو داده پسر جسم لطیفش شد به سامرا مکان قبر شریفش
 
نویسنده : محمد افشاری ،
 
 

 

 

 

الحمد لله رب العالمین،بارئ الخلائق اجمعین،و الصلوة و السلام علی عبد الله و رسوله و حبیبه و صفیه سیدنا و نبینا و مولانا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و آله و آله الطیبین الطاهرین المعصومین،اعوذ بالله من الشیطان الرجیم:
 
انتم الصراط الاقوم و السبیل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء (1).
 
همه ائمه اطهار علیهم السلام به استثنای وجود مقدس حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه که در قید حیات هستند،شهید از دنیا رفته اند،هیچ کدام از آنها با مرگ طبیعی و با اجل طبیعی و یا با یک بیماری عادی از دنیا نرفته اند،و این یکی از مفاخر بزرگ آنهاست.اولا خودشان همیشه آرزوی شهادت در راه خدا را داشتند که ما مضمون آن را در دعاهایی که آنها به ما تعلیم داده اند و خودشان می خوانده اند می بینیم.علی علیه السلام می فرمود:من تنفر دارم از اینکه در بستر بمیرم،هزار ضربت شمشیر بر من وارد بشود بهتر است از این که آرام در بستر بمیرم.و ما هم در دعاها و زیاراتی که آنها را زیارت می کنیم یکی از فضائل آنان را که یادآوری می کنیم همین است که آنها از زمره شهدا هستند و شهید از دنیا رفته اند.جمله ای که در آغاز سخنم خواندم از زیارت جامعه کبیره است که می خوانیم:«انتم الصراط الاقوم و السبیل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء»شما راست ترین راهها و بزرگترین شاهراهها هستید.شما شهیدان این جهان و شفیعان آن جهانید.
 
در اصطلاح،«شهید»لقب وجود مقدس امام حسین علیه السلام است و ما معمولا ایشان را به لقب «شهید»می خوانیم:«الحسین الشهید».همان طور که لقب امام صادق را می گوییم «جعفر الصادق »و لقب امام موسی بن جعفر را می گوییم «موسی الکاظم »،لقب سید الشهداء«الحسین الشهید»است.ولی این بدان معنی نیست که در میان ائمه ما تنها امام حسین است که شهید است.همان طور که اگر موسی بن جعفر را می گوییم «الکاظم »معنایش این نیست که سایر ائمه کاظم نبوده اند (2) ،یا اگر به امام رضا می گوییم «الرضا»معنایش این نیست که دیگران مصداق «الرضا»نیستند،و یا اگر به امام صادق می گوییم:«الصادق »معنایش این نیست که دیگران العیاذ بالله صادق نیستند،همچنین اگر ما به حضرت سید الشهداء علیه السلام می گوییم «الشهید»،معنایش این نیست که ائمه دیگر ما شهید نشده اند.
 
تاثیر مقتضیات زمان در شکل مبارزه
 
اینجا این سخن به میان می آید که سایر ائمه چرا شهید شدند؟آنها که تاریخ نشان نمی دهد که در مقابل دستگاههای جور زمان خودشان قیام کرده و شمشیر کشیده باشند،آنها که ظاهر سیره شان نشان می دهد که روششان با روش امام حسین متفاوت بوده است.بسیار خوب،امام حسین شهید شد،چرا امام حسین شهید بشود؟چرا امام سجاد شهید بشود؟چرا امام باقر و امام صادق و امام کاظم شهید بشوند؟و همین طور سایر ائمه.
 
جواب این است:اشتباه است اگر ما خیال کنیم روش سایر ائمه با روش امام حسین در این جهت اختلاف و تفاوت داشته است.برخی این طور خیال می کنند،می گویند:در میان ائمه، امام حسین بنایش بر مبارزه با دستگاه جور زمان خود بود ولی سایر ائمه این اختلاف را داشتند که مبارزه نمی کردند.اگر این جور فکر کنیم سخت اشتباه کرده ایم.تاریخ خلافش را می گوید و قرائن و دلایل همه بر خلاف است.بله،اگر ما مطلب را جور دیگری تلقی کنیم،که همین جور هم هست،هیچ وقت یک مسلمان واقعی،یک مؤمن واقعی-تا چه رسد به مقام مقدس امام-امکان ندارد که با دستگاه ظلم و جور زمان خودش سازش کند و واقعا بسازد، یعنی خودش را با آن منطبق کند،بلکه همیشه با آنها مبارزه می کند.تفاوت در این است که شکل مبارزه فرق می کند.یک وقت مبارزه علنی است،اعلان جنگ است،مبارزه با شمشیر است.
 
این یک شکل مبارزه است.و یک وقت،مبارزه هست ولی نوع مبارزه فرق می کند.در این مبارزه هم کوبیدن طرف هست،لجنمال کردن طرف هست،منصرف کردن مردم از ناحیه او هست،علنی کردن باطل بودن او هست،جامعه را بر ضد او سوق دادن هست،ولی نه به صورت شمشیر کشیدن.
 
این است که مقتضیات زمان در شکل مبارزه می تواند تاثیر بگذارد.هیچ وقت مقتضیات زمان در این جهت نمی تواند تاثیر داشته باشد که در یک زمان سازش با ظلم جایز نباشد ولی در زمان دیگر سازش با ظلم جایز باشد.خیر،سازش با ظلم هیچ زمانی و در هیچ مکانی و به هیچ شکلی جایز نیست،اما شکل مبارزه ممکن است فرق کند.ممکن است مبارزه علنی باشد، ممکن است مخفیانه و زیر پرده و در استتار باشد.تاریخ ائمه اطهار عموما حکایت می کند که همیشه در حال مبارزه بوده اند.اگر می گویند مبارزه در حال تقیه،[مقصود سکون و بی تحرکی نیست].«تقیه »از ماده «وقی »است،مثل تقوا که از ماده «وقی »است.تقیه معنایش این است:در یک شکل مخفیانه ای،در یک حالت استتاری از خود دفاع کردن،و به عبارت دیگر سپر به کار بردن، هر چه بیشتر زدن و هر چه کمتر خوردن،نه دست از مبارزه برداشتن،حاشا و کلا.
 
روی این حساب است که ما می بینیم همه ائمه اطهار این افتخار را-آری این افتخار را-دارند که در زمان خودشان با هیچ خلیفه جوری سازش نکردند و همیشه در حال مبارزه بودند.شما امروز بعد از هزار و سیصد سال-و بیش از هزار و سیصد سال،یا برای بعضی از ائمه اندکی کمتر:هزار و دویست و پنجاه سال،هزار و دویست و شصت سال،هزار و دویست و هفتاد سال-می بینید خلفایی نظیر عبد الملک مروان(از قبل از عبد الملک مروان تا عبد الملک مروان،اولاد عبد الملک،پسر عموهای عبد الملک،بنی العباس،منصور دوانیقی،ابو العباس سفاح،هارون الرشید،مامون و متوکل)از بد نام ترین افراد تاریخند.در میان ما شیعه ها که قضیه بسیار روشن است،حتی در میان اهل تسنن،اینها لجنمال شده اند.چه کسی اینها را لجنمال کرده است؟اگر مقاومت ائمه اطهار در مقابل اینها نبود،و اگر نبود که آنها فسقها و انحرافهای آنان را بر ملا می کردند و غاصب بودن و نالایق بودن آنها را به مردم گوشزد می نمودند،آری اگر این موضوع نبود،امروز ما هارون و مخصوصا مامون را در ردیف قدیسین می شمردیم.اگر ائمه،باطن مامون را آشکار نمی کردند و وی را معرفی کامل نمی نمودند، مسلم او یکی از قهرمانان بزرگ علم و دین در دنیا تلقی می شد.
 
بحث ما در موجبات شهادت امام موسی بن جعفر علیهما السلام است.چرا موسی بن جعفر را شهید کردند؟اولا اینکه موسی بن جعفر شهید شده است از مسلمات تاریخ است و هیچ کس انکار نمی کند.بنا بر معتبرترین و مشهورترین روایات،موسی بن جعفر علیه السلام چهار سال در کنج سیاهچالهای زندان بسر برد و در زندان هم از دنیا رفت،و در زندان،مکرر به امام پیشنهاد شد که یک معذرتخواهی و یک اعتراف زبانی از او بگیرند،و امام حاضر نشد.این متن تاریخ است.
 
امام در زندان بصره
 
امام در یک زندان بسر نبرد،در زندانهای متعدد بسر برد.او را از این زندان به آن زندان منتقل می کردند،و راز مطلب این بود که در هر زندانی که امام را می بردند،بعد از اندک مدتی زندانبان مرید می شد.اول امام را به زندان بصره بردند.عیسی بن جعفر بن ابی جعفر منصور،یعنی نوه منصور دوانیقی والی بصره بود.امام را تحویل او دادند که یک مرد عیاش کیاف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود.به قول یکی از کسان او«این مرد عابد و خدا شناس را در جایی آوردند که چیزها به گوش او رسید که در عمرش نشنیده بود.»در هفتم ماه ذی الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند،و چون عید قربان در پیش بود و ایام به اصطلاح جشن و شادمانی بود،امام را در یک وضع بعدی(از نظر روحی)بردند.مدتی امام در زندان او بود.کم کم خود این عیسی بن جعفر علاقه مند و مرید شد.او هم قبلا خیال می کرد که شاید واقعا موسی بن جعفر همان طور که دستگاه خلافت تبلیغ می کند مردی است یاغی که فقط هنرش این است که مدعی خلافت است،یعنی عشق ریاست به سرش زده است.دید نه،او مرد معنویت است و اگر مساله خلافت برای او مطرح است از جنبه معنویت مطلب مطرح است نه اینکه یک مرد دنیا طلب باشد.بعدها وضع عوض شد.دستور داد یک اتاق بسیار خوبی را در اختیار امام قرار دادند و رسما از امام پذیرایی می کرد.هارون محرمانه پیغام داد که کلک این زندانی را بکن.جواب داد من چنین کاری نمی کنم.اواخر،خودش به خلیفه نوشت که دستور بده این را از من تحویل بگیرند و الا خودم او را آزاد می کنم،من نمی توانم چنین مردی را به عنوان یک زندانی نزد خود نگاه دارم.چون پسر عموی خلیفه و نوه منصور بود،حرفش البته خریدار داشت.
 
امام در زندانهای مختلف
 
امام را به بغداد آوردند و تحویل فضل بن ربیع دادند.فضل بن ربیع،پسر«ربیع »حاجب معروف است (3).هارون امام را به او سپرد.او هم بعد از مدتی به امام علاقه مند شد،وضع امام را تغییر داد و یک وضع بهتری برای امام قرار داد.جاسوسها به هارون خبر دادند که موسی بن جعفر در زندان فضیل بن ربیع به خوشی زندگی می کند،در واقع زندانی نیست و باز مهمان است. هارون امام را از او گرفت و تحویل فضل بن یحیای برمکی داد.فضل بن یحیی هم بعد از مدتی با امام همین طور رفتار کرد که هارون خیلی خشم گرفت و جاسوس فرستاد.رفتند و تحقیق کردند،دیدند قضیه از همین قرار است،و بالاخره امام را گرفت و فضل بن یحیی مغضوب واقع شد.بعد پدرش یحیی برمکی،این وزیر ایرانی علیه ما علیه،برای اینکه مبادا بچه هایش از چشم هارون بیفتند که دستور هارون را اجرا نکردند،در یک مجلسی سر زده از پشت سر هارون فت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت:اگر پسرم تقصیر کرده است،من خودم حاضرم هر امری شما دارید اطاعت کنم،پسرم توبه کرده است،پسرم چنین،پسرم چنان.بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحویل گرفت و تحویل زندانبان دیگری به نام سندی بن شاهک داد که می گویند اساسا مسلمان نبوده،و در زندان او خیلی بر امام سخت گذشت،یعنی دیگر امام در زندان او هیچ روی آسایش ندید.
 
در خواست هارون از امام
 
در آخرین روزهایی که امام زندانی بود و تقریبا یک هفته بیشتر به شهادت امام باقی نمانده بود،هارون همین یحیی برمکی را نزد امام فرستاد و با یک زبان بسیار نرم و ملایمی به او گفت از طرف من به پسر عمویم سلام برسانید و به او بگویید بر ما ثابت شده که شما گناهی و تقصیری نداشته اید ولی متاسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمی توانم بشکنم.من قسم خورده ام که تا تو اعتراف به گناه نکنی و از من تقاضای عفو ننمایی،تو را آزاد نکنم.هیچ کس هم لازم نیست بفهمد.همین قدر در حضور همین یحیی اعتراف کن،حضور خودم هم لازم نیست،حضور اشخاص دیگر هم لازم نیست،من همین قدر می خواهم قسمم را نشکسته باشم،در حضور یحیی همین قدر تو اعتراف کن و بگو معذرت می خواهم،من تقصیر کرده ام. خلیفه مرا ببخشد،من تو را آزاد می کنم،و بعد بیا پیش خودم چنین و چنان.
 
حال روح مقاوم را ببینید.چرا اینها«شفعاء دار الفناء»هستند؟چرا اینها شهید می شدند؟در راه ایمان و عقیده شان شهید می شدند،می خواستند نشان بدهند که ایمان ما به ما اجازه[همگامی با ظالم را]نمی دهد.جوابی که به یحیی داد این بود که فرمود:«به هارون بگو از عمر من دیگر چیزی باقی نمانده است،همین »که بعد از یک هفته آقا را مسموم کردند.
 
علت دستگیری امام
 
حال چرا هارون دستور داد امام را بگیرند؟برای اینکه به موقعیت اجتماعی امام حسادت می ورزید و احساس خطر می کرد،با اینکه امام هیچ در مقام قیام نبود،واقعا کوچکترین اقدامی نکرده بود برای آنکه انقلابی بپا کند(انقلاب ظاهری)اما آنها تشخیص می دادند که اینها انقلاب معنوی و انقلاب عقیدتی بپا کرده اند.وقتی که تصمیم می گیرد که ولایتعهد را برای پسرش امین تثبیت کند،و بعد از او برای پسر دیگرش مامون،و بعد از او برای پسر دیگرش مؤتمن،و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت می کند که همه امسال بیایند مکه که خلیفه می خواهد بیاید مکه و آنجا یک کنگره عظیم تشکیل بدهد و از همه بیعت بگیرد، فکر می کند مانع این کار کیست؟آن کسی که اگر باشد و چشمها به او بیفتد این فکر برای افراد پیدا می شود که آن که لیاقت برای خلافت دارد اوست،کیست؟موسی بن جعفر.وقتی که می آید مدینه،دستور می دهد امام را بگیرند.همین یحیی برمکی به یک نفر گفت:من گمان می کنم خلیفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسی بن جعفر را توقیف کنند.گفتند چطور؟گفت من همراهش بودم که رفتیم به زیارت حضرت رسول در مسجد النبی (4).وقتی که خواست به پیغمبر سلام بدهد،دیدم این جور می گوید:السلام علیک یا ابن العم(یا:یا رسول الله).بعد گفت:من از شما معذرت می خواهم که مجبورم فرزند شما موسی بن جعفر را توقیف کنم.(مثل اینکه به پیغمبر هم می تواند دروغ بگوید.)دیگر مصالح این جور ایجاب می کند،اگر این کار را نکنم در مملکت فتنه بپا می شود،برای اینکه فتنه بپا نشود،و به خاطر مصالح عالی مملکت مجبورم چنین کاری را بکنم،یا رسول الله!من از شما معذرت می خواهم. یحیی به رفیقش گفت:خیال می کنم در ظرف امروز و فردا دستور توقیف امام را بدهد.هارون دستور داد جلادهایش رفتند سراغ امام.اتفاقا امام در خانه نبود.کجا بود؟مسجد پیغمبر.وقتی وارد شدند که امام نماز می خواند.مهلت ندادند که موسی بن جعفر نمازش را تمام کند،در همان حال نماز،آقا را کشان کشان از مسجد پیغمبر بیرون بردند که حضرت نگاهی کرد به قبر رسول اکرم و عرض کرد:السلام علیک یا رسول الله،السلام علیک یا جداه،ببین امت تو با فرزندان تو چه می کنند؟!
 
چرا[هارون این کار را می کند؟]چون می خواهد برای ولایتعهد فرزندانش بیعت بگیرد.موسی بن جعفر که قیامی نکرده است.قیام نکرده است،اما اصلا وضع او وضع دیگری است،وضع او حکایت می کند که هارون و فرزندانش غاصب خلافتند.
 
سخن مامون
 
مامون طوری عمل کرده است که بسیاری از مورخین او را شیعه می دانند،می گویند او شیعه بوده است،و بنا بر عقیده من-که هیچ مانعی ندارد که انسان به یک چیزی اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل کند-او شیعه بوده است و از علمای شیعه بوده است.این مرد مباحثاتی با علمای اهل تسنن کرده است که در متن تاریخ ضبط است.من ندیده ام هیچ عالم شیعی این جور منطقی مباحثه کرده باشد.چند سال پیش یک قاضی سنی ترکیه ای کتابی نوشته بود که به فارسی هم ترجمه شد به نام «تشریح و محاکمه درباره آل محمد».در آن کتاب، مباحثه مامون با علمای اهل تسنن درباره خلافت بلا فصل حضرت امیر نقل شده است.به قدری این مباحثه جالب و عالمانه است که انسان کمتر می بیند که عالمی از علمای شیعه این جور عالمانه مباحثه کرده باشد.نوشته اند یک وقتی خود مامون گفت:اگر گفتید چه کسی تشیع را به من آموخت؟گفتند چه کسی؟گفت:پدرم هارون.من درس تشیع را از پدرم هارون آموختم.گفتند پدرت هارون که از همه با شیعه و ائمه شیعه دشمن تر بود.گفت:در عین حال قضیه از همین قرار است.در یکی از سفرهایی که پدرم به حج رفت،ما همراهش بودیم،من بچه بودم،همه به دیدنش می آمدند،مخصوصا مشایخ،معاریف و کبار،و مجبور بودند به دیدنش بیایند.دستور داده بود هر کسی که می آید،اول خودش را معرفی کند،یعنی اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلایش بگوید تا خلیفه بشناسد که او از قریش است یا از غیر قریش،و اگر از انصار است خزرجی است یا اوسی.هر کسی که می آمد،اول دربان می آمد نزد هارون و می گفت:فلان کس با این اسم و این اسم پدر و غیره آمده است.روزی دربان آمد گفت آن کسی که به دیدن خلیفه آمده است می گوید:بگو موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب.تا این را گفت،پدرم از جا بلند شد،گفت:بگو بفرمایید،و بعد گفت:همان طور سواره بیایند و پیاده نشوند،و به ما دستور داد که استقبال کنید.ما رفتیم. مردی را دیدیم که آثار عبادت و تقوا در وجناتش کاملا هویدا بود.نشان می داد که از آن عباد و نساک درجه اول است.سواره بود که می آمد،پدرم از دور فریاد کرد:شما را به کی قسم می دهم که همین طور سواره نزدیک بیایید،و او چون پدرم خیلی اصرار کرد یک مقدار روی فرشها سواره آمد.به امر هارون دویدیم رکابش را گرفتیم و او را پیاده کردیم.وی را بالا دست خودش نشاند،مؤدب،و بعد سؤال و جوابهایی کرد: عائله تان چقدر است؟معلوم شد عائله اش خیلی زیاد است.وضع زندگیتان چطور است؟وضع زندگی ام چنین است.عوایدتان چیست؟عواید من این است،و بعد هم رفت.وقتی خواست برود پدرم به ما گفت:بدرقه کنید،در رکابش بروید، و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتیم،که او آرام به من گفت تو خلیفه خواهی شد و من یک توصیه بیشتر به تو نمی کنم و آن اینکه با اولاد من بدرفتاری نکن.
 
ما نمی دانستیم این کیست.برگشتیم.من از همه فرزندان جری تر بودم،وقتی خلوت شد به پدرم گفتم این کی بود که تو اینقدر او را احترام کردی؟یک خنده ای کرد و گفت:راستش را اگر بخواهی این مسندی که ما بر آن نشسته ایم مال اینهاست.گفتم آیا به این حرف اعتقاد داری؟گفت:اعتقاد دارم.گفتم:پس چرا واگذار نمی کنی؟گفت:مگر نمی دانی الملک عقیم؟تو که فرزند من هستی،اگر بدانم در دلت خطور می کند که مدعی من بشوی،آنچه را که چشمهایت در آن قرار دارد از روی تنت بر می دارم.
 
قضیه گذشت.هارون صله می داد،پولهای گزاف می فرستاد به خانه این و آن،از پنج هزار دینار زر سرخ،چهار هزار دینار زر سرخ و غیره.ما گفتیم لا بد پولی که برای این مردی که اینقدر برایش احترام قائل است می فرستد خیلی زیاد خواهد بود.کمترین پول را برای او فرستاد: دویست دینار.باز من رفتم سؤال کردم،گفت:مگر نمی دانی اینها رقیب ما هستند.سیاست ایجاب می کند که اینها همیشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زیرا اگر زمانی امکانات اقتصادی شان زیاد شود،یک وقت ممکن است که صد هزار شمشیر علیه پدر تو قیام کند.
 
نفوذ معنوی امام
 
از اینجا شما بفهمید که نفوذ معنوی ائمه شیعه چقدر بوده است.آنها نه شمشیر داشتند و نه تبلیغات،ولی دلها را داشتند.در میان نزدیکترین افراد دستگاه هارون،شیعیان وجود داشتند. حق و حقیقت،خودش یک جاذبه ای دارد که نمی شود از آن غافل شد.امشب در روزنامه ها خواندید که ملک حسین گفت من فهمیدم که حتی راننده ام با چریکهاست،آشپزم هم از آنهاست.
 
علی بن یقطین وزیر هارون است،شخص دوم مملکت است،ولی شیعه است،اما در حال استتار،و خدمت می کند به هدفهای موسی بن جعفر ولی ظاهرش با هارون است.دو سه بار هم گزارشهایی دادند،ولی موسی بن جعفر با آن روشن بینی های خاص امامت زودتر درک کرد و دستورهایی به او داد که وی اجرا کرد و مصون ماند.در میان افرادی که در دستگاه هارون بودند،اشخاصی بودند که آنچنان مجذوب و شیفته امام بودند که حد نداشت ولی هیچ گاه جرات نمی کردند با امام تماس بگیرند.
 
یکی از ایرانیهایی که شیعه و اهل اهواز بوده است می گوید که من مشمول مالیاتهای خیلی سنگینی شدم که برای من نوشته بودند و اگر می خواستم این مالیاتهایی را که اینها برای من ساخته بودند بپردازم از زندگی ساقط می شدم.اتفاقا والی اهواز معزول شد و والی دیگری آمد و من هم خیلی نگران که اگر او بر طبق آن دفاتر مالیاتی از من مالیات مطالبه کند،از زندگی سقوط می کنم.ولی بعضی دوستان به من گفتند:این باطنا شیعه است،تو هم که شیعه هستی. اما من جرات نکردم بروم نزد او و بگویم من شیعه هستم،چون باور نکردم.گفتم بهتر این است که بروم مدینه نزد خود موسی بن جعفر(آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند)،اگر خود ایشان تصدیق کردند او شیعه است از ایشان توصیه ای بگیرم.رفتم خدمت امام.امام نامه ای نوشت که سه چهار جمله بیشتر نبود،سه چهار جمله آمرانه،اما از نوع آمرانه هایی که امامی به تابع خود می نویسد،راجع به اینکه «قضای حاجت مؤمن و رفع گرفتاری از مؤمن در نزد خدا چنین است و السلام ».نامه را با خودم مخفیانه آوردم اهواز.فهمیدم که این نامه را باید خیلی محرمانه به او بدهم.یک شب رفتم در خانه اش،دربان آمد،گفتم به او بگو که شخصی از طرف موسی بن جعفر آمده است و نامه ای برای تو دارد.دیدم خودش آمد و سلام و علیک کرد و گفت:چه می گویید؟گفتم من از طرف امام موسی بن جعفر آمده ام و نامه ای دارم.نامه را از من گرفت،شناخت،نامه را بوسید،بعد صورت مرا بوسید،چشمهای مرا بوسید،مرا فورا برد در منزل،مثل یک بچه در جلوی من نشست،گفت تو خدمت امام بودی؟!گفتم بله.تو با همین چشمهایت جمال امام را زیارت کردی؟!گفتم بله.گرفتاریت چیست؟گفتم یک چنین مالیات سنگینی برای من بسته اند که اگر بپردازم از زندگی ساقط می شوم.دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح کردند،و چون آقا نوشته بود«هر کس که مؤمنی را مسرور کند،چنین و چنان »گفت اجازه می دهید من خدمت دیگری هم به شما بکنم؟گفتم بله.گفت من می خواهم هر چه دارایی دارم،امشب با تو نصف کنم،آنچه پول نقد دارم با تو نصف می کنم، آنچه هم که جنس است قیمت می کنم،نصفش را از من بپذیر.گفت با این وضع آمدم بیرون و بعد در یک سفری وقتی رفتم جریان را به امام عرض کردم،امام تبسمی کرد و خوشحال شد.
 
هارون از چه می ترسید؟از جاذبه حقیقت می ترسید.«کونوا دعاة للناس بغیر السنتکم » (5). تبلیغ که همه اش زبان نیست،تبلیغ زبان اثرش بسیار کم است،تبلیغ،تبلیغ عمل است.آن کسی که با موسی بن جعفر یا با آباء کرامش و یا با اولاد طاهرینش روبرو می شد و مدتی با آنها بود،اصلا حقیقت را در وجود آنها می دید،و می دید که واقعا خدا را می شناسند،واقعا از خدا می ترسند،واقعا عاشق خدا هستند،و واقعا هر چه که می کنند برای خدا و حقیقت است.
 
دو سنت معمول میان ائمه علیهم السلام
 
شما دو سنت را در میان همه ائمه می بینید که به طور وضوح و روشن هویداست.یکی عبادت و خوف از خدا و خدا باوری است.یک خدا باوری عجیب در وجود اینها هست،از خوف خدا می گریند و می لرزند،گویی خدا را می بینند،قیامت را می بینند،بهشت را می بینند،جهنم را می بینند.درباره موسی بن جعفر می خوانیم:حلیف السجدة الطویلة و الدموع الغزیرة (6) ،یعنی هم قسم سجده های طولانی و اشکهای جوشان.تا یک درون منقلب آتشین نباشد که انسان نمی گرید.
 
سنت دومی که در تمام اولاد علی علیه السلام[از ائمه معصومین]دیده می شود همدردی و همدلی با ضعفا،محرومان،بیچارگان و افتادگان است.اصلا«انسان »برای اینها یک ارزش دیگری دارد.امام حسن را می بینیم،امام حسین را می بینیم،زین العابدین،امام باقر،امام صادق،امام کاظم و ائمه بعد از آنها،در تاریخ هر کدام از اینها که مطالعه می کنیم،می بینیم اصلا رسیدگی به احوال ضعفا و فقرا برنامه اینهاست،آنهم[به این صورت که]شخصا رسیدگی کنند نه فقط دستور بدهند،یعنی نایب نپذیرند و آن را به دیگری موکول نکنند.بدیهی است که مردم اینها را می دیدند.
 
نقشه دستگاه هارون
 
در مدتی که حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشه ای کشید برای اینکه بلکه از حیثیت امام بکاهد.یک کنیز جوان بسیار زیبایی مامور شد که به اصطلاح خدمتکار امام در زندان باشد.بدیهی است که در زندان،کسی باید غذا ببرد،غذا بیاورد،اگر زندانی حاجتی داشته باشد از او بخواهد.یک کنیز جوان بسیار زیبا را مامور این کار کردند،گفتند:بالاخره هر چه باشد یک مرد است،مدتها هم در زندان بوده،ممکن است نگاهی به او بکند،یا لا اقل بشود متهمش کرد،یک افراد ولگویی بگویند«مگر می شود؟!اتاق خلوت،یک مرد با یک زن جوان! »یکوقت خبردار شدند که اصلا در این کنیز انقلاب پیدا شده،یعنی او هم آمده سجاده ای[انداخته و مشغول عبادت شده است] (7).دیدند این کنیز هم شده نفر دوم امام.به هارون خبر دادند که اوضاع جور دیگری است.کنیز را آوردند،دیدند اصلا منقلب است،حالش حال دیگری است،به آسمان نگاه می کند،به زمین نگاه می کند.گفتند قضیه چیست؟گفت: این مرد را که من دیدم،دیگر نفهمیدم که من چی هستم،و فهمیدم که در عمرم خیلی گناه کرده ام،خیلی تقصیر کرده ام،حالا فکر می کنم که فقط باید در حال توبه بسر ببرم،و از این حالش منصرف نشد تا مرد.
 
بشر حافی و امام کاظم علیه السلام
 
داستان بشر حافی را شنیده اید (8).روزی امام از کوچه های بغداد می گذشت.از یک خانه ای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود،می زدند و می رقصیدند و صدای پایکوبی می آمد.اتفاقا یک خادمه ای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغالهایی همراهش بود و گویا می خواست بیرون بریزد تا مامورین شهرداری ببرند.امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟سؤال عجیبی بود.گفت:از خانه به این مجللی این را نمی فهمی؟این خانه «بشر»است،یکی از رجال، یکی از اشراف،یکی از اعیان،معلوم است که آزاد است.فرمود:بله،آزاد است،اگر بنده می بود (9) که این سر و صداها از خانه اش بلند نبود.حال،چه جمله های دیگری رد و بدل شده است دیگر ننوشته اند،همین قدر نوشته اند که اندکی طول کشید و مکثی شد.آقا رفتند.بشر متوجه شد که چند دقیقه ای طول کشید.آمد نزد او و گفت:چرا معطل کردی؟گفت:یک مردی مرا به حرف گرفت.گفت:چه گفت؟گفت:یک سؤال عجیبی از من کرد.چه سؤال کرد؟از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟گفتم البته که آزاد است.بعد هم گفت:بله،آزاد است،اگر بنده می بود که این سر و صداها بیرون نمی آمد.گفت:آن مرد چه نشانه هایی داشت؟علائم و نشانه ها را که گفت،فهمید که موسی بن جعفر است.گفت:کجا رفت؟از این طرف رفت.پایش لخت بود،به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد،برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند.پای برهنه بیرون دوید.(همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد.)دوید،خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد:شما چه گفتید؟امام فرمود:من این را گفتم.فهمید که مقصود چیست. گفت:آقا!من از همین ساعت می خواهم بنده خدا باشم،و واقعا هم راست گفت.از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.
 
این خبرها را به هارون می دادند.این بود که احساس خطر می کرد،می گفت:اینها فقط باید نباشند«وجودک ذنب »اصلا بودن تو از نظر من گناه است.امام می فرمود:من چکار کرده ام؟ کدام قیام را بپا کردم؟کدام اقدام را کردم؟جوابی نداشتند،ولی به زبان بی زبانی می گفتند: «وجودک ذنب »اصلا بودنت گناه است.آنها هم در عین حال از روشن کردن شیعیانشان و محارم و افراد دیگر هیچ کوتاهی نمی کردند،قضیه را به آنها می گفتند و می فهماندند،و آنها می فهمیدند که قضیه از چه قرار است.
 
صفوان جمال و هارون
 
داستان صفوان جمال را شنیده اید.صفوان مردی بود که-به اصطلاح امروز-یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که آن زمان بیشتر شتر بود،و به قدری متشخص و وسائلش زیاد بود که گاهی دستگاه خلافت،او را برای حمل و نقل بارها می خواست.روزی هارون برای یک سفری که می خواست به مکه برود،لوازم حمل و نقل او را خواست.قرار دادی با او بست برای کرایه لوازم.ولی صفوان،شیعه و از اصحاب امام کاظم است.روزی آمد خدمت امام و اظهار کرد-یا قبلا به امام عرض کرده بودند-که من چنین کاری کرده ام.حضرت فرمود:چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر کرایه دادی؟گفت:من که به او کرایه دادم،برای سفر معصیت نبود.چون سفر،سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم و الا کرایه نمی دادم.فرمود: پولهایت را گرفته ای یا نه؟یا لا اقل پس کرایه هایت مانده یا نه؟بله،مانده.فرمود:به دل خودت یک مراجعه ای بکن،الآن که شترهایت را به او کرایه داده ای،آیا ته دلت علاقه مند است که لا اقل هارون این قدر در دنیا زنده بماند که برگردد و پس کرایه تو را بدهد؟گفت:بله.فرمود:تو همین مقدار راضی به بقای ظالم هستی و همین گناه است.صفوان بیرون آمد.او سوابق زیادی با هارون داشت.یک وقت خبردار شدند که صفوان تمام این کاروان را یکجا فروخته است. اصلا دست از این کارش برداشت.بعد که فروخت رفت[نزد طرف قرار داد]و گفت:ما این قرار داد را فسخ می کنیم چون من دیگر بعد از این نمی خواهم این کار را بکنم،و خواست یک عذرهایی بیاورد.خبر به هارون دادند.گفت:حاضرش کنید.او را حاضر کردند.گفت:قضیه از چه قرار است؟گفت من پیر شده ام،دیگر این کار از من ساخته نیست،فکر کردم اگر کار هم می خواهم بکنم کار دیگری باشد.هارون خبردار شد.گفت:راستش را بگو،چرا فروختی؟گفت: راستش همین است.گفت:نه،من می دانم قضیه چیست.موسی بن جعفر خبردار شده که تو شترها را به من کرایه داده ای،و به تو گفته این کار،خلاف شرع است.انکار هم نکن،به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادی که ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور می دادم همین جا اعدامت کنند.
 
پس اینهاست موجبات شهادت امام موسی بن جعفر علیه السلام.اولا:وجود اینها،شخصیت اینها به گونه ای بود که خلفا از طرف اینها احساس خطر می کردند.دوم:تبلیغ می کردند و قضایا را می گفتند،منتها تقیه می کردند،یعنی طوری عمل می کردند که تا حد امکان،مدرک به دست طرف نیفتد.ما خیال می کنیم تقیه کردن،یعنی رفتن و خوابیدن.اوضاع زمانشان ایجاب می کرد که کارشان را انجام دهند،و کوشش کنند مدرک هم دست طرف ندهند، وسیله و بهانه هم دست طرف ندهند یا لا اقل کمتر بدهند.سوم:این روح مقاوم عجیبی که داشتند.عرض کردم که وقتی می گویند:آقا!تو فقط یک عذر خواهی کوچک زبانی در حضور یحیی بکن،می گوید:دیگر عمر ما گذشته است.
 
یک وقت دیگری هارون کسی را فرستاد در زندان و خواست از این راه[از امام اعتراف بگیرد]، باز از همین حرفها که ما به شما علاقه مندیم،ما به شما ارادت داریم،مصالح ایجاب می کند که شما اینجا باشید و به مدینه نروید و الا ما هم قصدمان این نیست که شما زندانی باشید،ما دستور دادیم که شما را در یک محل امنی در نزدیک خودم نگهداری کنند،و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممکن است که شما به غذاهای ما عادت نداشته باشید،هر غذایی که مایلید،دستور بدهید برایتان تهیه کنند.مامورش کیست؟همین فضل بن ربیع که زمانی امام در زندانش بوده و از افسران عالیرتبه هارون است.فضل در حالی که لباس رسمی پوشیده و مسلح بود و شمشیرش را حمایل کرده بود رفت زندان خدمت امام.امام نماز می خواند.متوجه شد که فضل بن ربیع آمده.(حال ببینید قدرت روحی چیست!)فضل ایستاده و منتظر است که امام نماز را سلام بدهد و پیغام خلیفه را ابلاغ کند.امام تا نماز را سلام داد و گفت:السلام علیکم و رحمة الله و برکاته،مهلت نداد،گفت:الله اکبر،و ایستاد به نماز.باز فضل ایستاد.بار دیگر نماز امام تمام شد.باز تا گفت:السلام علیکم،مهلت نداد و گفت:الله اکبر.چند بار این عمل تکرار شد.فضل دید نه،تعمد است.اول خیال می کرد که لا بد امام یک نمازهایی دارد که باید چهار رکعت یا شش رکعت و یا هشت رکعت پشت سر هم باشد،بعد فهمید نه،حساب این نیست که نمازها باید پشت سر هم باشد،حساب این است که امام نمی خواهد به او اعتنا کند، نمی خواهد او را بپذیرد،به این شکل می خواهد نپذیرد.دید بالاخره ماموریتش را باید انجام بدهد،اگر خیلی هم بماند،هارون سوء ظن پیدا می کند که نکند رفته در زندان یک قول و قراری با موسی بن جعفر بگذارد.این دفعه آقا هنوز السلام علیکم را تمام نکرده بود،شروع کرد به حرف زدن.آقا هنوز می خواست بگوید السلام علیکم،او حرفش را شروع کرد.شاید اول هم سلام کرد.هر چه هارون گفته بود گفت.هارون به او گفته بود مبادا آنجا که می روی،بگویی امیر المؤمنین چنین گفته است،به عنوان امیر المؤمنین نگو،بگو پسر عمویت هارون این جور گفت.او هم با کمال تواضع و ادب گفت:هارون پسر عموی شما سلام رسانده و گفته است که بر ما ثابت است که شما تقصیری و گناهی ندارید،ولی مصالح ایجاب می کند که شما در همین جا باشید و فعلا به مدینه برنگردید تا موقعش برسد،و من مخصوصا دستور دادم که آشپز مخصوص بیاید،هر غذایی که شما می خواهید و دستور می دهید،همان را برایتان تهیه کند.نوشته اند امام در پاسخ این جمله را فرمود:«لا حاضر لی مال فینفعنی و ما خلقت سؤولا، الله اکبر» (10) مال خودم اینجا نیست که اگر بخواهم خرج کنم از مال حلال خودم خرج کنم، آشپز بیاید و به او دستور بدهم،من هم آدمی نیستم که بگویم جیره بنده چقدر است،جیره این ماه مرا بدهید،من هم مرد سؤال نیستم.این «ما خلقت سؤولا»همان و«الله اکبر»همان.
 
این بود که خلفا می دیدند اینها را از هیچ راهی و به هیچ وجهی نمی توانند[وادار به]تمکین کنند،تابع و تسلیم کنند،و الا خود خلفا می فهمیدند که شهید کردن ائمه چقدر برایشان گران تمام می شود،ولی از نظر آن سیاست جابرانه خودشان که از آن دیگر دست بر نمی داشتند،باز آسانترین راه را همین راه می دیدند.
 
چگونگی شهادت امام
 
عرض کردم آخرین زندان،زندان سندی بن شاهک بود.یک وقت خواندم که او اساسا مسلمان نبوده و یک مرد غیر مسلمان بوده است.از آن کسانی بود که هر چه به او دستور می دادند، دستور را به شدت اجرا می کرد.امام را در یک سیاهچال قرار دادند.بعد هم کوششها کردند برای اینکه تبلیغ کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است.نوشته اند که همین یحیی برمکی برای اینکه پسرش فضل را تبرئه کرده باشد،به هارون قول داد که آن وظیفه ای را که دیگران انجام نداده اند من خودم انجام می دهم.سندی را دید و گفت این کار(به شهادت رساندن امام)را تو انجام بده،و او هم قبول کرد.یحیی زهر خطرناکی را فراهم کرد و در اختیار سندی گذاشت.آن را به یک شکل خاصی در خرمایی تعبیه کردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر کردند،علمای شهر و قضاة را دعوت کردند(نوشته اند عدول المؤمنین را دعوت کردند،یعنی مردمان موجه،مقدس،آنها که مورد اعتماد مردم هستند)، حضرت را هم در جلسه حاضر کردند و هارون گفت:ایها الناس!ببینید این شیعه ها چه شایعاتی در اطراف موسی بن جعفر رواج می دهند،می گویند:موسی بن جعفر در زندان ناراحت است،موسی بن جعفر چنین و چنان است.ببینید او کاملا سالم است.تا حرفش تمام شد حضرت فرمود:«دروغ می گوید،همین الآن من مسمومم و از عمر من دو سه روزی بیشتر باقی نمانده است.»اینجا تیرشان به سنگ خورد.این بود که بعد از شهادت امام،جنازه امام را آوردند در کنار جسر بغداد گذاشتند،و مرتب مردم را می آوردند که ببینید!آقا سالم است، عضوی از ایشان شکسته نیست،سرشان هم که بریده نیست،گلویشان هم که سیاه نیست،پس ما امام را نکشتیم،به اجل خودش از دنیا رفته است.سه روز بدن امام را در کنار جسر بغداد نگه داشتند برای اینکه به مردم این جور افهام کنند که امام به اجل خود از دنیا رفته است. البته امام،علاقه مند زیاد داشت،ولی آن گروهی که مثل اسپند روی آتش بودند شیعیان بودند.
 
یک جریان واقعا دلسوزی می نویسند که چند نفر از شیعیان امام،از ایران آمده بودند،با آن سفرهای قدیم که با چه سختی ای می رفتند.اینها خیلی آرزو داشتند که حالا که موفق شده اند بیایند تا بغداد،لا اقل بتوانند از این زندانی هم یک ملاقاتی بکنند.ملاقات زندانی که نباید یک جرم محسوب شود،ولی هیچ اجازه ملاقات با زندانی را نمی دادند.اینها با خود گفتند:ما خواهش می کنیم،شاید بپذیرند.آمدند خواهش کردند،اتفاقا پذیرفتند و گفتند: بسیار خوب،همین امروز ما ترتیبش را می دهیم،همین جا منتظر باشید.این بیچاره ها مطمئن که آقا را زیارت می کنند،بعد بر می گردند به شهر خودشان[و می گویند]که ما توفیق پیدا کردیم آقا را ملاقات کنیم،آقا را زیارت کردیم،از خودشان فلان مساله را پرسیدیم و این جور به ما جواب دادند.همین طور که در بیرون زندان منتظر بودند که به آنها اجازه ملاقات بدهند،یکوقت دیدند که چهار نفر حمال بیرون آمدند و یک جنازه هم روی دوششان است. مامور گفت:امام شما همین است.و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم
 
پی نوشت ها:
 
1- زیارت جامعه کبیره.
 
2- «کاظم »یعنی کسی که بر خشم خود مسلط است.
 
3- خلفای عباسی دربانی دارند به نام «ربیع »که ابتدا حاجب منصور بود،بعد از منصور نیز در دستگاه آنها بود،و بعد پسرش در دستگاه هارون بود.اینها از خصیصین دربار به اصطلاح خلفای عباسی و فوق العاده مورد اعتماد بودند.
 
4- این خاک بر سرها واقعا در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند.باور نکنید که این اشخاص اعتقاد نداشتند.اینها اگر بی اعتقاد می بودند اینقدر شقی نبودند،که با اعتقاد بودند و اینقدر شقی بودند.مثل قتله امام حسین که وقتی امام پرسید اهل کوفه چطورند؟فرزدق و چند نفر دیگر گفتند:«قلوبهم معک و سیوفهم علیک »دلشان با توست،در دلشان به تو ایمان دارند،در عین حال علیه دل خودشان می جنگند،علیه اعتقاد و ایمان خودشان قیام کرده اند و شمشیرهای اینها بر روی تو کشیده است.وای به حال بشر که مطامع دنیوی،جاه طلبی،او را وادار کند که علیه اعتقاد خودش بجنگد.اینها اگر واقعا به اسلام اعتقاد نمی داشتند،به پیغمبر اعتقاد نمی داشتند،به موسی بن جعفر اعتقاد نمی داشتند و یک اعتقاد دیگری می داشتند، اینقدر مورد ملامت نبودند و اینقدر در نزد خدا شقی و معذب نبودند،که اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل می کردند.
 
5- اصول کافی،باب صدق و باب ورع.
 
6- منتهی الآمال،ج 2/ص 222.
 
7- چون امام در زندان بود و کاری نداشت،آن کاری که در آنجا می توانست بکند فقط عبادت بود و عبادت،یک عبادت طاقت فرسایی که جز با یک عشق فوق العاده امکان ندارد انسان بتواند چنین تلاشی بکند.
 
8- ائمه اطهار یک اعمال قدرتهایی می کردند،یعنی طبعا می شد،نه اینکه می خواستند نمایش بدهند.
 
9- یعنی اگر بنده خدا می بود.
 
10- منتهی الآمال،ج 2/ص 216.
 
 

 

 

گاهی درتاریخ، انسانهای بزرگ و ارجمندی یافت می شوند که مدال افتخار انسانیت را می گیرند و بر قله رفیع شکوه و جلال می ایستند و از محدوده زمان خود پا فراتر نهاده و زندگی شان برای همیشه در پیشانی تاریخ می درخشد و همواره الگویی بزرگ برای انسانهای حقجو می شوند. این  افراد برای خود آفریده نشده اند بلکه متعلق به همه نسل های بعد از خود هستند.
 
حضرت زینب (س)، دختر امام علی (ع) و حضرت فاطمه (س) نمونه بارزی از این افراد می باشد. زندگی سراسر حادثه و مصیبت ایشان که با حادثه جانسوز کربلا گره خورده، تبیین کننده  اهداف نهضت عظیم عاشورا و رسالت جدّ بزرگوار و امامان خویش است.
 
زینب (س) پس از شهادت برادر  عهده دار رسالتی بزرگ می شود، سرپرستی زنان و کودکان و از همه مهمتر رساندن پیام عاشورا به گوش مردمان فریب خورده و  غافل از حق و باطل.
 
زینب (س)  مادر عاشوراست. نهضتی که امام حسین (ع) آن چنان عمیق و وسیع و ماندگار، با آنهمه شکوه و زیبایی، از مدینه تا مکه و از آنجا تا کربلا، آورد و سرانجام از اول محرم سال 61 ه.ق. تا روز عاشورای همان سال در سرزمین کربلا شکل گرفت و به ثمر رسید. سپس زینب(س) بود که عهده دار نگهداری و رساندن پیام و رسالت برادر – اهداف قیام عاشورا- گردید و آن را به کوفه و شام و مدینه و هرجای دیگری که توانست ابلاغ نمود و با هجرت ها و مجاهدات خستگی ناپذیر خود به تبیین آن پرداخت و همگان را از ماهیت ظلم ستیزی و حق جویانه آن آگاه کرد.
 
زینب (س) در شجاعت و شهامت، سخنوری و نطق، عقل و تدبیر و هدایت و رهبری هر آنچه را که از محضر پیامبر (ص) و علی و فاطمه و حسنین (ع) آموخته بود در مرحله عمل پیاده کرد و ذره ای ضعف از خود نشان نداد.
 
پیروزی نهضت عظیم حسینی (ع) مرهون زحمات و تلاش های بی وقفه زینب کبری (س) بوده و ویژگی های خاص این بانوی بزرگوار در اسارت، موجب شد که این نهضت جاوید و ماندگار مانده و  به سرمنزل مقصود برسد.
 
نائبه الحسین
 
از جمله ویژگیهای حضرت زینب (س) که جزء القاب ایشان نیز می باشد نائبه الحسین است. این ویژگی نائب برادر بودن خصوصیت و ویژگی منحصر و مخصوص ایشان می باشد. زینب (س) در انجام رسالتی که بر عهده اش بود کوتاهی نکرد و هرچه در توان داشت در راه زنده نگهداشتن قیام و نهضت برادر خود بکار برد. مرحوم سید نعمت الله جزایری در این باره می گوید مقام و منزلت زینب (س) قریب مقام امامت بود که از طرف برادر در کربلا، در روز عاشورا یا شب آن نائل شد. امام حسین (ع) در روز عاشورا و قبل از آن مکررا به مناسبت های مختلفی به خواهر خود وصیت و سفارش می کرد که پس از شهادتش صبر و تحمل کند و هرگز کاری که موجب شادی دشمن می شود انجام ندهد. آن زمانی که حضرت(ع) از اسب به زمین افتاد، زینب بلافاصله خودش را به بالین برادر رساند، خود را روی بدن برادر انداخت و فرمود: آیا تو برادر منی؟ آیا تو پسر مادر منی؟ و …. با گریه و زاری زینب (س)، امام(ع) به هوش آمدند و فرمودند: … “یا اُختاه هذا یوم التناد و هذا یوم الذی و عدنی بهِ جدی و هو الی مشتاق”، خواهرم صبر پیشه کن. بنابراین آخرین کسی که در واپسین لحظات، سخن برادر را شنید و از وصایا و سفارشات آن حضرت آگاه گردید، زینب (س) بود.
 
حضور فعال در همه صحنه ها
 
از دیگر ویژگی های حضرت زینب (س) حضور فعال او در صحنه های جهاد و مبارزه با ستمکاران بود. از آن هنگامی که خودش را شناخت و توانست بین حق و باطل تمییز بدهد در جریانات سیاسی-اجتماعی حضور داشت. گویی زینب باید شاهد و ناظر حوادث تاریخ باشد تا در موقع مناسب بتواند به وظیفه خود که همان رساندن کاروان حسینی به سر منزل مقصود است عمل کند. زینب (س) شاهد بود که چگونه جد بزرگوارش مورد آزار و اذیت قرار گرفته، چگونه دنیا طلبان به خانه فاطمه (س)، محل نزول ملائکه الله هجوم بردند و چگونه آنجا را آتش زدند و مادرش را مضروب ساخته، پدرش را ریسمان بر گردن به طرف مسجد بردند. زینب حاضر بود، می دید که چگونه میخ در به پهلوی مادر فرو می رود و چگونه برادر کوچکش محسن سقط می شود. زینب شاهد بیست و پنج سال خانه نشین شدن علی (ع) بود. وی شاهد بود که پس از خلافت پدرش چگونه دوستان و نزدیکان او از شدت عدالت علی (ع) از دورش پراکنده شده و به دشمنی با او برخاستند. زینب می دید که پدرش در این مدت چهار سال و اندی با مشکلات اساسی و بزرگی همچون ناکثین و مارقین و قاسطین روبرو است و سرانجام شاهد ضربت خوردن و شهادت پدرش بوده است.
 
و باز هم در آن زمانی که برادرش امام حسن(ع) پس از پدرش خلافت را به دست گرفته و با مشکلاتی مواجه می شود و با بدترین و پلید ترین دشمن اسلام یعنی معاویه به مبارزه می پردازدشاهد و حاضربود. زینب می بیند که یاران معاویه چشم و گوش بسته مطیع فرمان او بودند ، اما امام حسن(ع) یارانی دارد که به طمع دنیا حضرت را تنها گذاشته و به معاویه پیوستند. خیانتی که موجب شد حضرت به ناچار پیمان صلح را امضاء نماید. آری زینب در جریان تمامی این حوادث و اتفاقات قرار داشت.
 
و اما حضور زینب(س) با امام حسین(ع) در نهضت کربلا حکایتی دیگر است در اینجا زینب(س) هم هدف و آماج تیر حوادث و مصائب قرار می گیرد. هم باید مصیبت از دست دادن برادر و بستگان نزدیک خود را تحمل کند و هم اسیر شود و در عین حال در اسارت باید مبارزه و جهادی داشته باشد. زینب(س) باید در همه عرصه های جهاد و مبارزه حضوری فعال داشته باشد هم خطیب باشد، هم    محا فظ حضرت سجاد (ع) و اسرای دیگر، هم هدایتگر، خط دهنده، ترسیم کننده خط مشی سیاسی و هم مبین احکام شرع و جوابگوی یاوه سرایی دشمن. زینب (س)باید اهانت ها و دروغ ها  و نسبت های بی اساس دشمنان به شهدا را پاسخ گوید و حقیقت امر را روشن سازد.
 
بنابراین در جریان اسارت اگر احیانا کسی به شهدای کربلا دروغ و افترایی را مرتکب می شد، زینب(س) خاموشی و سکوت را بر خود روا نمی دانست و دروغش را بر ملا می ساخت و در یک کلام حضور زینب در اسارت باعث شد که تاریخ عاشورا از هرگونه دروغ و تحریف مصون و محفوظ بماند.
 
کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود         سِرّ نی در نینوا می ماند اگر زینب نبود
 
صفت اضداد
 
از دیگر ویژگی هایی که در زینب کبری(س) می توان یافت، وجود صفات و خصوصیات متضاد و مختلف در ایشان است. ایشان همانندپدر بزرگوارش حضرت امیرالمومنین (ع) همان طور که علما و محققین کشف کرده و گفته اند، دارای صفات و خصوصیات متضاد و مختلف بوده است یعنی در زمانی از آن بانو یک نوع صفت سراغ داریم و در زمانی دیگر صفتی ضد آن. به عبارت دیگر، خصوصیاتی در آن حضرت وجود داشت که کاملا منافی و متضاد با هم بوده اند.
 
شاید برای بسیاری از افراد شگفت انگیز باشد که بگوییم زینب(س) هم دارای صفات مختلف و متضاد بوده است. البته زینب به آن مرتبه ای که علی (ع) دست یافت نمی رسد، ولی بالاخره در طول حیات زینب(س) هم صفاتی می بینی که حتی با طبیعت و خصوصیات زنان معمولی سازگاری ندارد. مثلا از جمله صفاتی که در زنان بیشتر از مردان وجود دارد؛ رقّت قلب و احساسات و عواطف است که به مجرد دیدن و یا شنیدن حادثه و واقعه ای تأثر آور متاثر شده و چه بسا از دیده شان اشک جاری می شود. زینب (س) هم مستثنا از این خصوصیت نمی توانست باشد، ایشان  هم رقت قلب نشان می دهد و از دیدن ناراحتی و مصیبت، متاثر و مغمون می گردد. در شب عاشورا هنگامی که امام حسین (ع) مشغول تمیز کردن شمشیر بود و با خودش اشعاری زمزمه می کرد، زینب (س) فورا شروع کرد به گریستن و گریه و ناله ای سر داد و سپس بی هوش شد. اما همین زینبی که چنین رقّتی دارد و از اینکه برادرش را از دست خواهد داد می گرید و بی هوش می شود، در جریان اسارت کوچک ترین گریه و ضعفی از خود نشان نمی دهد و حتی امام سجاد(ع) را تسلیت می گوید. باز در جایی دیگر می بینیم که زینب زنی است که از شدت حجاب و عفت کسی او را نمی بیند و صدایش به گوش نامحرمی نمی رسد، حتی نزدیک ترین همسایه ها. هرگاه می خواهد برای زیارت مرقد نبی اکرم (ص) برود شبانه و آن هم با محافظت کامل پدر و برادرانش حرکت می کند. زینب(س) به پیروی از مادرش فاطمه زهرا (س) که فرمودند: “بهترین چیزبرای زنان این است که مردان نامحرم آنان را ندیده وخودشان نیز ایشان را نبینند” ، در حفظ حجاب و عفت خود می کوشد. اما همین زینب(س) در عاشورا و در بازار کوفه در میان جمع کثیری از زن و مرد و پیر و جوان فریاد می زند و صدای خود را هرچه توان دارد، بلند می کند تا همه بشنوند، چراکه رسالت الهی اش اینگونه اقتضا می کند ،آنچنان حیا و عفت را با فصاحت و بلاغت و نیز شجاعت و شهامت در می آمیزد که اعجاب همگان را بر می انگیزد. راوی می گوید:” لم اَرَ والله خفره قط انطق منها” به خدا سوگند من زنی را ندیدم که به این اندازه حیا و عفت داشته باشد و در عین حال گویاتر و تواناتر از زینب(س) باشد.
 
رعایت حدود شرعی و الهی
 
برای بسیاری از مردم- غیر از معصومین (ع) – مقدور و میسور نیست که تحت هر شرایطی  خدا و احکام الهی را به یاد داشته باشند. معمولا در هنگام مواجهه با سختی، بسیاری از افراد خود را می بازند.
 
اما  حضرت زینب (س) از جمله اولیاء الهی است که در بحرانی ترین لحظات زندگی خود درحالیکه مصایب از هر طرف او را احاطه کرده بود، به وظیفه الهی خود عمل نمود. حتی از دست دادن خامس آل عبا(ع) تنها یادگار مادر و جدّ بزرگوارش، نتوانست این خصیصه زینب (س) را تحت الشعاع قرار دهد. امام زین العابدین (ع) در باره عمه اش زینب (س)  فرمود: حتی در آن شب غم و اندوه که روزش سید الشهداء و یارانش را شهید کردند نماز شب از عمه ام زینب ترک نشد منتهی نشسته نماز خواند چون توان ایستادن را از دست داده بود.
 
اساسا آرام بخش دل زینب در تحمل آن مصائب، در طول حیاتش خصوصا در واقعه عاشورا، ارتباط با خدا بود و بس. لذا هیچگاه زینب(س)  این ارتباط را قطع نکرد و یک لحظه برخلاف رضا و مصلحت الهی اندیشه ای به دل راه نداد. بلکه حتی شکرگذاری هم می کرد و نمازش در شب یازدهم محرم در واقع حمد و سپاس الهی بود بر نعماتی که ارزانی نموده است.
 
نقل شده وقتی اسرا را وارد کوفه کردند مردم کوفه از روی ترحم به اطفال به اسیران نان و خرما می دادند زینب(س) فریاد می زد: ای اهل کوفه صدقه بر ما حرام است. پس زینب(س) در رعایت حلال و حرام الهی هیچ گونه سهل انگاری نمی کرد و در این خصوص به هیچ عنوان راضی نمی شد که بی تفاوت باشد. اگرچه اطفال و زنان اهل بیت راه دور و درازی طی کرده و خسته و گرسنه هستند، اما جواز اَکل صدقه را صادر نمی کند. اگر گرسنه اند، زینب(س) حاضر است از سهمیه غذایش بگذرد و نان خود را بین بچه ها تقسیم کند و سه روز یا بیشتر چیزی نخورد و از شدت ضعف و گرسنگی نشسته نماز بخواند، اما اجازه نمی دهد که ذره ای از صدقه را تناول کنند.
 
حضرت زینب (س) پس از برادرش امام حسین (ع) مدت زیادی زندگی نکرد اما در همین مدت کوتاه توانست مسیر تاریخ را تغییر دهد. ایشان در مدت حیات خود پس از عاشورا لحظه ای آرام ننشست و در امر پیام رسانی با زبان حال و زبان قال فعالیت داشت. بطوریکه در کوفه و شام چنان سخنرانی و عزاداری و نوحه سرایی نمود که شرایط و اوضاع و احوال را عوض کرد و یزیدیان را در هراس و وحشت انداخت.
 
حضرت زینب (س) تا مزه پیروزی را در کام یزیدیان و بنی امیه تلخ نکرد و تا در جام فاتحین قطرات زهر کشنده نریخت راحت ننشست و تا پایان عمر به این کار پرداخت و سرانجام این بانوی بزرگوار در نیمه رجب سال 62 ه.ق. به دیدار حق شتافت.
 
 

 

 

 
تاريخ پخش: 4/3/1361
 
بسم اللّه الّرحمن الّرحيم
 
الحمدللّه رب العالمين و صلي اللّه علي سيدنا و نبيّنا محمّد و علي اهل بيته و لعنة اللّه علي اعدائهم اجمعين من الآن الي قيام يوم الدين.
 
 ما شب جمعه ‌اي را در پيش داريم كه مصادف است با تولد امام حسين علیه السلام و در وقتي فيلم پخش مي ‌شود كه هر روز و شب روزنامه‌ ما خبرهاي راديو و تلويزيون ما خبر از پيروزي انقلاب مي ‌دهد و بايد بحثمان در زمينه ‌اي باشد كه قيام حضرت امام حسين علیه السلام در آن باشد به مناسبت روزهاي تاريخي رزمندگان حرف داشته باشد، به مناسبت روز پاسدار، ماه شعبان حرف داشته باشد ضمناً از درسهايي از قرآن هم خارج نشويم. از همه گذشته امامان ما كمتر شناخته شده اند هدفشان، مكتبشان.
 
در اين برنامه يك خرده درباره‌ حكومت ايده آلي كه علت و انگيزه‌ اي كه حضرت امام حسين علیه السلام قيام كرد و پيروزي رزمندگانمان و اين روزهاي تاريخ ساز مي ‌خواهيم صحبت كنيم.
 
هدف از تشکیل حکومت
 
اما اسلام، اسلام مي‌ فرمايد : حكومت، مقام حكومت در اسلام اگر انسان حكومت را مي‌ خواهد، قدرت را مي‌ خواهد براي اينكه بتواند كار بكند، زمان طاغوت هر كس دنبال رياست مي‌ رفت براي خاطر خوشگذراني بود، چون هر كس رئيس تر است، خوشگذران تر است. در جمهوري اسلامي هر چه مسئوليت بيش تر مي‌ شود از خواب كاسته مي ‌شود و بر فشار افزوده مي ‌شود تا حدي كه انسان را از طاقت مي ‌اندازد و به قول شهيد رجايي در جمهوري اسلامي كسي مسئوليت را قبول كند كه يا عاشق باشد يا ديوانه، سوم هم ندارد.
 
قرآن مي ‌فرمايد: «تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لا يُريدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لا فَساداً» (قصص/83) آيه جالبي است، اين بهشت را قرار داديم براي كساني كه اراده بزرگي نداشته باشند، نخواسته باشند بزرگ بشوند. بهشت مال كسي است كه در قلبش ميل به بزرگ منشي وجود نداشته باشد. حديث داريم، بوي بهشت به مشام كسي كه مثقالي از تكبر داشته باشد نمي ‌رسد. يك آيه‌ ديگر داريم كه حضرت سليمان علیه السلام مي ‌فرمايد: خدايا «هَبْ لي‏ مُلْكاً» (ص/35) به من سلطنت بده. دو سه تا آيه هست کنار هم مي ‌گذاريم نتيجه گيري مي ‌كنيم. آيه اول مي ‌گويد بهشت مال كسي است كه نخواسته باشد در جامعه بزرگ بشود. آيه ديگر داريم پيامبر بزرگوار حضرت سليمان علیه السلام مي‌ فرماید: خدايا به من سلطنت بده. آيا حضرت سليمان علیه السلام مي‌ خواهد بزرگ منشي كند؟ ! اگر خواسته باشد بزرگ منشي كند خداي نخواسته، با اين آيه جور در نمي آيد. بهشت مال كساني است كه اهل بزرگ منشي نيستند. پس چرا حضرت پيغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود: به من ملك و سلطنت بده، پس معلوم مي ‌شود مقام و حكومتي كه حضرت سليمان علیه السلام مي ‌خواهد نمي‌ خواهد براي اين كه خودنمايي كند. مي ‌خواهد كه از اين ملك و سلطنتش قدرت بگيرد و از قدرتش بتواند ديگران را به حق دعوت كند، لذا مي ‌بينيم وقتي حضرت سليمان علیه السلام قدرت پيدا كرد به خانمي كه رهبر يك كشور بود و خط فكري اش منحرف بود گفت «وَ أْتُوني‏ مُسْلِمينَ» (نمل/31) بايد مسلمان شويد و بياييد پيش من، حضرت سليمان علیه السلام چون سلطنت داشت به كافر گفت: بيا اما حضرت موسي علیه السلام چون چوپان بود و سلطنت نداشت خدا می فرماید: «اذْهَبْ إِلى‏ فِرْعَوْن» (طه/24) تو برو، كسي كه چيزي ندارد بايد برود. كسي كه زور دارد به او مي‌ گويد: تو بيا، پس اگر يك كسي زور خواسته باشد براي اين كه به قدرت‌هاي در غير خط نفوذ كند اين زور اشكالي ندارد، مثل پول است. شخصي آمد خدمت امام گفت: من دنبال پول مي ‌روم، امام فرمود: پول گيرت بيايد چه مي ‌كني؟ گفت مهماني مي ‌دهم، به بابا و مادر و خواهر و برادر مي ‌دهم، حج مي ‌روم، افطاري مي‌ دهم، سوغاتي مي‌ دهم، هديه مي ‌دهم. خيلي خوب مي ‌دوم، خيلي خوب پول گير مي ‌آورم، خيلي خوب خرج مي ‌كنم. امام فرمود اين دنيا نيست، اين آخرت است. آن پولي بد است كه مي‌خواهد تكاثر كند «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ» (تكاثر/1) مي‌ خواهد جمع كند، مي ‌خواهد پس اندازش زياد بشود. هدفش اين باشد كه خودش سرمايه دار بشود. پولي كه بر اساس تكاثر باشد بد است اما پولي كه گير بيارم خرج كنم بد نيست. مقام و حكومت چگونه است؟ مقام و حكومت اگر «يريد علواً» اگر انسان سلطنت مي ‌خواهد تا همه پيش پايش بلند شوند كرنش كنند. اگر هدفش «علو» باشد اين بد است «هَبْ لي‏ مُلْكاً» خدايا به من سلطنت بده و در سايه‌ سلطنتش گفت «وَ أْتُوني‏ مُسْلِمينَ» يعني وقتي زور داشت به آن رهبر گفت تو بايد بيايي اينجا. حضرت موسي علیه السلام چون سلطنت نداشت، يك چوپان بود خدا مي‌ گويد «اذْهَبْ إِلى‏ فِرْعَوْن» تو بايد بروي. خلاصه آن چه كه ارزش مي ‌دهد به كارها هدف است اين مقام را من مي‌ خواهم براي اينكه وضع زندگي ام بهتر بشود يا اين مقام را مي ‌خواهم كه بتوانم كار بكنم.
 
حکومت از دیدگاه امام علی علیه السلام
 
 امام علي علیه السلام بياني دارد «اللَّهُمَّ إِنَّكَ تَعْلَمُ أَنَّهُ لَمْ يَكُنِ الَّذِي كَانَ مِنَّا مُنَافَسَةً فِي سُلْطَانٍ» (نهج ‏البلاغه، خطبه 131) خدايا تو مي‌ داني قيام من عليه حكومت معاویه براي اين نيست كه حكومت را از دستش بگيرم، خودم شاه بشوم. مبارزه با طاغوت براي اين نيست كه عكس شاه را بردارند عكس من را بزنند. من قيام مي ‌كنم و مبارزه با طاغوت هم مي ‌كنم، اما خدايا تو مي‌ داني كه به خاطر رقابت نيست. در اين زمينه چند تا جمله بگويم.
 
اميرالمؤمنين علی علیه السلام حاكم بود، اما خودش مي ‌فرمايد: مي‌ دانيد من چرا حكومت را دست گرفتم؟ «لَوْلَا حُضُورُ الْحَاضِرِ» (نهج ‏البلاغه، خطبه 3) شما جمع شديد گفتيد، رأي داديد من مجبور شدم. اگر شما جمع شديد من برايم مسئوليت پيش مي ‌آيد. خوب نيست انسان دنبال مسئوليت برود، اما اگر شما آمديد گفتيد علي جان تو بايد رهبر بشوي، خوب من كه از طرف خدا رهبر هستم، منتها اگر شما آمديد وظيفه‌ من وظيفه‌ ديگري مي‌شود. يا در نهج البلاغه مي‌خوانيم «وَ اللَّهِ مَا كَانَتْ لِي فِي الْخِلَافَةِ رَغْبَةٌ» (نهج ‏البلاغه، خطبه 205) به خدا قسم در خلافت و رهبري و سرپرستي و حكومت برشما رغبت و ميلي در من نيست. قسم مي ‌خورد كه هوس رئيس شدن ندارم. در خطبه 33 نهج‏ البلاغه مي ‌فرمايد به خدا قسم، همين كفش پاره‌ من كه هيچ ارزش ندارد از سلطنت بيشتر ارزش دارد. ميلي به سلطنت ندارم.
 
در جايي ديگر مي ‌فرمايد: «وَ اللَّهِ لَأُسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِينَ وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا جَوْرٌ إِلَّا عَلَيَّ خَاصَّةً» (نهج ‏البلاغه، خطبه74) به خدا قسم اگر راه مسلمان‌ها ادامه پيدا كند، اگر سيستم، سيستم درستي باشد من راضي ام گر چه همه مردم عليه من، يعني من اگر داد مي ‌زنم نفع شخصي و ضرر شخصي را در نظر نمي‌ گيرم، خودم مطرح نيستم. در جايي ديگر مي ‌فرمايد: خواهش مي ‌كنم حالا كه من خليفه‌ شما شدم، تعريف و تملق بيجا نكنيد. در جايي ديگر وقتي مردم مقابل امیرالمؤمنین علی علیه السلام روي خاك مي ‌افتند مي‌ فرمايد: «مَا هَذَا الَّذِي صَنَعْتُمُوهُ» (نهج ‏البلاغه، حكمت37) اين چه كار غلطي است شما مي كنيد. چرا وقتي به رهبر مي‌ رسيد پايش را مي ‌بوسيد. من اجازه نمي ‌دهم كه شما پاي من را ببوسيد. در جايي ديگر مي فرمايد: به خدا من حق وتو براي خودم تعيين نكردم «أَيُّهَا النَّاسُ إِنِّي وَ اللَّهِ مَا أَحُثُّكُمْ عَلَى طَاعَةٍ إِلَّا وَ أَسْبِقُكُمْ إِلَيْهَا وَ لَا أَنْهَاكُمْ عَنْ مَعْصِيَةٍ إِلَّا وَ أَتَنَاهَى قَبْلَكُمْ عَنْهَا» (نهج ‏البلاغه، خطبه175) هر كاري كه مي ‌گويم نكنيد قبلاً خودم نكردم، هر كاري كه مي ‌گويم بكنيد اول خودم انجام مي ‌دهم. من از سلطنت حق وتو نمي ‌خواهم. اين‌ها خطوط كلي سياست حكومت اسلامي است.
 
حضرت اميرالمؤمنين علی علیه السلام در خطبه 216، مكرر مي ‌فرمايد : من قيام مي‌كنم، داد مي زنم، اما هدفم خودم نيستم، چه مي ‌فهميم؟ اگر يك كسي خودش را كانديدا مي ‌كند براي يك منطقه ‌اي بعد مي ‌بيند يك كس ديگري است، بيني و بين الله، او بهتراست اين جا اگر باز تلاش كرد كه نه ما اگر عقب نشيني كنيم مردم خواهند گفت فلاني عقب نشيني كرد، رقيب ما خواهد گفت فلاني را وادار كردم كنار كشيد، حالا كه تا اينجا آمديم برويم تا آخر كار نگوييد فلاني عقب كشيد. اگر اين مسائل مطرح باشد اين معنايش اين است كه حكومت را براي حكومت مي‌ خواهد و قيام حضرت امام حسين علیه السلام هم همين طور، خود حضرت امام حسين علیه السلام  مكرر در سخنانش فرمود: قيام من براي كشورگشايي نيست. همين رهبر عزيز انقلاب، اگر مردم خودشان روي پاي خودشان بمانند يك جوري كه بتوانند گليم خودشان را از آب بكشند، ايشان باز تشريف مي‌ آورد قم و باز همان درس طلبگي را خواهد داد. مسئله‌ اي نيست براي ايشان كه حكومت را داشته باشد يا نه. راديو بغداد خيال مي ‌كند خودش رژيم صدام است، آن هم مثلاً مي ‌گذارد رژيم چي؟ رژيم چي نيست. مسئله مسئله اسلام است. حضرت اميرالمؤمنين علی علیه السلام مي‌ فرمايد: والله قسم آب بيني بزغاله از سلطنت بهتر است. سلطنت براي من پست تر از آب بيني بزغاله، آب عطسه بزغاله است. يعني مي ‌دانيد، آن‌ها رفتند بالا، كسي كه رفت بالا واقعش همين طور است. ما كه پايين هستيم تو زمين سر خانه صد متر، صد و بيست متري خواهر و برادر دعوا مي ‌كنند اما يك كسي سوار هواپيما بشود برود بالا مي ‌بيند همه‌ شهر در نزد او قوطي كبريت شد. كسي كه رفت بالا هر چه برود بالا زمين پهلويش كوچكتر مي شود. آن‌ها رسيدند به جايي كه لذتشان جايي ديگر است «الهي اذقنا حلاوة مناجاتك » دو ركعت نماز شب با توجه رابه همه سلطنت نمي‌دهد. بله مگر اين كه سلطنت وسيله‌ اقامه حق بشود. حقي زنده بشود، اين ارزش دارد. اين به مناسبت قيام امامان ما و لذا امامان ما دنبال سلطنت هم مي ‌رفتند، دنبال قدرت هم مي‌ رفتند. حضرت يوسف علیه السلام خودش آمد دنبال قدرت، گفت: «اجْعَلْني‏ عَلى‏ خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفيظٌ عَليمٌ» (يوسف/55) مسئله‌ بودجه و ماليات مملكت را به من بسپار «إِنِّي حَفيظٌ عَليمٌ» اگر بودجه مملكت دست من باشد من خوب مي‌ توانم كنترل كنم و اداره كنم. اگر حضرت يوسف علیه السلام خودش را لايق مي‌ داند بايد دنبال كار برود. حضرت ابراهيم علیه السلام  گفت: خدايا مؤمنين مي ‌گويند «وَ اجْعَلْنا لِلْمُتَّقينَ إِماماً» (فرقان/74) خدايا ما را امام و رهبر كن مسئله حكومت آدم دنبالش برود بايد به قلبش مراجعه كند هدفش چيست؟ روز سپاه پاسداران روز تولد حضرت امام حسين علیه السلام روزي كه پيروزي را به چشم خودمان ديديم، تاريخ ايران و اين حماسه بايد نوشته بشود. بايد نوشت اين جوان‌هايي كه رفتند جبهه چقدر جوان هستند و اين‌ها هدفشان چيست؟ بعد يك سنجش افكار بشود كه چند درصد جوان‌ها را معنويت، چند درصد را اخلاق، چند درصد را علم فرستاد. آن وقت فرق بين علم و عمل در اين جا كاملاً روشن بشود. روشن بشود اين جواني كه رفته خونش را در جبهه مي‌ دهد، اين برادري كه آمده پاسدار شده است، اين بسيجي كه شب‌ها تو خيابان مي‌ گردد، تو كوچه‌ها يك خرده نان خالي مي ‌خورد و حفاظت مي ‌كند از مملكت، عاملي كه او را به اين صورت در آورده چيست؟ پول است، سواد است، شعار است؟ چيست؟ و اگر سنجش بشود نيروي ايمان حساب شده است. يك قدري زور ايمان روشن مي ‌شود. قرآن درباره زنده كردن تاريخ و توجه به تاريخ چيزهاي بسياري گفته است. ما درباره تاريخ جملات زيبايي مي‌ توانيم بگوييم. مي ‌توانيم بگوييم تاريخ ضبط صوت است. تاريخ حلقه‌ بين ديروز و امروز است. تاريخ آينه است. بايد تاريخي براي ايران نوشته بشود. اين تاريخ هايي كه تا حالا تو دبيرستان‌هاي ما گفته شده اين هيچ نقش سازندگي نداشت. پايتخت ناصرالدين شاه كجا بود؟ هيچ ربطي به زندگي ما ندارد. اما عامل پيروزي جنگ ايران چه بود؟ اصلاً خود امام بايد تاريخ بشود. زندگي امام بايد تاريخ بشود، كتاب درسي بشود و زندگي صدام هم بايد تاريخ بشود. اراده خدا در اين كه مي‌ خواهد حق را پيروز كند، ما وقتي تاريخ جنگ ايران و عراق را نوشتيم و جزء كتاب‌هاي درسي شد، آن وقت روشن خواهد شد كه وقتي خدا در قرآن مي‌ گويد «وَ نُريدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ» (قصص/5) ما بنا داريم روز مستضعفين داشته باشيم. بنا است مستضعفين يك روزي داشته باشند. بنا است خداوند مستضعفان راحاكم كند. منتها مستضعفان مؤمن، اين‌ها با هم قاطي نشود و چپي‌ها يك شعاري دارند، مي‌گويند يك زماني بالاخره حكومت دست كارگرها خواهد افتاد. نظام، نظام سوسياليستي، حكومت كارگري، بعد مي‌گويند شما مسلمان‌ها هم كه مي‌گوييد حكومت مستضعفان، مستضعفان همان كارگران، پس ما شعارمان حكومت كارگري است. شما هم شعارتان حكومت مستضعفين است. پس مسلمان‌ها و ماركسيست‌ها تقريباً با هم يكي هستند! خير يكي نيستند. ما نمي گوييم هر كس مستضعف است، ما مي ‌گوييم مستضعفاني كه «وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات» (مائده/9) مستضعفي كه «آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات» هم باشد. ما آيه داريم، مستضعفان حاكمند، اما آيه ‌هاي ديگر هم داريم «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ» (اعراف/ 128) مستضعفاني كه متقي باشند «وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى‏» (طه/132) نه حكومت كارگري مستضعفي كه متقي باشد و در فرهنگ ما مستضعف كسي نيست كه حقوقش كم است. مستضعف ممكن است پول زيادي هم داشته باشد اما از نظر فكري مستضعف باشد. اكثر مواقع كه قرآن كلمه مستضعف را به كار برده است، مواردي است كه استضعاف، استضعاف فكري است نه استضعاف مادي. شما مستضعف را كارگر مي ‌دانيد، آن هم بعد مادي فقط، ما مستضعف را مستضعف مادي و معنوي مي ‌دانيم با هم و بيش تر توجهمان به مستضعف معنوي است. دوم، سوم، مستضعفاني حاكم بر جامعه خواهند شد كه «وَعَدَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحات» «وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ» «وَ الْعاقِبَةُ لِلتَّقْوى‏» باشد، علي ا‌ی حال پس ملاك حكومت كارگري با حكومت كارگري مسلمان‌ها حسابشان از هم جداست. منتها اين است كه حضرت امام رضا علیه السلام فرمود: اگر مردم حقايق ما را بفهمند، خودشان عاشق اسلام مي‌ شوند. ما كسي را سراغ نداريم در ايران، حد اقل اين طور بگوييم كه بهتر باشد. به كسي شايد برنخوريم كه ايشان با اسلام بد باشد و اسلام را شناخته باشد. حضرت امام رضا علیه السلام مي فرمايد: بسياري كه با اسلام ميانه ‌اي ندارند، توجهي به اسلام ندارند. امام رضا فرمود: شما سعي كنيد اسلام را معرفي كنيد، اگر اسلام معرفي بشود مردم عاشق اسلام مي ‌شوند. اسلام شناخته شده نيست.
 
تاريخ روز سوم شعبان، روز پاسدار اين روزها بايد زنده بشود، احترام بشود، احترام به شخصيت بشود. قدرداني از زحمات بشود. حضرت اميرالمؤمنين علی علیه السلام مي‌ فرمايد: «لَا يَكُونَنَّ الْمُحْسِنُ وَ الْمُسِي‏ءُ عِنْدَكَ بِمَنْزِلَةٍ سَوَاءٍ» (نهج‏ البلاغه، نامه 53) خوب و بد نبايد پیش تو يك جور باشد. خوب‌ها را تشويق كنيد. اگر من هر كس كه خوب ورزش كرد تشويق كردم، هر كس خوب درس خواند تشويق نكردم قهراً ميدان ورزش از كتابخانه جمعيتش بيشتر مي ‌شود. و اگر خواستيد ميدان ورزش كه شلوغ است، كتابخانه هم شلوغ بشود بايد تشويق از مطالعه هم بشود. بايد ما به خاطر اين حماسه‌ هايي كه پاسدارها به وجود آوردند، روز پاسدار داشته باشيم. پاسداري كه شب عروسي، عروسي نمي ‌كند و به همسرش مي ‌گويد من معذورم، من نمي‌ خواهم با شما عروسي كنم، براي اين كه مي‌ خواهم فردا، پس فردا بروم جبهه، مي‌ خواهم اگر رفتم جبهه و شهيد شدم تو دختر باشي و دست نخورده. اگر دست خورده هم باشند ذلتي براي ايشان نيست نه ذلت نيست كه افتخار هم هست. خود شهيد با يك خمپاره، با يك گلوله، در يك دقيقه، نيم ساعت، يك ربع، يك روز، جان مي ‌دهد، دو دقيقه گاهي از دنيا مي ‌رود اما زن شهيد است كه عمري بايد پاي شهيد بسوزد و بچه‌ هاي شهيد را تربيت كند.
 
 بنابراين زنان شهدا زجرشان و صبرشان و تحملشان و اجرشان از شهيدها كمتر نيست. منتها مسئله ‌اي كه هست اين است كه بايد به پاسدارها و برادران بسيج و عشاير به همه بگويند كه همين طور كه شما پاسدار مرز بوديد، همين طور كه عراقي‌ هاي متجاوز را از مرز ايران بيرون ريختيد، افكار متجاوز غير اسلامي را هم بايد از مرز افكار بيرون بريزيد، چون دزد فكر از دزد خاك خطرش بيشتر است. دزد خاكي آمدنش پيداست ولي گاهي دزد فكري پيدا نيست. آدم يك فكر غير اسلامي را ممكن است در ذهنش باشد و توجه هم به آن نداشته باشد. پاسداران ما بعد از آن كه پيروز شدند تازه اول كارشان است. بسيج حالا كه پيروز شدند تازه اول كارشان است، چون اگر يادتان باشد من گفتم اصلاً فراغت در اسلام نداريم كه خوب الحمدلله جنگ پيروز شد، خوب حالا كه جنگ پيروز شد چه؟ «إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً» (انشراح/6) با اين همه شهيد دادن آساني است «فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً» (انشراح/5) به درستي كه با اين همه مجروح دادن به پيروزي خواهيم رسيد اما حالا كه به پيروزي رسيديد الحمدلله «فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ» (انشراح/7) حالا كه فارغ شدي از جبهه و جنگ «فَانْصَبْ» يعني بايد كار نو شروع كني «فَانْصَبْ» را در تفسير معنا كرده‌ اند يعني «أتعب نفسك في العبادة» (بحارالأنوار، ج‏81، ص‏211) كار نو پاسداري از افكار اسلام است.. بعضي از مجله ‌ها و قلم‌هاي مسموم در وقتي كه جنگ حاد مي ‌شود و حاد شده بود و حاد شده، خيلي از قلم‌ها و روزنامه‌ ها زدند گاراژ. اما ممكن است بعد از اين كه آب از آسياب بيفتد دو مرتبه قلم‌ها شروع بشود، آن وقت شما بايد پاسدار باشيد، كما اين كه كلمه پاسداري كه من مي ‌گويم در روايت آمده است. امام مي ‌فرمايد: علما هم پاسدار هستند منتها پاسدار مرز داريم كه ارتش است و پاسدار فكر داريم كه علما هستند. همين طور كه ارتش و بسيج و سپاه اگر غير ايراني آمد، خاك را حفظ مي ‌كنند، علما هم اگر فكر غير اسلامي آمد فكر غير اسلامي را برطرف مي‌ كنند و ما بايد خودمان رامسلح كنيم به برهان، به استدلال، به موعظه حسنه، به جدال احسن، «ادْعُ إِلى‏ سَبيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتي‏ هِيَ أَحْسَن» (نحل/125) استاد اخلاقي داشتيم براي ما درس مي ‌گفت، يكي از خاطراتي كه نقل مي ‌كرد اين بود:
 
 مي ‌گفت شيخ مرتضي انصاري (از علمايي است كه صد سال پيش، از علماي مهم نجف بوده است و از صد سال پيش تا حالا همه فقهاي ما از او استفاده كرده اند) مي‌ گفت ايشان را مي‌ خواستند مرجع تقليد كنند. ايشان گفت: ما در جواني در سال‌هاي قبل با فلاني هم دوره بوديم و آن زماني كه با هم بحث مي ‌كرديم او از من بهتر مي ‌فهميد برويد رهبري و رياست را بدهيد به فلاني، گفتند نيست، گفت شمال، مازندران، رشت، برويد آنجا او را پيدا كنيد. رفتند آن منطقه گفتند شما همشاگردي شيخ مرتضي انصاري بوديد و الآن رهبري و مرجعيت به ايشان رسيد، ايشان گفتند شما چند سال پيش كه با هم بوديد شما قوي تر بوديد. ايشان گفت بله من آن زمان از او قوي تر بودم ولي من الآن چند سال آمده در يك شهرهاي ايران ساكن شده ‌ام و ايشان چند سال است در حوزه است، اگر هم من قوي تر بودم اين چند سالي كه ايشان در حوزه است ايشان حتماً حالا از من فعلاً جلوتر است. پس برويد مرجعيت را بدهيد به او. اگر مسئله خدا شد چنين مي ‌شود. مردان خدا وقتي به هم مي‌ رسند. ما داشتيم افرادي را كه علمايي بودند كه وقتي مي ‌آمدند هر كدام جلو بودند در مسجد او اول مي ‌ايستاده است و نماز مي‌ خوانده، اين طور نبوده كه مثلاً فرض كنيد كه نه چون اين اينجا مي ايستد من هم مي ‌روم مسجد فلان. يك سري رقابت‌ها اگر كم بشود. خلاصه خيلي از كارها ريشه رقابتي دارد. به اميد روزي كه اين سري مسائل حل بشود. من متأسفم از اين كه سنم كم است و سوادم كم است و نمي ‌توانم يك سري حرف‌ها را بزنم. جرأتش را هم ندارم. اميدوارم همين طور كه همه مشكلات به دست رهبر انقلاب حل شد، بعضي از مشكلات خودماني هم حل بشود. ولي يك حديث مي‌ خوانم از اين حديث هر چه مي ‌خواهيد بفهميد، بفهميد. حضرت ولیّ عصر امام زمان ارواحنا فداء كه بيايد، خيلي از مسجدها را خراب مي ‌كند. مي‌ گويد با بودن آن مسجد نيازي به اين مسجد نيست. در يك خيابان چند تا مسجد لازم نيست. اين محله بالا و محله پايين و حيدر نعمتي‌ها سر از خدا در نمي ‌آورند. سر از اين هيئت و آن هيئت، سر از شرك و توحيد درمي‌ آورد. يكي از ثمرات انقلاب همين بود كه از مسجدها كار كشيده شد. ما يك مسجد يك ميليوني گاهي ساخته مي ‌شد، يك ميليون را اگر بگذاريم بانك نمي ‌دانم روزي چقدر سودش است، يك مسجد يك ميليوني را زمان طاغوت چند نفر داخلش مي ‌رفتند نماز مي‌ خواندند؟ بيست نفر پيرمرد. از ثمرات انقلاب اين بود كه از اين ساختمان‌ها حداقل الآن مسجد ما احيا شد. البته نمي‌ خواهم كارهاي مقدس را با خط كش نامقدس ماديت بسنجم يا نمي‌ خواهم كارهاي مقدس را با ملاك غير مقدس اندازه گيري كنيم ولي واقعيتش اين بود. حضرت ولیّ عصر امام زمان ارواحنا فداء كه مي‌ آيد خيلي از مسجدها را خراب مي ‌كند. بله حالا آن سود بانك را ان شاء الله جمهوري اسلامي كم كم و به تدريج حل مي ‌كند. ببينيد اسم سود بانكي را آورديم، ما داريم به سوي اسلام مي ‌رويم. يكي از اشكالاتي كه بعضي از مردم مي ‌كنند، اشكالات علمي، اجتماعي، اقتصادي، گله ها، انتقادها، تشكرها، همه چيزي تو اين نامه‌ ها هست. ما اين نامه‌ها را گاهي كه فرصت مي ‌كنيم مي‌ خوانيم، همه چيزي داخلش هست. يك جواب كلي بايد به اين مردم عزيز ايران داد. داريم مي‌ رويم رو به اسلام، اين را يادتان نرود. اين‌ها خيال مي ‌كنند تمام كارها صد در صد اسلامي است. مي‌ گويند پس چه حكومت اسلامي است؟ من خود با چشم خودم ديدم كه يك نفر در فلان اداره رشوه گرفت. من ديدم كه فلاني تبعيض قائل شد. من ديدم كه فلان جا نور چشم بازي شد. آقا داريم مي ‌رويم رو به اسلام، نه كه حالا صد در صد همه كارهاي ما اسلامي است، نشانه‌ هاي اين كه ما مسلمانيم، هر وقت در صف نانوايي نانوا خارج از نوبت به تو نان داد و شما غصه خوردي مسلماني! ولي فعلاً همه اين‌ها كه تو صف هستند اگر نانوا زودتر به او نان بدهد تشكر مي ‌كند، مي‌ گويد قربان دست هايت بروم كه حق اين‌ها را از بين بردي. نشانه‌ اين كه شما چه وقت مسلمان هستي اين است كه هر وقت ديدي نانوا خارج از نوبت به شما نان داد و شما را غم گرفت كه چرا در يك حكومت اسلامي تبعيض قائل مي‌ شوند نان خمير را مي ‌دهد به او، نان تميز را مي ‌دهد به شما، نان رشته را اگر غصه خوردي، معلوم مي‌ شود مسلماني و فعلاً مي‌ خواهيم اين چنين بشويم. نشانه‌ هاي مسلماني را بگويم. اگر شما يك جايي نشستيد دو سه تا بچه‌ كوچولوتر از خودت آمد پهلويت نشست، عارت نشد كه اين ديگر كي است آمده پهلوي ما نشسته، اين‌ها كي هستند آمدند پهلوي ما نشسته اند. اگر كنارت بزرگ و كوچك بنشيند در روحت اثر نگذاشت، آن وقت تو مسلماني، ان شاء الله جمهوري اسلامي هم صد درصد تأييدت مي ‌كند. مي‌ خواهيم اين چنين بشويم. فعلاً اين مقدمه است كه الحمدلله يك خرده آن سدها شكسته.
 
يكي از اين شخصيت‌هاي مهم پاسداري دارد، ايشان رفته يك جايي سخنراني بكند محافظش بعد از سخنراني او گفته است اين حرف‌ها چه بود زدي؟ حرف‌هاي خوبي نبود، مطالعه كن حرف حسابي بزن. بعد رفته يك جاي ديگر سخنراني بكند محافظش به او مي‌ گويد اينجا هم مي‌خواهي همان حرف‌هاي آنجا را بزني؟ حواست را جمع كن. اين بلند شده تلفن كرده به سپاه پاسداران، گفته بابا اين كي است محافظ ما كرده ايد؟ آخر ما كه نمي‌ رسيم مطالعه كنيم، مجبوريم يك بحثي كه اينجا گفتيم آنجا هم بگوييم. اين دنبال سر ما افتاده كه نمي‌ دانم فلان... اين مقدار شده، الحمدلله كه يك محافظ به يك شخصيت مهم مملكتي اين طور خودماني صحبت مي‌ كند. حالا تا اين كه حضرت امام رضا علیه السلام با هم دور يك ميز بنشينيم و دور يك سفره و مثل پيغمبر كه نانش را نصف مي ‌كرد، نصفش را انس مي ‌خورد و نصفش راخودش، هنوز به مقام حضرت پيغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم و حضرت امام رضا علیه السلام نرسيده‌ ايم ولي از زمان شاه يك دو هزار فرسخ جلو افتاده ايم، ولي خوب به حضرت مهدي ارواحنا فداء نرسيده‌ ايم. زمان حضرت مهدي ارواحنا فداء وقتي است كه دخترهاي در خانه به قدري (حديث است) مطالعات اسلامي داشته باشند كه اگر يك دعوايي در جامعه رخ داد، دخترهاي در خانه بفهمند كه از نظر حقوقي، حقوق اسلامي، حق با كدام يك از اين دوتاست. يعني آن قدر اطلاعات اسلامي اش بالاست، هنوز بسياري از دخترها و پسران ما وقتي مي‌ گويي «غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لاَ الضَّالِّينَ» (فاتحه/7) هنوز ترجمه‌ اش را بلد نيست. و عمري از اين خيابان «غيرالمغضوب» مي‌ رود آخرش هم، اسم اين خيابان را ياد نگرفته است. حالا ما اسم ربا مي ‌بريم، اسم بانك مي‌ بريم نگويد هنوز هم بانك فلان است. مي‌ خواهيم خوب بشويم و همين مقدار ارزش دارد، چون قرآن تعريف افراد را كه مي ‌كند نمي‌ گويد اين‌ها آدم‌ها خوبي هستند، مي ‌گويد «يُحِبُّونَ أَنْ يَتَطَهَّرُوا» (توبه/108) يعني اينها علاقه دارند آدم خوبي بشوند. همين مقداري كه علاقه دارند خوب بشوند ارزش دارد. تعريف مسجد حضرت پيغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم را مي كند، مي‌ گويد در مسجد حضرت پيغمبر اکرم صلّی الله علیه و آله و سلّم آدم‌هايي است كه مي‌ خواهند خوب بشوند. همين كه انسان بخواهد خوب بشود ارزش دارد. لذا سؤال‌هاي زيادي مي ‌شود. چند روز پيش جامعه‌ مدرسين بخش انتشاراتش رفته بودم. ديدم كه نامه از جوان‌هاي كشور آمده كه مي‌ گويند، خون شهداي ايران و انقلاب ايران ما را متوجه اسلام كرده است. حالا مي‌ خواهيم ببينيم اسلام چه دارد؟ لطفاً يك جزوه هايي، يك كتابهايي بفرستيد آن قدر در خود ايران سؤال زياد است كه راه خودسازي چيست؟ بهترين كتابي كه ما را تكان مي‌ دهد چيست؟ چه كنيم كه در نماز حواسمان جمع باشد، اين پيداست كه ايران مي‌ خواهد خوب بشود و همين گام‌هايي كه برمي دارد و رشدي كه پيدا كرده و الي آخر. بگذريم، ممكن است سپاه ما، ارتش ما، بسيج و عشاير ما از جنگ فارغ بشود و فارغ هم مي‌ شود ان شاءالله اما مسئله ‌اي كه مهم است اين است كه بعد از پاسداري از مرز ايران، مرز اسلام، بايد پاسداري از فكر اسلامي بكنيم و پاسداري از فكر اسلامي مهم است. دشمنان فكر شناخته شده نيستند.
 
حديث داريم «كَمْ مِنْ ضَلَالَةٍ زُخْرِفَتْ بِآيَةٍ مِنْ كِتَابِ اللَّه» (المحاسن، ج‏1، ص‏229) اما مي ‌گويد چه بسا حرف‌هاي گمراه كننده ‌اي كه با يك آيه قران اين حرف‌ها طلا كاري شده است. روزنامه‌ ها ديديد كه چه بود؟ «الَّذينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ» (زمر/18) اين آرم روزنامه بود «وَ السَّماءَ رَفَعَها وَ وَضَعَ الْميزانَ أَلاَّ تَطْغَوْا فِي الْميزانِ» (الرحمن/8-7) چه بسا حرف‌هايي است كه بيني و بين الله خوب نيست اما زينت شده است به آيات. اقتصاد اسلامي، اخلاق اسلامي، ايدئولوژي اسلامي. بنابراين پاسداران، روز پاسدار است روز تولد امام حسين علیه السلام است. امام حسين علیه السلام  پنجاه و هفت سال مرزبان فكر بود و يك روز عاشورا با شمشير جنگيد. آخر شما در خط امام حسين علیه السلام هستيد. ساعات عمر امام حسين علیه السلام را تقسيم كنيد. ساعاتي را كه امام حسين علیه السلام براي رشد مردم روايت ها، سخنان، دعاها، نصيحت ها، ساعاتي را كه امام حسين علیه السلام براي بالا بردن فكر اسلامي مصرف كرد و ساعاتي را كه امام حسين علیه السلام با شمشير جنگيد. ساعاتي كه امام حسين علیه السلام با شمشير جنگيد به مراتب كمتر از ساعاتي است كه امام حسين علیه السلام با قلم و فكر و بيان به جنگ مخالفين رفت، پس شما كه پاسدار اسلام هستيد و امام حسين علیه السلام رهبر شماست الحمدلله، بايد همين طور كه ايام جنگ موقت است. الحمدلله تمام شده ولي بايد خودتان را آماده كنيد براي پاسداري از فكر اسلام اميدواريم به خون امام حسين علیه السلام، همين طور كه امام حسين علیه السلام اشكش و بيانش و جملاتش و سخنانش و شمشيرش از اسلام حمايت كرد شما نيز هم گلوله هايتان، هم فكرهايتان هم قلم هايتان، هم اخلاقتان و هم روابطهايتان امام حسيني باشد إن شاء الله.
 
و خدا را شكر مي‌كنيم كه ما تابع امام حسين علیه السلام هستيم و اين هم كه روز عاشورا مي ‌گوييم حسين، حسين، معناي آن اين است كه مكتب ما امام حسين علیه السلام است. شما روز عاشورا مي گويي حسين، حسين، حسين، يعني چه؟ يعني نه خوراك، نه پوشاك، نه مسكن. امام حسين علیه السلام روز عاشورا خوراك نداشت، چون آب خوردن هم نداشت. چون خيمه‌ اش را آتش زدند. اما زير بار ذلت نرفت و شما كه مي ‌گوييد حسين، حسين، حسين يعني خوراك را گرفتيد در محاصره‌ اقتصادي پوشاكم را هم بگيريد مسكنم را هم بگيريد، اما به آمريكا بله نمي‌ گويم. امام حسين علیه السلام خوراك و پوشاك و مسكن نداشت ولي زير بار ذلت نرفت، ما هم در خط امام حسين علیه السلام هستيم و روز سپاه، روز تولد امام حسين علیه السلام است و بايد شما پيشگام اين نهضت باشيد و هر سختي را بچشيد. ان شاء الله كما اين كه چشيديم و محاصره اقتصادي به ما نزد ولي ما نه نگفتيم.
 
خدا را شكر كه اين امت و اين رهبر و اين مكتب را داريم.
 
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
 
 

 

 

 
موضوعات فرعی:
 
عوامل و اسباب درخواست عمر طولانی از خداوند از منظر سحیفه سجادیه
 
نقش و جایگاه دعا و مناجات امام سجاد علیه السلام بعد از وقایع عاشورا
 
طلب عمر طولانی و مرگ از دیدگاه امام سجادعلیه السلام
 
 الحمدلله رب العالمین و الصلوة و السلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی‌القاسم، محمد، صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.
 
دعاهاي صحيفه، چراغ روشن هدايت بعد از حادثة كربلا
 
بعد از حادثة کربلا که وجود مبارک حضرت زین‌العابدین عليه السلام عهده‌دار هدایت مردم شدند، و در همان تنگنا، مضیقه و مشکلاتی که بنی‌امیه برای هدایت مردم ایجاد کرده بودند، قرار گرفتند، آن امام چراغ هدایت را با دعا و مناجات روشن کردند.
 
آن حضرت هر دعايی را در هر مناسبتی که انشا می‌فرمود و می‌خواند، وجود مبارک حضرت باقر عليه السلام هم با قلم پاک الهی و ملکوتی و خالصانه‌اش آن را می‌نوشت. البته، این دعاها، یک بار دیگر هم به خطّ مبارک حضرت صادق عليه السلام نوشته شد. ما در سيرة ائمۀ طاهرین عليهم السلام نداریم که آن‌ها خانوادۀ خود، نسل خود و مردم را به خواندن دعايي، مانند: دعاهای صحیفۀ سجادیّه سفارش کرده باشند.
 
با هدفی که حضرت زین‌العابدین عليه السلام از خواندن اين دعاها داشت که مردم از شرک‌ها، ضلالت و زشتی‌ها در‌بیایند و به منطقۀ نور، معرفت، اخلاق و عمل، هدایت شوند، باید گفت این دعاها باید به وسیلة اساتید متخصص تعلیم داده شود تا حقایق این دعاها متناسب ساخت ساختمان انسانیّت به کار گرفته شود.
 
اولین باری که در هشتاد سال قبل یکی از علمای بزرگ شیعه صحیفۀ سجادیّه را برای يكی از علماء بزرگ اهل‌تسنن در کشور مصر فرستاد و او این صحیفه را مطالعه کرد، آن عالم بزرگ در نامه‌اي براي آن عالم شيعي نوشت که هزار چهارصد سال است كه ما به خاطر بی‌خبری‌ از این کتاب، دچار خسارت بزرگی شده‌ایم.
 
  من باید به ایشان بگويم، نه تنها شما بی‌خبر از اين نبأ عظیم بوده و خسارت دیده‌اید، جامعۀ شیعه هم مانند شما در خسارت، زیان و ضرر بوده است.
 
 
 
نگاهي كوتاه به زندگاني امام زين‌العابدين عليه السلام
 
ایشان در پنجاه و هفت سالی که در دنیا بودند، برای یک روز به قول ما ایرانی‌ها آب خوش از گلویشان پايین نرفت؛ یعنی در حیات حضرت یک روز آرام هم وجود نداشت. من مانند ایشان کسی را نشناختم که در معرض انواع سختی‌ها، بلاها و فشارها باشد. اولاًٌ سال ولادت حضرت، دو سال مانده به پایان حکومت امیرمؤمنان عليه السلام  است، همان دو سالي كه برای خانوادۀ امیرمؤمنان عليه السلام سخت‌ترین سال‌هاي دورۀ عمر امیرمؤمنانعليه السلام  بود. امت اسلام به فرمودۀ خود امیرمؤمنان عليه السلام، به جاهلیت قبل از بعثت برگردانده شده بودند. امام باقرعليه السلام می‌فرماید: در کلّ مملکت، چهل نفر هم تحمّل علی عليه السلام را نداشت؛ یعنی بی‌دینی، فساد، گناه و نفاق، بر سراسر مملکت حاکم بود و دو سال آخر عمر امیرمؤمنان عليه السلام ، به دو جنگ بسیار تلخ و با عاقبت تلخ، صفين و نهروان گذشت که در این جنگ‌ها فقط و فقط کسانی علیة امیرمؤمنان عليه السلام شرکت داشتند که ادعای مسلمانی می‌کردند و در جنگ دوم، نهروان، کشتن امیرمؤمنان عليه السلام را واجب شرعی اعلام کرده بودند، و از این عجیب‌تر، این که می‌گفتند منشأ تمام فتنه‌ها، علی عليه السلام و معاویه هستند. امیرمؤمنان عليه السلام در اين باره می‌فرماید: ببینید روزگار با من چه کرد که ديگر مرا هم‌وزن با معاویه می‌کنند.
 
در اين دو سال، در چنين طوفاني کام زن و مرد اين خانواده از روز اول ولادت این فرزند تا شهادت امیرمؤمنان عليه السلام ، در اوج تلخی بود.
 
بعد از شهادت امیرمؤمنان عليه السلام ، دوران بسیار تاریک خفقانی، ظلم، ستم، کشتار، تبعید، و شکنجة بنی‌امیه شروع شد. معاویه بر تمام مملکت حاکم شده بود و در این دوران، حضرت زین العابدین عليه السلام  ده سال عمر خود را گذراند.
 
بعد شهادت حضرت مجتبی عليه السلام ، ده سال ایام حیات امامت ابی‌عبدالله عليه السلام  شروع ‌شد که ظلم بنی‌امیه در آن ده سال فوق‌العاده اوج گرفت، و بالاترین ظلم این بود که معاویه با زمینه‌سازی، داشت یزید را بر گردن امت سوار می‌کرد و با چنين كاري، دیگر حکومت به دست طایفه‌اي سگ‌باز، شراب‌خوار، منکر قرآن و منکر دین می‌افتد. معلوم است که این طایفه فرمانداری که انتخاب می‌کنند؛ استانداری که انتخاب می‌کنند؛ عواملی که انتخاب می‌کنند، چه نوع مردمی هستند تا حادثۀ بسیار بسیار شکنندۀ کربلا پیش می‌آید و وجود مبارک زین‌العابدین عليه السلام در گردونۀ این حادثه می‌افتد.
 
در حادثة كربلا، پروردگار عالم هم با گرفتن سلامتي، و در نتيجه با بیمار شدن یکروزة حضرت، فقط به ایشان اجازۀ شهادت را روز عاشورا نمی‌دهد و بعد  هم كه ايشان به اسارت در می‌آیند. این قابل لمس نیست که علم، دین، ایمان، فضیلت، کرامت و همۀ ارزش‌ها را اراذل و اوباش به اسارت گرفتند. شما  به حساب آوريد كه رفتار این اراذل با زین‌العابدین عليه السلام تا شام چه بوده و چه فشاری بر آن حضرت وارد مي‌کردند. اراذل جاهل تا جايی که خود حضرت می‌فرماید، ما را عین غلامان سیاة حبشی به اسارت گرفته بودند؛ آن‌ها ما را می‌زدند؛ به ما توهین می‌کردند؛ به ما توجّه نمی‌کردند كه ما در چه مشکلات بسیار سختی به سر مي‌بريم، به خصوص اين که لحظه به لحظه چشمم به عمه‌ها و دخترها ‌مي‌افتاد و درك مي‌كردم که آن‌ها چه بلاهايی می‌کشند.
 
تا اين كه اسرا از شام برگشتند. از اين برگشتن تا شهادت حضرت، حدود سي سال طول کشید. در این سی سال بود که ایشان هر منظره‌ای را می‌دید، به یاد خاطرۀ تلخ کربلا می‌افتاد؛ كشاورزي می‌خواست به زراعتش آب بدهد، امام می‌نشست و زار زار گریه می‌کرد؛ همين كه بچة شیرخواري را در بغل خواهر و يا مادری می‌دید، زار زار گریه می‌کرد؛ جوانی را می‌دید، زار زار گریه می‌کرد. به علاوه این که هر روز در خانه‌اش بر روی ایتام کربلا باز بود و آن‌ها تنها زین‌العابدین عليه السلام را تکیه‌گاة خودشان می‌دانستند، در روایات ما دارد، حداقل هر چند روز یک بار بچة قمر بنی‌هاشم کنار زین‌العابدین عليه السلام می‌آمد. خود دیدن این بچه، حضرت را ناراحت می‌کرد.
 
نگاة امام زین‌العابدین عليه السلام به حیات و مرگ در صحیفه
 
این مقدمه را برای این گفتم که به نظر می‌رسد که چنین انسانی، تحت این همه فشار و سختی، خیلی نرم به پروردگار عالم بگوید، خدایا! حیات و مرگ که به دست توست، قلم مصلحت خودت را عوض کن و مرگ مرا برسان. او باید این را بگوید؛ امّا نگاة امام به حیات و مرگ در صحیفۀ سجادیّه اين است: برای چه بمانم و برای چه بمیرم. این خیلی مهم است که همان‌طور كه بايد حیات آدمي هدفدار باشد، بايد مرگش هم هدفدار باشد. او همان‌طور كه بايد به حیات عشق بورزد،  بايد به مرگ هم عین حیات عشق بورزد.
 
از پنجاه و چهار دعا  همراه با گریه و با ندبه،. این تنها یک تعلیم زین‌العابدین عليه السلام است. حضرت با تضرّع، به پروردگار عالم می‌گوید و در واقع، دارد به ما یاد می‌دهد، چگونه زیستن را و چگونه مردن را.

حالا در کنار این خواستۀ انسانی، آن مقدمه در ذهنتان بیاید که برای یکبار و در یک روز هم آب خوش از گلوی حضرت پايین نرفته است. خواستة حضرت در اين دعا چنين است: وَ عَمِّرْنِي مَا كَانَ عُمُرِي بِذْلَةً فِي طَاعَتِكَ. خدایا! تا من را بندۀ خودت می‌بینی که در فضای اطاعت از تو هستم، مرگ من را نرسان و بگذار كه من بمانم. اگر من بندۀ تو و مطیع تو هستم، پس برای چه دعا كنم كه بمیرم؟ پس خدايا! چرا تو مرا به دنیا آورده‌ای؟ آيا برای این‌که من انسان ظرف معرفت، هدایت و عبادت بشوم، مگر این مشت خاک را تبدیل به من انسان نکردی؟ حالا كه این عنایت را به من کردی و من اكنون هم اهل معرفتم، و هم اهل‌عبادتم و هم اهل هدایت، پس چرا بمیرم؟ هر لحظه‌اي که من بر این حال بمانم، به بالاترین تجارت دست زده‌ام. من هر چه بیش‌تر بمانم، آخرت آبادتر و گسترده‌تری را می‌سازم. با این معماری، و با این بنّایی، و با این تجارت، چرا دستم از دنیا کوتاه باشد؟ من عمر می‌خواهم؛ من ماندن می‌خواهم؛ من مرگ نمی‌خواهم.
 
آن وقت انسان این جا این معنا را می‌فهمد که چقدر معرفت، هدایت و عبادت ارزش دارد که در کنار این سه حقیقت، اگر تمام تلخی‌های اين عالم را به کام آدم بریزند، براي او قابل تحمّل بوده و هیچ مشکلی برایش نیست. این قسمت از دعاي حضرت، درخواست عمر طولانی است.
 
در روايت نبوي است كه رسول‌خدا صلّي الله عليه و آله و سلمّ سعادت را چنين معنا کرده‌اند: اِنَّ السَّعَادَةَ، كُلَّ الَّسعَادَةِ طُولُ الْعُمْرِ فِی طَاعَةِ اللهِ.(جلال‌الدين سيوطي، جامع صغير، ج2، ص207). اين سخن رسول‌الله صلّي الله عليه و آله و سلّم روشن مي‌كند كه آروزي داشتن طول عمر، آرزوي درستي است، امّا اگر انسان مي‌خواهد چنين آرزوئی كند كه مثلاً صد سال و يا صد و بیست سال بماند، بايد چنين آرزو كند و بخواهد كه در گردونۀ طاعت حق بماند؛ چون طاعت و نتیجة طاعت، هدف نهایی خلقت انسان را نشان داده و تحقّق می‌بخشد.
 
و امّا مرگ، و اين كه کی بمیرم. در اين باره، حضرت چه تعلیم عظیمی دارد که ای کاش! این هفتاد میلیون جمعیت، مخصوصاً مُفسدان، بي‌بندباران و گناهکارانش، این زنان و مردان رها شدۀ از مدار دین، و این دخترانی که هزار و پانصد سال پیش، خبر لباس، اوضاع و روابط نامشروعشان، اشک پیغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم را در آورده است. البته، خبر  چنين كساني، و نه دیدنشان. ای کاش! این‌ها همین یک جملۀ زین‌العابدین عليه السلام  را درک و لمس می‌کردند که مسألة گناه و معصیت براي انسان چه مصيبتي هست.
 
فَإِذَا كَانَ عُمُرِي مَرْتَعاً لِلشَّيْطَانِ فَاقْبِضْنِي إِلَيْكَ  : خدایا! به محض این که دیدی، برای اولین بار من زین‌العابدین می‌خواهم، دچار گناه شوم، هنوز كه دچار آن گناه نشده‌ام، مرگم را برسان که من نباشم تا مرتکب آن گناه شوم.

  آنچه بيان شد، تنها داستان یک جملۀ صحیفه است.
 
داستان تاثيرگذاري شگرف دعاي توبة صحيفه
 
خدمت یکی از چهره‌های برجستۀ علم، ایمان و امر به معروف نهی از منکر، رسیدم که در سن صد و سه سالگی در شهری از دنیا رفت. او به من فرمود، الان  مشغول به چه کاری هستي؟ آن وقتی که من در خدمتشان بودم، ايشان در سنّ نود و دو سالگي به سر مي‌برد. این شخص در اين سن، یک لحظه هم آرام نبود و برای دین می‌چرخید و می‌نالید و غصّه می‌خورد. حتی در آن سن، در همان شهر از او كه مجتهد بود، دعوت کردند كه به دانشگاه برود و درس بدهد، و او هم با آن محاسن سفید و در سن نود سالگی، هر روز به دانشگاه می‌رفت، و هفته‌ای چهار روز هم پنج ساعت یا چهار ساعت به منبر می‌رفت. در عين حال، در کوچه و خیابان با مردم حرف می‌زد و آن‌ها را امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد. او خیلی انسان والايی بود. او كه از من پرسيد در حال حاضر دارم چكار مي‌كنم، گفتم، دارم صحیفۀ سجاديه را شرح و تفسیر می‌کنم و اكنون به جلد پنجم رسیده‌ام؛ چون شرح فارسی مفصلّی بر آن در ایران نبود و اين برای اولین بار بود که این شرح و تفسیر بر صحیفه به ميدان آمده بود که من در نهايت اين شرح و تفسير را با هفت جلد به اتمام رساندم. بعد هم پشیمان شدم؛ چون احساس مي‌كردم اين كار هنوز هم بايد ادامه پيدا مي‌كرد و به حدود بیست جلد مي‌رسيد، ولی برنامه‌ريزان كارهاي من، براي نگارش بیش از این هفت جلد، سهمي از وقتم را براي نگارشم نگذاشته بودند. البته، الان دوباره دارد کلّ برنامه‌هايم پایه‌ریزی جدیدي می‌شود و اگر خدا بخواهد و من مهلت داشته باشم،  مي‌خواهم کلّ حیات زین‌العابدین عليه السلام ، دعاها و آثار آن حضرت را در پنجاه جلد نظام دهم تا بتوانم از یک اماممان، فرهنگي صد در صد را به جهانیان ارايه بدهم. اين كه گفتم چنين شرح وتفسيري را دارم بر صحيفه مي‌نويسم، چشمش پر از اشک شد و گفت: اگر میل دارید، من داستانی را در رابطه با صحيفة سجاديه را براي شما بگویم. گفتم: با کمال رغبت آن را مي‌شنوم. او این داستان را كه بعد من آن را در تفسیر صحیفۀ سجادیه‌ام هم آورده‌ام، چنين براي من نقل كرد:
 
حدود سی سالم بود كه در نجف جزء شاگردان درس آیت‌الله العظمي اصفهانی بودم. ایّام ماه رمضان مرحوم سیّد طلبه‌های خوش‌بیان را در مناطق شیعه‌نشین عراق پخش کرد. سهم ما به بصره افتاد. با یک روحانی درس خواندة متین از نجف حرکت کردیم و به بغداد آمدیم و از آن جا با قطار به بصره رفتيم. ماه مبارک رمضان را گذراندیم و عید فطر هم تمام شد. بلیط قطار گرفتیم كه به بغداد برگردیم و از آن جا هم به نجف برویم. کوپة قطار هم شش نفره بود و من و آن شیخ بزرگوار كه آمدیم سر جاهايمان در کوپه نشستیم، سه  مرد لات، بی‌تربیت و ناجوري به همراة زن بدکاره‌اي كه اصلاً حجاب نداشت، وارد کوپۀ ما شدند. به رئیس قطار متوسل شدیم. او گفت که ما جا ديگري نداریم. ما كه نمي‌توانستيم صبر كنيم؛ چون درس داشت شروع می‌شد و ما بايد برمي‌گشتيم. در همين گفتگو بوديم كه قطار به راه افتاد. با خود گفتیم، با اين مصيبت چكار كنيم؟ تصميم گرفتيم تا بغداد سر خود را پايین بياندازيم و یا اين كه به سقف قطار نگاه کنیم. پنج و شش کیلومتري که قطار رفت، دیدیم آن‌ها از بساط خود تنبکي درآورده‌اند و یکی از آن‌ها شروع کرد به تنبک زدن و آن خانم هم بلند شده که برقصد. در بين، آن دو نفر دیگر از آن‌ها هم شروع کرد‌ه‌اند به تصنیف خواندن. به شیخ گفتم که چکار کنیم؟ گفت، من که می‌ترسم، و شما اين كار را انجام بده؛ چون بالاخره تو عمامه‌ات سیاه است و شاید اگر با این‌ها حرف بزنی، آن‌ها از كارهاي خود خجالت بکشند. گفتم، آخر با این لات‌ها و با این چاقوکش‌ها، آن هم با این زن، چه چيزي مي‌توانم به آن‌ها بگويم. تصنيف خواندن آن‌ها به عربی همين‌طور داشت اوج می‌گرفت؛ می‌زدند و می‌رقصیدند. آهسته آهسته هر چهار تای آن‌ها شکل کارشان را جوری کردند که به ما بفهمانند كه به مسخره گرفته شده‌ايم. ایشان می‌فرمود که فلانی هیچ راهی برای ما نمانده بود، جز اين كه بلند شوم و بساطم را باز کنم و صحیفۀ سجادیۀ کهنۀ چاپ سنگی‌اي را كه داشتم، از توی بقچه‌ام درآورم، و بگذارم بر روي همان صندلی قطار و دعای مربوط به توبۀ حضرت زین‌العابدین عليه السلام را باز كنم که در آن، ناله‌هايي حضرت به خدا می‌کند و التماسی برای آمرزش به پروردگار دارد كه دل سنگ را آتش می‌زد. اين دعا جوری تنظیم شده که انگار زین‌العابدین عليه السلام گناه‌کارترین گناهكاران جهان است. بعد با صدای روضه شروع کردم به خواندن و در قلب خود، متوسّل به زین‌العابدین عليه السلام شدم و گفتم: یا بن‌‌رسول‌الله! کلید حلّ مشکل ما شما هستید و کاری از دست ما بر نمی‌آید، و اگر آن‌ها تنها به ما دو ضربة چاقو را بزنند، کار ما تمام می‌شود و کسی هم از ما دفاع نمی‌کند. خطّ اول و خطّ دوم دعا را كه خواندم و همين‌طور داشت به پهنای صورتم، از چشمانم اشک می‌آمد كه شنيدم صدای تنبک کم شد و بعد هم اصلاً خاموش شد و زن هم از رقصیدن ايستاد و در جاي خودش نشست و دو تای دیگرشان هم از تصنیف‌خوانی افتادند. به نيمة دعا كه رسيدم، دیدم آن زن بلند شد و چادرش را درآورد و بر سرش گذاشت و صورتش را  هم چسباند به ديوار اتاق قطار و شروع کرد به گریه کردن. آنها كه می‌خواستند نزدیک شهري نرسیده به بغداد پیاده شوند، به من گفتند، ای آقا! این چه کتابی است؟ گفتم که این کتاب، جان من است. گفتند که این كتاب را به ما بده. گفتم: براي من، این کتاب، از این دنیا و از این عالم، بیش‌تر ارزش دارد. هر چند در دلم می‌خواستم كتاب را به آن‌ها بدهم، امّا با نشان دادن امتناع از دادن كتاب، می‌خواستم ارزش کتاب را به آن‌ها نشان بدهم. براي همين سخنم را در دلبستگي‌ام به كتاب صحيفه ادامه دادم و گفتم: براي من، قیمت این کتاب، از همة عالم هم بالاتر است، پس براي چی آن را به شما بدهم. من براي لحظه‌اي نمی‌توانم این کتاب را از خودم جدا کنم. آن‌ها گریه کردند و گفتند: آقا! لباست نشان می‌دهد که از اولاد پیغمبر هستی، به حقّ پیغمبر، این کتاب را خودت به ما بده. تو که دیدی ما کی هستیم. اگر آن را  به ما ندهي، به زور هم كه شده آن را از تو می‌گیریم. گفتم: باشد. ولي اول بگذاريد كه من بگويم که این کتاب از چه کسی است؟ شما وجود مبارک حضرت ابی‌عبدالله الحسین عليه السلام را می‌شناسید. همین که اسم ابی‌عبدالله عليه السلام را بردم، آن‌ها بیش‌تر منقلب شدند و گفتند، بله، ما او را می‌شناسیم. گفتم: حضرت سید‌الشهداء عليه السلام پسري داشت به نام علی بن حسین، زین‌العابدین، عليه السلام. این کتاب، دعاها و نيايش‌هاي او است. گفتند که آقا سیّد! ایستگاة مقصد ما نزدیک است، ما چهار نفر را شیعه کن تا دستمان پاک باشد که بتوانیم این کتاب را بگیریم. من کتاب را با گریه به آ‌ن‌ها دادم و آن‌ها هم با گریه از ما خداحافظی کردند. موقع خداحافظي، آن زن به ما گفت، شما من را نجات دادید. من بیدار نبودم. من خواب بودم:
 
مرده بودم، به سخن‌هاي تو گشتم زنده
 
خفته بودم، صفت حسن تو بيدارم کرد
 
 

 

 

 
الحمدلله رب العالمین و الصلاة و السّلام علی سید الانبیاء و المرسلین حبیب الهنا و طبیب نفوسنا ابی‌القاسم محمد، صلّي الله علیه و علی اهل‌ بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المُکّرمین.
 
چهار نعمت برجستة معنوي
 
 ما چهار نعمت برجستة معنوی داريم: عقل، قرآن کریم، وجود مبارک رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم و ائمه طاهرین عليهم السلام . برای روشن كردن هر كدام از این چهار نعمت، لازم است آیه یا روایتی را ذكر کنم.
 
1.      نعمت عقل
 
 اما دربارة نعمت عقل، از وجود مبارک حضرت صادق عليه السلام  در جلد اول اصول کافی صفحة ده نقل شده که پروردگار عالم وقتی عقل را آفرید، به عقل خطاب کرد، موجودی را محبوب‌تر از تو نیافریدم؛ يعني احبّ خلق خدا در وجود تک‌ تک ما قرار داده شده، و اگر بتوانيم این سرمایة عظیم معنوی را به طرز صحیح کار بگیریم، به طور یقین، احبّ عباد خدا می‌شویم. اگر ما همة عالم خلقت را به یک درخت تشبیه کنیم، پرقیمت‌ترین و باارزش‌ترین شاخة این درخت، شاخة ‌وجود انسان است. چرا چنين است؟ چون پر‌منفعت‌ترین میوة آفرینش را خدا در این شاخه قرار داد، و با قرار دادن عقل در وجود ما، پروردگار عالم ما را گرامی داشت و احترام کرد و به ما ارزش داد. اهل دل وقتی آیة «وَ لَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ» (اسري:70) را مي‌خواهند تفسير‌کنند، در برابر اين پرسش که بنی‌آدم به چه چيزي کرامت پیدا کرده است، می‌گويند، به عقل. چون این عقل، واسطة ‌بین ما و بین همة حقایق عالم هست. بزنطي وقتی از حضرت رضا عليه السلام پرسید، ما حقیقت را به چه وسیله‌اي درک کنیم و به سراغ چه كسي برویم؟ فرمودند «اَلْعَقْلُ»؛ با عقل است که می‌توانید خدا را بشناسید؛ با عقل است که می‌توانید نبوت را بفهمید؛ با عقل است که ولایت اولیاي خدا را درک می‌کنید. امام صادق عليه السلام  می‌فرماید:‌ با عقل است که خدا عبادت می‌شود؛ با عقل  است که بهشت به دست می‌آید. تعطیل کردن عقل، به معنای قطع رابطة با خدا،  قیامت، انبیا، ائمه و قرآن مجید است. شما سورة مبارکة تبارک را بخوانید، در آن خداوند از اهل جهنم خبر مي‌دهد که روز قیامت از دوزخیان سؤال می‌کنند، علت دوزخی شدن خودتان را بگوييد. آ‌ن‌ها جواب می‌دهند «لَوْ كُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا كُنَّا فِي أَصْحَابِ السَّعِيرِ» (ملك:10). اگر ما ابزار شناخت را که يكي از آن‌ها گوش است، درست به کار گرفته بودیم و اگر عقل را به میدان زندگی کشیده بودیم، الان اهل این آتش برافروخته نبودیم.
 
2.     نعمت قرآن
 
امّا دربارة قرآن مجيد، از خود قرآن دربارة قرآن بشنوید. این آیه در سورة‌ مبارکه یونس است و چه آیه فوق‌العاده‌ایی مي‌باشد. اين آيه شريفه، اهداف قرآن را بیان می‌کند. اگر کسی تا حالا به این اهداف نرسیده، ضرر سنگینی کرده است. اگر کسی به این اهداف نرسیده، به معناي اين است كه او هنوز دارد کنار شکم و شهوت درجا می‌زند. کسی که کنار شکم و شهوت درجا بزند، نظر قرآن دربارة او اين است «وَ الَّذِينَ كَفَرُوا يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلُ الْأَنْعَامُ وَ النَّارُ مَثْوىً لَهُمْ» (محمّد:12): شکمی‌ها و شهوتی‌ها چون چهارپایانند؛ یعنی هیچ ترقی‌اي ندارند و دوزخ هم جایگاة آ‌ن‌هاست.
 
«يَا أيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَتْكُم مَوْعِظَةٌ مِن رَبِّكُمْ وَ شِفَاءٌ لِمَا فِي الصُّدُورِ وَ هُدىً وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ» (يونس:57) قرآن مجید کتاب نصیحت و کتاب موعظه است. واعظ این موعظه کیست؟ خداوند. دلسوزتر از این واعظ در عالم کیست؟ هیچ کس. این یك هدف قرآن است. من اگر اهل شنیدن موعظه نباشم، چه كسي هستم؟ حکمای الهی می‌گويند، موجودی به علاوه صفر. آيا من در اين صورت، در صفر مي‌مانم و يا پايين‌تر هم مي‌روم؟ حکما می‌گويند، نه. پایین‌تر هم تا بی‌نهایت صفر می‌روي تا جایی که انسانی که فراری از موعظه است، این قدر پوچ می‌شود که پروردگار می‌گويد، در قیامت برای سنجش اعمال او، هیچ ترازویی برپا نمی‌کنم؛ چون او هیچ چيزی نیست.
 
«وَ شِفَاءٌ لِمَا فِي الصُّدُور»قرآن داروخانة پروردگار است و داروهای خوبي هم دارد. جايي دیگر، دارو‌هايي سالم‌تر و مؤثرتري مانند این داروخانه را ندارد. به خدا قسم، کسی که با قرآن در ارتباط باشد، چون قرآن داروست، حسود نیست؛ کسی که با قرآن در ارتباط باشد، حریص نیست؛ بخیل نیست؛ مغرور نیست، سینه به عنوان من سپر نمی‌کند؛ ریاکار نیست؛ فاسد نیست؛ ظالم نیست. مگر می‌شود آدمي آیات قرآن مجید را در کشور وجودش وارد کند و در این کشور این همه حیوان درنده مثل: حرص، حسد، بخل و کینه، باز هم آن جا بمانند و جا خوش کنند.
 
پس وقتی آدم با قرآن معالجه بشود؛ در عمرش به کسی شری نمی‌رساند و از سود رساندن هم دریغ نمی‌ورزد «الْخَيْرُ مِنْهُ مَأْمُولٌ وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ» (ديلمي، إرشاد القلوب إلى الصواب، ج‏1، ص198) اگر این گونه باشد «وَ شِفَاءٌ لِمَا فِي الصُّدُورِ»، قرآن حق دارد كه دربارة خود چنين بگويد كه دارو است.
 
«وَ هُدىً» و قرآن کریم راه خداست؛ یعنی غیر قرآن و معلمین واقعی قرآن که پیغمبر و اهل‌بیتند، کج‌راهه است؛ ضلالت، گمراهی و انحراف است . پس وقتی من موعظة قرآن را گوش دادم، «مَوْعِظَةٌ مِن رَبِّكُمْ وَ شِفَاءٌ لِمَا فِي  الصُّدُورِ وَ هُدىً» و وقتی که با داروی قرآن کریم معالجه شدم و وقتی در راه خدا افتادم، قرآن چنين می‌شود «وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ»، و من غرق رحمت الله می‌شوم.
 
3.      نعمت پیغمبر اسلام صلّي الله عليه و آله و سلّم
 
 اما دربارة نعمت پیغمبر اسلام صلّي الله عليه و آله و سلّم بايد بگويم، اگر در دانمارک، هلند و مراکز دیگر وجود افرادی که به پیمغبر اسلام صلّي الله عليه و آله و سلّم توهین می‌کنند، به نجاست‌های معنوی نجس نبودند، اين چنين به آن حضرت توهین نمی‌کردند. برای این که عظمت پیغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم را بدانید من فقط یک آیه را مي‌‌خوانم. قرآن درست گفته است كه اگر این آیات را بر کوه نازل می‌کرديم، تحمّل آن را نداشت «لَوْ أَنزَلْنَا هذَا الْقُرْآنَ عَلَى‏ جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خَاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ» (حشر:21)
 
برادران و خواهران! در قرآن مجید دربارة شخصیت‌ پیامبر صلّي الله عليه و آله و سلّم آیه‌ای سنگین‌تر و پروزن‌تر از آیه «مَن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ» (نساء:80) هست؟ کسی که در همة امور زندگی‌اش از پیغمبر من اطاعت کند، از من اطاعت کرده است. آيا از اين آیه، آيه سنگین‌تري هم هست. این وزن شخصیتی پیغمبر است «مَن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ»، و اين وزن، وزن خیلی بزرگي هست؟ با پیغمبر توحید واقعی پخش شد؛ با پیغمبر دیانت واقعی شناسانده شد؛ با پیغمبر هست كه مردم به عمق حقایق راه پیدا کردند.
 
 در اين سخنراني براي من چندان فرصتي نیست تا ثابت كنم که تمدن فعلی جهان، در تمام رشته‌های علمی و عملي‌اش، مدیون وجود محمد بن ‌عبدالله صلّي الله عليه و آله و سلّم است، حتی با سخنان خود دانشمندان اروپا. ای نمک به حرام‌های دانمارکی و هلندی! ای نمک به حرام‌های کلیسایی و کنیسایی! ‌ای نمک به حرام‌های دانشگاه‌های دنیا! ای نمک به حرام‌های کتمان‌کنندة حقیقت که كتمانش از گناهان کبیره بوده و باعث عذاب قیامت است؛ چون حقيقت براي شما روشن است و منكر آن هستيد؛ آن را می‌دانید و پنهان می‌کنید؛

          به گفتة قرآن: «مَن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ»، وزن معنوی پیغمبر است. شما ایرانی‌ها! آ‌ن‌هایی که تعصّب به ایران دارند! آ‌ن‌هایی که تعصّب به فرهنگ ایرانی دارند! در شاهنامة فردوسی قصه‌اي دارد كه مربوط است به آن زماني كه هنوز پیغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم مبعوث به رسالت نشده بود. اين افراد بايد بروند شاهنامه را بخرند. من خودم قسمتي از شاهنامه را خوانده‌ام. اين قصه چنين است: انوشیروان با روم شرقی جنگ داشت و بودجه کم آورد. همین آدمی که به دروغ می‌گويند كه عادل بود. کدام عادل؟ مگر قرآن مجید نمي‌گويد «لاَتُشْرِكْ بِاللَّهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ» (لقمان:13). چطور ما با شرکش او را عادل هم بدانیم؟ مگر چنين چيزي امكان دارد؟ قبل از طلوع آفتاب رسالت، دولت ایران با روم شرقی درگير جنگ شد. بينابين جنگ، دولت بودجه کم آورد. انوشیروان به نخست وزیرش گفت، چکار کنیم؟ وزير گفت، خزانه خالی است. انوشیروان گفت، به شکست هم که نمی‌شود تن داد. فردوسي دارد اين قصه را مي‌گويد؛ يعني کتاب شاهنامه، نزدیک به زمان انوشیروان سروده شد. فردوسی می‌گويد، در چنين زماني پینه‌دوزي پیش نخست‌وزیر انوشیروان آمد و گفت، من حاضرم کمبود بودجة جنگ را بدهم. نكتة مهم اين جاست، پنيه‌دوز گفت، حاضرم کمبود بودجة جنگ را تأمين كنم، البته، در برابر اين كه انوشیروان اجازه دهد بچة من به مدرسه برود و درس بخواند. انوشیروان پشنهاد پنيه‌دوز را رد كرد و گفت، در ایران تنها فرزندان چهار طایفه حقّ درس خواندن دارند: شاهزادگان، امیران، موبدان و دبیران. من حاضرم در اين جنگ شکست بخورم و ننگ اجازة رفتن بچة پینه‌دوز به مدرسه را با خود به گور نبرم؛ يعني در کشور ما تحصیل علم ممنوع بود. اين رسول‌خداصلّي الله عليه و آله و سلّم بود كه آمد اعلام کرد «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ» (ديلمي، إرشاد القلوب إلى الصواب، ج‏1، ص165)؛ آمد اعلام کرد: در قیامت به اعمالتان بر اساس معرفت مزد می‌دهند، نه بر اساس عمل صرف. پیغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم چه خدمت بزرگي به جهان کرد.
 
این وزن معنوی این نعمت بود، «مَن يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطَاعَ اللَّهَ» البته، اين وزن معنوي پيامبر در همين دنياست و در آخرت از اين هم خيلي بالاتر هست. طبق یکی از آیات سورة هود و یکی از آیات سورة فرقان که روایت مهمي در جلد دوم اصول کافی در باب فضل قرآن هر دو آیه را معنا می‌کند، پیغمبر می‌فرماید: در روز قیامت خدا اجازة سخن گفتن را به اولین و آخرین نمی‌دهد. براي همين، ابتداي قیامت در سکوت سنگیني است «يَوْمَ يَأْتِ لاَتَكَلَّمُ نَفْسٌ إِلَّا بِإِذْنِهِ» (هود: 105). در قیامت به اولین کسی که خدا اجازه می‌دهد كه سخن بگويد، من هستم. من از جايم بلند می‌شوم و اولین سخني كه می‌گويم نه با همة مردم هست و نه با امتم؛ بلكه تنها با خداست. اولین سخنم چنين هست. من به اجازة پروردگار، با او سخن مي‌گويم، در حالي كه با یک دستم قرآن مجید را بلند می‌کنم و با یک دستم دست علی، زهرا، حسن و حسین عليهم السلام را می‌گیرم و به پروردگار می‌گويم از امت من بپرس كه بعد از مردن من، با این دو چکار کردند؟ مي‌ايستم تا خدا جوابم را بدهد؛ تا خدا از تک تک امتم بپرسد كه با قرآن و با اهل‌بیت من چه کردند. شماها که خوش به حالتان هست! اگر خدا به شما بگويد كه چکار کردید، شما در دو و سه دقیقه جواب می‌دهید: خدایا! ما به اندازة استعدادمان آیات مربوط به عبادات را عمل کردیم؛ آیات مربوط به مال را عمل کردیم و به اندازة استعدادمان، به امیرمؤمنان، به ائمة طاهرین، به حضرت رضا عليه السلام ، به حضرت حسین عليهم السلام اقتدا کردیم. شما وقتی چنين جواب بدهيد و خدا هم آن را امضا کند، پیغمبر به فاطمة زهرا عليها السلام فرموده: دست همة‌ آن‌ها را در دستم می‌گذارم و هر جا كه خدا من را ببرد، من هم آن‌ها را با خودم به آن جا می‌برم. اما زنان بی‌حجاب و بدحجاب چه می‌خواهند بکنند؟ و همين‌طور رباخوارها، عرق‌خورها، ظالم‌ها، مال‌مردم‌خورها، اختلاس‌کنندگان، دزدان و آدم‌کش‌ها، آدم‌رباها، معتادها، فروشندگان مواد مخدر و جاسوسان رابطه‌دار با کثیف‌ترین دشمنان چه می‌خواهند بکنند ؟ آن‌ها در قیامت جواب خدا را نسبت به قرآن و اهل‌بیت عليهم السلام چه مي‌خواهند بدهند؟
 
4.     نعمت اهل‌بيت عليهم السلام
 
 و اما دربارة نعمت اهل‌بیت عليهم السلام، من تنها روایتي را كه مي‌خواهم براي شما نقل كنم، روايتي است كه همة بزرگان شيعه آن را نقل کردند و مشهورترین علمای اهل‌سنت هم آن را نقل کردند و چه روایتی است اين روايت «إِنَّمَا مَثَلُ أَهْلِ بَيْتِي كَمَثَلِ سَفِينَةِ نُوحٍ مَنْ رَكِبَهَا نَجَا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِق»‏ (طبرسي، احتجاج، ج‏2، ص380 ـ متقي هندي، كنزالعمال، ج12، ص98): تا قیامت در دنیای شما طوفان است و از بالا و پایین علیة‌ شما بلا می‌بارد. الان مي‌بينيد بیش از چند هزار ماهواره دارد بلا نازل می‌کند و آن هم بدترین بلا را. هدف آنان از آنچه این ماهواره‌ها به پایین می‌فرستند، والله نابود کردن دین است و هیچ هدفی دیگري را هم ندارند. هدفشان این نیست که شما را در لذت غرق کنند؛ بلكه می‌خواهند ریشة دین را  بکَنَند؛ مي‌خواهند قرآن را از ما بگیرند. این توطئه را که ديگر امثال ما خبر شدیم، اگر شما هنوز خبر نشده‌ايد. در این چند ساله اخیر، امریکا و اسرائیل گفته‌اند، ما برای ملت ایران به صورت ویژه، اگر سه برنامه را پیاده کنیم، آن‌ها نابودند، نه نابود بدنی و نه نابود شهوانی، بلكه نابود شخصیتی، و ديگر با اجراي اين برنامه‌ها، به طور حتمي اين ملت از بين مي‌رود:
 
 برنامة اول اين است كه رابطة آن‌ها را با حسین بن علی عليه السلام قطع کنند؛ ولی این یکی را خیلی کور خواندید؛ چرا؟ چون از امام صادق عليه السلام نقل شده كه «مَنْ أَرَادَ اللَّهُ بِهِ الْخَيْرَ قَذَفَ فِي قَلْبِهِ حُبَّ الْحُسَيْنِ وَ حُبَّ زِيَارَتِه» (ابن‌قولويه، كامل‌الزيارات، ص142): خدا اگر خیر کسی را بخواهد، دلش را از محبت ابی‌عبدالله عليه السلام پر می‌کند. شما فکر می‌کنید ما در معاملة با شما حسین ‌بن علی عليه السلام را رها می‌کنیم؟ قیمت حسین عليه السلام برای ما از همة عالم بیش‌تر است؟ چقدر می‌خواهید به ما بدهید و ابی‌عبدالله عليه السلام را از ما بگیرید؟
 
 برنامة دوم اين است كه باید حرارت امید مردم ایران را نسبت به آینده با محوريت امام دوازدهم، چنان سرد کنیم كه به دنبال ظهور او نباشند.
 
 برنامة سوم اين است كه رابطة مردم را با عالمان ربانی قطع کنیم. شما ببینید چقدر علیة حوزه‌ها، مرجعیت و رهبری یاوه‌گویی می‌شود. چقدر اين طوفان سنگین است، سنگین‌تر از طوفان زمان نوح عليه السلام . در زمان نوح عليه السلام تنها آبي از زمین و آسمان جوشید و همة را نابود کرد. الان هزاران آب لجن از بالا و پایین می‌جوشد. نجات از آن، کشتی‌اي می‌خواهد كه ما بتوانيم با تمسّک به آن، نجات پیدا کنیم: «إِنَّمَا مَثَلُ أَهْلِ بَيْتِي كَمَثَلِ سَفِينَةِ نُوحٍ مَنْ رَكِبَهَا نَجَا وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ»‏ هر کسی با اهل‌بیت من زندگی کند، نجات پيدا مي‌كند، و هر کسی تنهای از اهل بیت من بماند، غرق مي‌شود، نه در آب: «وَ لاَتَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَن سَبِيلِهِ» (نعام:153)؛ بلكه در هزاران آب لجن متعفّن که تنها یك بارش‌ از آن، برای خفه کردن مردم دنیا بس است. خداوند چه لطفی به شما ملت ایران کرد. با این توطئه، آیا در این روزگار، بر‌پا‌کردن این مجالس واجب شرعی نیست؟ آیا هر کسی بتواند براي ياری اين مجالس هزینه کند، هزینه کردن براي او واجب نیست؟ آیا هر کسی بتواند تا نفس آخر برای این مردم فرهنگ قرآن و اهل‌بیت را بگويد، واجب نیست كه برود و آن را بگويد . امروز واقعاً منبر و ذکر مصيبت مستحب است؟
 
کشتی ایمان ز طوفان ایمن است          تا حسینش ناخدایی می‌کند
 
 شما این گریه‌ها را حفظ کنید و با صدای بلند برای اهل‌بیت گریه کنید. پیغمبر شما را می‌ديده که به خاطر آن به زهرا گفت، غصة حسینت را نخور. بساط حسینت تا قیامت برپاست، قرن به قرن. فاطمة من! مردان و زنانی می‌‌آيند که مانند كسي كه جوانش مرده برای حسین گریه می‌کنند.
 
کشتی ایمان ز طوفان ایمن است          تا حسینش ناخدایی می‌کند
 
 خدا رحمت کند مرحوم آیت ‌الله العظمی حاج‌سید احمد خوانساری صاحب جامع‌المدارک را و درجاتش را عالی نمايد. آ‌ن‌هایی که ایشان را می‌شناسند، مي‌دانند كه او در ردة علمای اعلم شیعه بودند. آن مرحوم در مدت بيست و پنج سالي كه در مسجد سید عزيزالله تهران اقامة نماز مي‌كردد، هر وقت در محراب دستشان را بلند مي‌کرد  كه تکبیره‌الاحرام بگويد، دستش را کنار گوشش مي‌برد و اول می‌گفت: السلام علیک یا اباعبدالله! بعد هم الله اکبر می‌گفت. یکی از دوستان من كه كمي از  من رويش بیش‌تر بود، روزي آمد و کنار محراب به ايشان گفت، آقا! قبل از تکبیره‌الاحرام، سلام بر ابی‌عبدالله عليه السلام وارد شده است؟ ایشان در جواب فرمود: این عمامة‌ من، این محراب، این منبر، این مسجد، اين قم و این مرجعیت، همه و همه، با حسین است كه سرپا شده، پس ديگر وارد شده، یعنی چه؟
 
 من برای خودم نمی‌گويم؛ چون از من گذشته است. من سي سال است كه چشمم از جمعیت پر مي‌باشد، ولی شما را به خدا این مجالس ارزشمند را تنها نگذارید؛ عالم ربانی را تنها نگذارید. مواظب باشید كه چشمة چشمتان از گریه بر اهل‌بیت کم نیاورد و خشک نشود. گریه خیلی مهم است و به وسوسة وسوسه‌گران توجّه نکنید. قرآن بخوانید: «تَرَى‏ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ» (مائده:83). قرآن می‌گويد كه چشم بندگان حق‌شناس من، پر از اشک است. آ‌ن‌هایی که می‌گويند، گریه برای چيست، خودشان حیوان هستند؛ آ‌ن‌ها چشم ندارند؛ آ‌ن‌ها دل ندارند؛ آ‌ن‌ها قرآن را نمی‌فهمند.
 
گریه بر هر درد بی‌درمان دواست          چشم گریان چشمة فیض خداست
 
تا نگرید ابر، کی روید چمن                تا نگرید طفل، کی نوشد لبن
 
گر نگرید طفلك حلوا فروش              دیگ بخشایش کجا آید به جوش
 
باباي پسري مرده بود و او یتیم شده بود. شب مادرش به او گفت، بچة من! براي ما تنها چهار و پنج کیلو آرد، كمي روغن و كمي شکر مانده و بابايت چيز دیگري را براي ما نگذاشته است. من با این‌ها حلوا درست می‌کنم و تو آن‌ را به بازار ببر و بفروش تا از اين راه خرجی ما دربيايد.صبح، آن پسر دیگ حلوا را براي فروش به بازار برد. نُه صبح بود، کسی آن حلوا را نخريد. ده صبح شد، باز کسی حلوايش را نخرید. دوازده ظهر هم شد، باز آن را کسی نخرید. یک بعدازظهر هم اوضاع چنين بود. پسرك كه ديگ طاقتش طاق شده بود، زارزار شروع به گریه کردن کرد. مرد بازاري كه آمد از كنار او رد شود، وقتي او را در چنان حالي ديد، دلش سوخت و گفت: عزیز دلم! چرا گریه می‌کنی؟ پسر گفت: یتیمم و تمام سرمایة ما همین ديگ حلوا است. مادرم گفته است كه آن را به بازار بياورم و بفروشم تا با پولش بتوانيم زندگی‌مان را اداره کنیم. الان هم كه آن را براي فروش به بازار آورده‌ام، هیچ کس آن را از من نمی‌خرد. آن بازاري گفت: من همة آن حلوا را می‌خرم و فردا هم باز حلوا درست كن و به بازار بياور كه من آن را می‌خرم:
 
تا نگرید طفلک حلوافروش                 دیگ بخشایش کجا آید به جوش

 

 

 

موضوعات فرعي:

- قرآن كتاب يادآوري

- شرك، ظلم عظيم

- امیرمؤمنان عليه­السلام مظلومِ داراي كرم

- گريه بر اباعبدالله الحسين عليه­السلام عطية كريم مطلق

الحمدلله رب العالمین والصلوةوالسلام علی سیدالانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

قرآن كتاب يادآوري

کتاب خدا می‌فرماید: }إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ{(ص:87) این قرآن جز یک منبع یادآورِ حقایق عالم، یادآورِ احکام الهی، یادآورِ حلال و حرام خدا، یادآورِ سرگذشت گذشتگان برای عبرت‌گیری مخاطبان و یادآورِ مسايل بعد از مرگ برای جهانیان، نیست.

}إِنْ هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِلْعَالَمِينَ.{ این كتاب، یک منبع کامل هدایت، یک منبع کامل موعظه، یک منبع کامل پند، یک منبع کامل عبرت و درس‌آموزی، و یک منبع کامل قوانین زندگی است. اما براي چه كسي؟ این قسمت خیلی مهم است: }لِمَن شَاءَ مِنكُمْ أَن يَسْتَقِيمَ{(تكوير:28): برای کسی که بخواهد در صراط مستقیم حق قرار گیرد، این منبع اثر‌بخش است: }لِمَن شَاءَ مِنكُمْ أَن يَسْتَقِيمَ{ این خواستن شما، خیلی مهم است و آن، خواستن شما به صورت فوق‌العاده است، و آن، خواستني است که موتور حرکت شما برای پذیرش این منبع، و به اجرا گذاشتن برنامه‌های این منبع است، امّا اگر کسی در دنیا، به اختیار خودش، این منبع را نخواهد، چه سودی از این منبع عایدش می‌شود؟ بايد گفت، هیچ سودی از این منبع به او نمی‌رسد. در آخرت هم از شفاعت این کتاب بهره‌ای نمی‌برد؛ چون این کتاب در قیامت شفاعت‌کنندة ردة اول است: }فَاِنَّهُ شَافِعٌ مُشَفِّعٌ{. اين سخن پیغمبر عظیم‌الشأن اسلام است که منابع روایی شیعه و سنی این روایت را نقل کرده‌اند (شيخ كليني، كافي، ج2، ص599 ـ بيهقي، سنن كبري، ج10، ص9).

حالا اگر کسی بخواهد این خواستة مثبت را كه اگر ارايه به غیر خدا، به غیر انبیا، به غیر ائمه و به غیر قرآن بشود، یا اصلاً برآورده نمی‌شود؛ چون غیر این منابع، قدرت برآوردن این خواسته‌های مثبت را کسی ندارد، یا اگر برآورده بشود، در حدّ کاملی برآورده نخواهد شد:

دست حاجت چو بری، پیش خداوندی بر که کریم است و غفور است و رحیم است و ودود

کرمش نامتناهی، نعمش بی‌پایان هیچ خواهنده ازين در نرود بی‌مقصود سعدي آن منابعی را هم که خودش برای برآوردن خواسته‌ها قرار داده، کار خودش را انجام می‌دهند، مثل قرآن، مثل انبیا، مثل ائمة طاهرین. اینجا آدم باید عاقلانه کار کند؛ یعنی تمام خواسته‌های مثبتش را ببرد درِ خانه خدا؛ ببرد درِ خانه انبیا؛ ببرد درِ خانه ائمه؛ ببرد در پیشگاة قرآن مجید. به اذن الله این منابع مسئولند که خواسته‌های مثبت بشر را برآورده کنند.

شرك، ظلم عظيم

خیلی این مسأله عظیم است. نمونه‌اي از قرآن را برای‌تان بگویم. قرآن شرک را «ظلم عظیم» می‌داند؛ یعنی کسی بیاید در کنار پروردگار، یک قدرت دیگری را قايل بشود و بگوید، به صورت مستقل، کار به دست اين شریک در قدرت خدا هم هست. چیزی را عَلَم بکند، حالا یا بت جاندار را، یا بت بی‌جان را، این کار ظلم عظیم است: }إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ{ (لقمان:13). این یک آیه است. }إِنَّ اللَّهَ لاَيَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مَا دُونَ ذلِكَ لِمَن يَشَاءُ{ (نساء:48): در قیامت هر گناهی را هر کس می‌خواهد پیش من بیاورد، من آن را می‌بخشم، ولي شرک را نمی‌بخشم: }إِنَّ اللَّهَ لاَيَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِهِ. { این سخن را که گفتم، در قیامت است؛ چون در دنیا تا آدم مهلت دارد، شرک قابل آمرزش است؛ چنانكه قبل از بعثت انبیا، درصد بالایی از مردم مشرک بودند. آنهايي از مشركان كه متدیّن گشتند، آمرزیده شدند.}إِنَّ اللَّهَ لاَيَغْفِرُ أَن يُشْرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذلِكَ لِمَن يَشَاءُ{، این سخن، موضع خداوند نسبت به شرک است. حالا همین خدا با این موضع‌گیری سخت، چه در برابر خود شرک که گفته است: ظلم عظیم است، و چه در اینکه گفته من، شرک را نمی‌آمرزم. حالا شما بگو خدایا به كبريائیت بر‌نمی‌خورد، مشرکین را هم بیامرز. نه ارادة ازلیش تعلّق گرفته به اينكه بعد از مردن، هیچ مشرکی را نبخشد. معلوم می‌شود، مشرک خیلی مورد نفرت خدا است. حالا همین خدا، در سورة توبه به پیغمبر می‌گوید، كه اگر لحنش را نگاه کنید، لذّت می‌بريد. آدم دلش می‌خواهد برای چنين خدايي بمیرد، از بس که این خدا خوب است: }وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ{(توبه:6): و حبیب من! اگر مشرکی که دچار ظلم عظیم و گناهی است که من او را نمی‌بخشم، از تو درخواست پناه کرد، اوقاتت تلخ نشود و چهره‌ات در هم نرود، }وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ{ بلافاصله درخواست پناهندگی او را قبول کن و بگذار بیاید. آغوش خودت را باز کن، و به خانه‌ات راهش بده؛ در مسجد راهش بده. الآن است كه ما می‌گويیم، مشرک و یهودی به داخل مسجد نیایند، اما در زمان رسول‌خدا صلّي اله عليه و آله و سلّم، پروردگار فرموده بود، اي پيامبر! درِ خانه‌ات و مسجد من را بر روی همه باز بگذار. چون من خواستة همه را می‌توانم اجابت کنم و من خدایی نیستم که کسی بیاید بگوید چيزي به من عطا كنم و من بگویم، ندارم، }فَأَجِرْهُ حَتَّى‏ يَسْمَعَ كَلاَمَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَيَعْلَمُونَ.{ بگذار بیاید و از این زبان نرم تو، کلام خدا را بشنود و معالجه شود و برگردد. پروردگار خواستة مثبت احدی را رد نمی‌کند. انبیا هم مسئولند که رد نکنند. ائمة طاهرین هم مسئولند که رد نکنند. چه سفره‌ای برای ما انداخته‌اند، و ما خودمان هم نمی‌دانیم، نمی‌فهمیم؟

امیرمؤمنان عليه السلام مظلومِ داراي كرم

امیرمؤمنان عليه­السلام پس از مرگ پيامبر صلّي اله عليه وآله وسلّم خیلی زجر کشید. عبارت «خیلی» که می‌گویم، یعنی واقعاً و بدون مبالغه، «خیلی». بگذارید از قول خودشان كه به تواتر از ايشان رسيده، بگویم. هنگامى كه شنيد كسى داد مى‏زد: «اَنَا مَظْلُومٌ»: من ستمديده‏ام. به او فرمود: (هَلُمَّ فَلْنَصْرِخْ مَعَاً فَاِنِّى مَا زِلْتُ مَظْلُومَاً): بيا با هم فرياد كنيم كه من همواره مظلوم بوده‏ام. امام با اين كار، هم ناراحتى او را تسكين داد و هم مظلوميت خويش را اعلام فرمود كه من از زمان مرگ پيامبر صلّي اله عليه وآله وسلّم تا هم اكنون مظلوم واقع شده‏ام، و نيز در سخني فرمود: پروردگارا، قريش را رسوا ساز كه مرا از حقم ممنوع ساختند و خلافتم را غصب نمودند، و نيز از آن حضرت رسيده: من هميشه تحت فشار حكومت استبداد بوده‏ام و از آنچه حقم بود و سزاوار آن بودم، ممنوع گشتم‏ (مكارم شيرازي، ترجمة ‏گويا و شرح‏ فشرده‏اى ‏بر نهج‏البلاغه، ج2، ص546 به نقل از شرح ابن‌ابي‌الحديد، ج9، ص305) در اواخر حکومتش، وقتى كه پياپى برايش خبر مى‏آوردند كه لشكر معاويه بر شهرها دست يافته‏اند، آن حضرت از سستى ياران خود در جنگ با دشمنان و مخالفتشان با فرمان و تدبيرش، دلتنگ و آزرده گرديد و اينچنين رنج علي عليه­السلام به اوج رسيد. حضرت درحالي كه از شدت اندوه دلتنگ شده بود و مي‌ناليد، بر منبر مسجد كوفه رفت و در انتهاي سخنان عتاب‌آلودش به كوفيان گفت: (فَأَبْدِلْنِي بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ وَ أَبْدِلْهُمْ بِي شَرّاً مِنِّي اللَّهُمَّ مُثْ قُلُوبَهُمْ كَمَا يُمَاثُ الْمِلْحُ فِي الْمَاءِ) (نهج‌البلاغه، خطبة25): خدایا! علی را از اين مردم بگیر و یکی دیگر را به اینها بده. مردم كوفه! شما از بس که مرا اذیت کردید، دعا مي‌كنم كه خدا دل‌هايتان را بسايد؛ مانند: نمکی که در آب ساييده شود.

مالک اشتر در روز روشن دید كه کنار درختي علی عليه السلام تک و تنها نشسته و زار زار دارد گریه می‌کند. گفت: علی جان! برای چی گریه می‌کنی؟ فرمود: از دست مردم به اندازة ریگ‌ها و تک تک پشم‌هايی که روی بدن گوسفندان است، به من ظلم شده است. دلم را آب کردید، خدایا! من را بگیر. مالک! امان از دست مردم، زبان مردم، قضاوت مردم، تهمت مردم، سستی مردم.

با اين همه، همین مردم، روزی آمدند و در خانه‌اش را زدند. او كه دم درب آمد، آن‌ها گفتند: باغ‌ها، زراعت‌هايمان دارد می‌سوزد، آخر تو پیش خدا آبرو داری، دعا کن تا باران بیاید.

فکر می‌کنید این علی با مردم چه کار کرد؟ آيا گفت: به به، الان روز تلافی است. مردم نامرد! چشمتان کور؛ رنج بَکَشید. نه، چنين نبود و او آنان را از كرم خويش مأيوس نكرد. حضرت سرش را به داخل خانه برگرداند و حسن و حسين عليهم السلام را صدا كرد و از آنها خواست دعاهاي طلب باران را بخوانند. همين كه آن دو از دعا كردن فارغ شدند، به امر خداوند متعال، آسمان شروع به باريدن كرد (مدينة المعاجز، ج3، ص395).

گريه بر اباعبدالله الحسين عليه­السلام ، عطية كريم مطلق

در روایات است که به طور كلي گريه از اثربخش‌ترين عبادات است كه هيچ پيمانه و وزني نمي‌تواند ارزش آن را بسنجد ( شيخ كليني، كافي، ج2، ص481).

یک گریه در قرآن است که خداوند دربارة آن می‌فرماید: (أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمَّا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ) (مائده:83). عارفان به من! از دو چشمانشان، مانند دو چشمۀ آب، اشک فیضان می‌کند. این گریه، گریة وصل به خداست. دومین گریه‌اي که کنار گریه برای خدا، از بزرگ‌ترين گریه‌هاست، گریه برای اباعبدالله الحسین عليه السلام است. این گریه را هم خدا انتخاب کرده. چکارش می‌شود کرد؟ به چه كساني داده؟ به شما. چیزی را از شما گرفته و این گریه را داده است؟ نه، آن را مجانی به شما داده، بهشت مجانی، آمرزش مجانی، شفاعت مجانی. چرا مجانی؟ چون کریم است. یکی که از او چيزي می‌خواهد، نمی‌تواند به او عنایت نکند. نمی‌تواند کسی به کریم بگوید كه او بخل مي‌ورزد. بخل در حریم کریم راه ندارد. نمی‌شود دربارة كريم مطلق چنين گفت؛ چنان‌كه دربارة حاتم كه شايد بشود گفت، یک قطره از یک ميلیارديم قطره، باز هم از یک ترلیارديم آن قطره از كرم خداوند، در کام حاتم طائی ریخته شده بود، نمي‌شود چنين گفت. حاتم مشرک بود كه مرد، ولی پیغمبر به او احترام می‌کرد. همیشه از او ذکر خیر می‌کرد. وقتی که در جنگ با قبیلة طی، دختر حاتم اسیر شد. هرچند پسر حاتم توانست به شام فرار كند. وقتي دختر حاتم به اسارت به مدینه آورده شد، به پیغمبر گفت، یا رسول‌الله! من دختر حاتم هستم. پیغمبر صلّي اله عليه وآله وسلّم فرمود: (اَلْمَرْءُ یُحْفَظُ فِی وَلَدِهِ) (ابن‌طيفور، بلاغات‌النساء، ص17، به روايت حضرت فاطمه عليهاالسلام): باید احترام پدر در فرزندش حفظ شود. پس فرمود: تو آزادی. گفت من این آزادی را نمی‌خواهم. پیغمبر صلّي اله عليه وآله وسلّم فرمود: اگر مدینه بمانی، به کنیزی می‌برنت. گفت: نه، اگر می‌خواهی من را آزاد کنی، بقیه را هم آزاد کن. پیغمبر صلّي اله عليه وآله وسلّم فرمود: بقیه هم آزادند. (حايري، شجرة طوبي، ج2، ص400)

در آن زمان‌‌ها، جوانی براي ازدواج با دختری به خواستگاري رفته بود. پدر كه با رئیس قبیله‌ای جنگ و دشمنی داشت، به این پسر گفت: مهریة دختر من، سر بریدة حاتم است. جوان هم گفت كه من می‌روم و برایت اين سر را می‌آورم. او به قبیله بنی‌تمیم، قبیلة حاتم، رفت. از یکی پرسید كه خیمة حاتم کجاست؟ آن فرد كه خود حاتم بود، بي‌آنكه خود را معرفي كند، آن جوان را به چادرش برد و به او گفت: جوان! اهل کجا هستی؟ جوان گفت: متعلّق به فلان قبیله‌ام. حاتم گفت: اینجا برای چه چيزی آمدی؟ گفت: خواهشی از حاتم دارم. حاتم گفت: خواهشت چيست؟ جوان گفت: نمی‌توانم به شما بگویم و باید خودش را ببینم. سِر است. حاتم گفت: من امینم و سخنت را براي هیچ کس نقل نمي‌كنم و من می‌توانم دردت را دوا کنم. چی می‌خواهی؟ جوان گفت: خودش را باید ببینم. حاتم گفت: فرض کن خودش من هستم. این قدر این جوان محبت دید تا بالاخره به قول ما فريب محبت را خورد و راز خود را به حاتم گفت: راستش این است که من عاشق دختری شدم و خانواده‌اش او را به من نمی‌دهند مگر اين كه سر بریدة حاتم را به عنوان مهر پيش آنها ببرم. حاتم به او گفت: حالا تو مسافری و خسته‌ای، بنشین تا من شربت و ناني بياورم تا ميل كني، شب كه شد، من تو را راهنمایيت مي‌کنم كه بتواني بي‌سر و صدا سر حاتم را بُبري و با خودت بَبري. نیمه شب، حاتم جوان را بيدار كرد و کاردي به دست او داد و گفت: اگر مشکل تو با سر من حل می‌شود، این کارد و این هم سر من. چه اشكالي مي‌شود به حاتم گرفت، جز اين كه بايد گفت او كريم بود، و مقتضاي كريم بودن اين است. حاتم كه ديد جوان در انجام خواستة خود تعلّل مي‌كند، به او گفت: چرا بلند نمی‌شوی؟ جوان گفت: من از آن دختر، بلكه از همة دنیا گذشتم، حيف است كه به شما تلنگري بخورد و باید سالم بمانی.

ما هم در شب جمعه به در خانه كريم مطلق رفته و می‌خوانیم: (يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَِّةِ يَا بَاسِِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّةَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةَ)، البته، منهای دو گریه‌اي كه گفته شد و در واقع عطيه‌هايي از جانب كريم مطلق‌اند، گریه‌ در مصیبت عزیزان را هم به ما اجازه داده‌اند، تا حدي كه به جزع و فزع نرسد. به جزع و فزع كه رسيد، دیگر خوب نیست فرد گریه کند (شيخ حر عاملي، وسائل‌الشيعه، ج2، ص921).

درخرابۀ شام نشسته­اند. روز است و هر کسی در گوشه‌ای سر به دیوار دارد و آرام آرام دارد گریه می‌کند. خانمی كه خیلی با ادب هم بود، یک دیگ بزرگ غذا آورد و آرام پرسید: بزرگ شما کیست؟ زینب کبری آمد. و گفت: چكار داريد؟ آن زن گفت: مقداري غذا آوردم. زینب کبری خیلی آرام فرمود: قانون دین ما، صدقه گرفتن را بر ما حرام کرده. آن زن گفت: خانم! اين صدقه نیست؛ بلكه نذر است. من در اصل اهل شام نیستم. من بچة چهار ساله بودم كه مریض شدم. لمس شدم. همان‌طوري ماندم و معالجه نشدم. یک روز مادرم با عصبانیت به پدرم گفت، این گوشت افتاده را بردار و ببر در خانة علی، يا بگو دمي بزند تا او خوب بشود یا بمیرد به خانه نيايد.

خانم! خدا امید هیچ مادری را ناامید نکند. من را برد و روی خاک کوچه خواباند و در زد. علی آمد و در را باز کرد. پدرم گفت: آقا! مادرش خیلی ناراحت است و من نمی‌خواهم مزاحم شما بشوم. گفت: یا بمیرد یا خوبش کنید. پدرم که اين سخن را به حضرت گفت، او سرش را به داخل خانه برگرداند و صدا زد: حسین من! بیا. خانم! آن وقت حسین، پنج سالش بود كه آمد دم درب. علی به او گفت: پسرم! خدا بنا ندارد نَفَس تو را برگرداند. نگاهی به این بچه بینداز و خوبش کن. خانم! حسین نگاهي به من کرد و من الآن پنجاه سال است كه دارم زندگی می‌کنم.(اقتباس از بحر المصائب)

 

 

 

موضوعاتفرعی:

- وجود حضرت زينب عليها السلام از منظر وراثت

- دانش زینب کبری عليها السلام

- حماسة زينب كبري عليها السلام در حادثه کربلا

- حكومت الهي زينب كبري عليها السلام

الحمدلله رب العالمین والصلوة والسلام علی سیدالانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی‌القاسم محمد صلی الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

قانون وراثت و حضرت زينب عليهاالسلام

از قانوني بحث می‌کنم كه نزد دانشمندان به عنوان قانون وراثت شناخته مي‌شود. بر اساس اين قانون، اوصاف، خصال، طبیعیات و واقعیات پدران و مادران به وسیلة یک سلسلة عوامل و ابزار، به فرزندان آنها منتقل می‌شود و هیچ انسانی هم از این قانون وراثت مستثنا نیست؛ نسل به نسل، همة انسان‌ها تحت تأثیر قانون وراثت هستند. دانشمندان امروز جهان، این عقیده را دارند که این خصال و اوصاف به وسیلة عنصري بسیار پیچیده‌ به نام «ژن» به فرزندان منتقل می‌شود.

از شگفتي‌ها است که پیغمبر عظیم‌الشأن‌ اسلام صلّي الله عليه و آله و سلّم در پانزده قرن قبل، در ضمن یک حادثة جالب، به این حقیقت اشاره فرموده‌اند. زن و شوهر جوان سفید‌پوستي وقتی که خداوند مهربان به آنها فرزندی عنایت می‌کند، شوهر می‌بیند این فرزند، سیاه‌پوست است. با اعتماد و اطمینانی که او به همسرش داشت که او زني پاکدامن، با عفت، باتقوا است، خیلی برایش شگفت‌آور بود که چرا فرزند آنها سیاه‌‌چهره به دنیا آمده است. اين شد كه او فرزندش را به بغل گرفته و به مسجد می‌رود و به محضر رسول‌خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم مشرف شده و به ايشان عرض می‌کند، من سفید‌پوستم و همسرم هم سفید‌پوست است، ولی بچة‌مان سیاه حبشی به دنیا آمده است. رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم به او اطمینان صددرصد می‌دهد که این طفل از تو و از همسر تو است، اما در نطفة همة انسان‌ها یک عنصری هست به نام «عرق»، و بعد فرمودند: (هذَا نَزِعَةُ عِرْقٍاين از جا بركندن ريشه و اصلي است).

اي مرد! بدان یقیناً این «عرق» انتقال‌دهندة اوصاف، خصايل و روحیات گذشتگان است به آیندگان، و قطعاً در پدران گذشتة تو، یا در پدران گذشتة همسرت، یک مرد و یا یک زن، سیاه‌پوست بوده و این «عرق»، این سیاهی را از آنها منتقل کرده است و از بچة تو این رنگظهور يافته و آشکار شده است. بنابراين، نگران نباش و مطمئن باش و یقین داشته باش که این طفل،طفلشماست (صحيح بخاري، ج8، ص31)

این قانون وراثت مي‌باشد كه برای دانشمندان هم ثابت شده است. البته، اگر آنها هم در این زمینه کشفی نداشتند، برای ما مسلمان‌ها اين مسأله، مسألة ثابت‌شده‌اي بود؛ چون علاوه بر روایات ما، در آیات قرآن مجید هم اشاره به این معنا را داریم؛ خداوند متعال دربارة ذریة انبیاي خود همین مطلب را تلویحاً بیان فرموده است }ذُرِّيَّةً بَعْضُهَا مِن بَعْضٍ{(آل‌عمران:34). آنان در کرامت، و در شرافت، و در آقایی، و در اخلاق، و در اوصاف، و در صفات، وصل به یکدیگر و از یکدیگر بوده و یک حقیقت هستند. از ابراهیمعلیه السلام اوصافش به اسماعیل علیه­السلام منتقل شده و از اسماعیل نيز اين اوصاف به نسلش منتقل شده است، و از نسلش، به پیغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم و ائمة طاهرین علیهم السلام منتقل شده است.

در کتاب‌های لغت هم نوشتند، عرقی که پیغمبر اکرم صلّي الله عليه و آله و سلّم فرموده:فَاِنّ الْعِرْقَ دَسَّاسٌريشه و اصل، در پنهاني و به نازكي و باريكي بسيار دخالت‌كننده است (جلال‌الدين سيوطي، الجامع الصغير، ج1، ص505)، معنایش این است كه پدران و مادران، اوصافشان را به اولادشان انتقال می‌دهند.

نتيجه سخن تا اينجا، اين است كه در یک مرحله، باید از نظر قانون وراثت، دربارة وجود مبارک زینب کبری عليها السلام بحث کرد و گفت، زینب کبری عليها السلام بر اساس اين قانون، جلوة ذخیره‌های عظیم معنوی چهار شخصیت است؛ یعنی وجود مقدس او، خورشیدی است که از افق گنجینه‌های شخصیتی چهار خزانۀ ارزش‌های پروردگار مهربان عالم، طالع شده است. خزینة اول، وجود مبارک امیرمؤمنان علیه السلام بوده و خزینة دوم، وجود مبارک فاطمه زهراسلام الله علیها است که پروردگار عالم، بنابر تأویل ائمه طاهرین که راسخان در علم هستند و تأویل قرآن پیش آنهاست }وَ مَا يَعْلَمُ تَأْوِيلَهُ إِلَّا اللَّهُ وَ الرَّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنَّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِندِ رَبِّنَا وَ مَا يَذَّكَّرُ إِلَّا أُولُوا الْأَلْبَابِ{ (آل‌عمران:7)، در ارزش‌ها، مجموعة عناصر شخصیتی امیرمؤمنان و حضرت زهرا عليهما السلام، شخصیت زینب کبری عليها السلام را تشکیل داده است، و دو خزانۀ دیگر وجود مقدّس حضرت زينب عليها السلام هم یکی وجود مبارک رسول خداست که پدر مادر زینب کبری مي‌باشد، و یکی هم خدیجة کبری عليهاالسلام است که مادر مادر زینب کبری عليهاالسلام مي‌باشد.

از سخن حضرت علي عليه السلام درخطبة 192 نهج‌البلاغه برمي‌آيد كه حضرت خديجه عليها السلام اولين زني است كه اسلام آورده، و در روایات چنين بیان شده كه آن حضرت اولین زنی در عالم است كه در قیامت، قدمش به بهشت می‌رسد، خدیجه کبری عليها السلام است (قندوزي، ينابيع المودة لذوي القربي، ج1، ص469). خدیجه کبری عليهاالسلام کسی است که پیغمبر اکرم صلّي الله عليه و آله و سلّم تا آخر عمرشان نسبت به یاد او بی‌توجّه نبودند و همیشه که صحبت از خدیجه کبری عليها السلام می‌شد، پیغمبرصلّي الله عليه و آله و سلّم از او تعریف می­کردند (علامة مجلسي، بحار الانوار، ج16، ص13) و در روایات ما آمده كه هنگام مرگ خدیجه عليها السلام، جبرئیل عليه ­السلام نازل شد و رضایت خدا را از خدیجه کبری عليها السلام به پیغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم اعلام کرد.(تذکرة الخواص ، ص 302) این مجموعة ارزش‌های وجود پیغمبر، خدیجه، امیرمؤمنان و فاطمه زهرا صلوات الله عليهم، یکجا در زينب کبری عليها السلام طلوع کرده است. بر اساس قانون وراثت، وقتی زینب به دنیا آمد، قنداق مبارکش را که به دست رسول‌ خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم دادند، در اولین باری که پیغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم به او نظر انداخت، فرمودند: هر چشمی در این دنیا برای این دختر گریه کند، ارزش گریة او، مساوی با گریه بر حسن و حسین عليهما السلام است(طراز المذهب، ص 2، نقل از خصائص الزینبیه، ص 53.)؛ یعنی یک قطرة اشک برای زینب کبری عليها السلام، مساوی است با گریه کردن بر دو امام معصوم عليهما السلام. نفرمودند، ثواب گریه بر این دختر، مساوی گریه بر ابا‌عبدالله عليه السلام است، بلكه فرمودند گریه بر او، مساوی است با گریه بر دو امام معصوم عليهما السلام است؛ یعنی اگر در قیامت، گریه بر حضرت مجتبی عليه السلام که دربارة آن پیغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود: هر کس برای حسن من گریه کند، قیامت که همۀ چشم‌ها گریان است، چشم او گریان نخواهد بود، و گریه بر ابا‌عبدالله عليه السلام که سبب شفاعت رحمت و مغفرت است، این دو گریه را اگر در یک کفۀ ترازو بگذارند و گریه بر زینب کبری عليها السلام را در یک کفۀ دیگر، با هم مساوی می‌شود.

دانش زینب کبری عليها السلام

اما دربارة دانش زینب کبری عليها السلام، امام باقرعلیه السلام دربارة حضرت زهرا عليها السلام و دانش آن حضرت یک نظر دارند، و وجود مبارک زین‌العابدین علیه السلام هم دربارة عمة‌شان حضرت زینب کبری عليها السلام، از نظر دانش و بینش، یک نظر دارند. امام باقر می‌فرماید: این که اسم مادر ما را «فاطمه» گذاشتند، بی‌علت، بی‌جهت، بی‌سبب و بی‌دلیل نبوده است. علت آن این است که پروردگار عالم در دنیای معنا به مادر ما خطاب کرده: فَطَمْتُکَ بِالْعِلْمِ(شيخ كليني، كافي، ج1، ص460). «فطم»؛ یعنی قطع کردن، جدا کردن. لغت «فطم»، به معنای بریدن است. معناي حديث چنين مي‌شود: فاطمه عليهاالسلام را فاطمه می‌گویند، به علت اینکه خدا به او فرمود: من با پرکردن تو از علم خودم، تو را و قلبت را از علوم همۀ زمینیان بریدم و نگذاشتم تو در دانش و بینش، نیازمند علوم بشری بشوی.

و دانش زهرا عليها السلام، دانشي الهی است. کنار بازار کوفه، وقتی زینب کبری عليها السلام خطبه خواندند و حادثة کربلا را تحلیل کردند و مردم را به آن گناه بی‌نظیرشان آگاه کردند، زین‌العابدین عليه السلام کنار محمل عمة خود، خدا را شکر کردند و فرمودند: عمه جان! من پروردگار عالم را شکر می‌کنم و سپاسش را می‌گویم كه الحمدلله تو تعلیم دیدة بدون معلّم بشری هستی(طبرسي، احتجاج، ج2، ص31)، و این دریای دانشی که در وجود تو موج می‌زند، مستقیماً الهی و خدایی است، همان‌طوری که خداوند از دانش بیکرانش در قلب مادرش زهرا عليهاالسلام قرار داد، از دانش بیکرانش در قلب مطهّر زینب کبری عليها السلام قرار داد و این سابقه هم داشت، نه اینکه اولین بار بوده است. اینكه عنایت خدا بر یک انسان، کامل جلوه کند، ما در قرآن مجید دربارة دو نفر صریحاً می‌بینیم که خداوند متعال در ایام کودکی آنها، دانش خود را در ظرف قلب آنان ریخته است: یکی مسیح که در متن قرآن است كه در گهواره، در روز اول تولّد، به یهودیانی که به مادرش مریم عليها السلام گفتند: }مَا كَانَ أَبُوكِ امْرأَ سَوْءٍ وَ مَا كَانَتْ أُمُّكِ بَغِيّاً{(مريم:28) مریم! پدرت که آدم بدی نبود و مادرت که زن پاکدامنی بود، شما هم که شوهر نکردید، پس این بچه را از کجا آوردی؟ مریم عليهاالسلام اشاره به گهوارهکرد. آن جمع يهودي گفتند: }كَيْفَ نُكَلِّمُ مَن كَانَ فِي الْمَهْدِ صَبِيّاً{(مريم:29). شما اشاره به گهوارهمی‌کنید، بچه یکروزه که حرف نمی‌زند که از میان گهواره صدا بلند شد: }إِنِّي عَبْدُ اللَّهِ آتَانِيَ الْكِتَابَ وَ جَعَلَنِي نَبِيّاً{ (مريم:30 ). خود کتاب، علم است. پروردگار عالم کراراً در قرآن مجید از تورات، انجیل و قرآن تعبیر به علم کرده است: }مِن بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ{(آل‌عمران:19). همة تورات را قرآن می‌گوید، علم. همة انجیل را می‌گوید، علم}آتَانِيَ الْكِتَابَ{خداعلمبهمنداده،}وَ جَعَلَنِي نَبِيّاً{و مقام نبوت را به من داده است. مقام نبوت كه همراه با تاریکی، ظلمت و جهل که نیست؛ علم است؛ علم خدایی که بچة یکروزه در گهواره را؛ چنان‌که قرآن می‌گوید، خزانة علم قرار می‌دهد.

همان خدا بدون ‌معلّم بشری، زینب کبری عليها السلام را خزانۀ علم بشری قرار می‌دهد. چنان‌كه گفتيم، بنا به نقل قرآن كريم، این کار یک بار براي حضرت مسيح عليه­السلام اتفاق افتاده است. یا دربارة یحیی می‌فرماید: }وَ آتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيّاً{ (مريم:12): ما مقام نبوت و حکمت را در حالی که يحيي عليه السلام بچة سه و چهار ساله بود، به او عنایت کردیم. این متن قرآن است. پس این بار دوم است كه این اتفاق به وسیلة خدا افتاده است. چه مانعی دارد که همین اتفاق برای حضرت زهرا عليها السلام هم افتاده باشد؟ چه مانعی دارد که همین ماجرا برای زینب کبری عليها السلام هم اتفاق افتاده باشد؟ این اتفاق، نشانگر کمال آنهاست؛ نشانگر عظمت روحی آنهاست. نشانگر ارزش‌های انتقال یافته از امیرمؤمنان، حضرت زهرا، پیغمبر و خدیجه کبری صلوات الله عليهم در وجود مبارک اوست. قلب به پروردگار اتصال داشته و از طریق این اتصال، علم خداوند در این خزانه با عظمت سرازیر شده است. او این علم را حبس نکرد؛ چرا که اهل‌بیت طبق آیات قرآن، در همة امور اهل انفاق بودند:}فَأَمَّا مَنْ أَعْطَى‏ وَ اتَّقَى‏. وَ صَدَّقَ بِالْحُسْنَى. فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى‏{(ليل: 7ـ 5)}فَأَمَّا مَنْ أَعْطَى{، چه چيزي را بخشد كرد؟ مال، آبرو، قدرت، دانش، شخصیت، زبان، قلم و قدم در تمام نعمت‌هایی که خداوند به اهل‌بیت عنایت کرده بود، آنها اهل‌انفاق بودند. در هیچ زمنیه‌ای در وجود اهل‌بیت بخل وجود نداشت. زینب کبری عليها السلام در دورة عمرش سه کلاس تشکیل داد، ولی با کمال تأسّف از این سه کلاس، چیزی باقی نمانده است. حیف از آن کلاس‌ها و حیف از بی‌توجّهی شاگردان آن کلاس‌ها. يكي از اين كلاس‌ها که زینب کبری مخصوص خانم‌ها تشکیل دادند، کلاس تفسیر قرآن بود، و ای کاش! بخشی از تفسیری که زینب کبری عليها السلام فرموده بود، به دست ما رسیده بود تا به وسیلة زینب کبری عليها السلام ما با عمق آیات قرآن آشنا می‌شدیم. لغت «تفسیر»، به معنای پرده‌برداری است. زینب کبری عليها السلام به عنوان تفسير قرآن، پرده از آیات قرآن برداشتند و عمقآنها را برای مردم بیان کردند. این انسان عالم، این انسان بصیر، این انسان با بینش، شاید نزدیک چهل سال برای زنان مدینه و کوفه قرآن گفت؛ حقایق قرآن را بیان کرد؛ تفسیر آیات را بیان نمود، ولی آنها را ننوشت. چیزی از این تفسیر باقی نمانده است. این توصيف یک کلاس او بود. قرآن در خانه آنها نازل شده و کسی مانند آنها، عمق قرآن مجید را نمی‌داند. او فرزند پدری بود که اهل‌تسنن در کتاب بسیار باارزش ینابیع المودة خودشان، نقل می‌کنند که ابن‌عباس می‌فرماید، من پیش امیرمؤمنان عليه السلام تفسیر قرآن می‌خواندم، امیرالمؤمنین به من فرمود: پسر عباس! اگر من آنچه در هفت آیة سوره حمد است، از «ب»}بِسْمِ اللَّهِ{تا}وَلاَ الضَّآلِّينَ{ را برای شما بگویم و شما هم گفته‌های من را بنویسید، و بعد از این که من پایان کلاس را اعلام بکنم، هفتاد شتر جوان را باید بیاورید تا این نوشته‌ها را بار کنید تا بتوانيد آن‌ها را با خود ببرید (ينابيع المودة، ج1، ص205) زینب کبری دختر یک چنین مفسر قرآنی است. بنابراين، معلوم است از قرآن چه چيزي پیش زینب کبری عليها السلام بود. این توصيف یک کلاس زینب کبری عليها السلام است. کلاس دیگری که وجود مقدس زینب کبری داشتند، کلاس فقه بود. فقه دریای وسیعی است. یک طلبة ما در قم، وقتی فقیه کامل و مدرّس فقه می‌شود که هشتاد و چهار باب فقهی را در هشتاد و چهار عنوان کتاب فقهی به صورت اجتهادي در سی سال شب و روز بخواند، ولی همة این دریای فقه، پیش زینب کبری بود که اگر گفته‌های ایشانرا در اين كلاس ثبت کرده بودند، باور کنید در مسايل فقهی، هشتاد درصد کار مراجع ما، با گفته‌های زینب کبری عليها السلام آسان شده بود؛ چرا که او خودش چشمة صافی براي فقه بود، اما مراجع ما الآن کنار چشمة گل‌آلود هستند. اگر این بزرگوران بخواهند در مسايلي از فقه در روايات غور و بررسي کنند و فتوا بدهند، ممکن است ده تا روایت ساختگی در آن روايات باشد، و وجود چنين امكاني، بخش روایات را گل‌آلود کرده است. حالا مراجع ما باید بنشینند و این روایات را ارزیابی کنند و بر اساس روایت صحیح، به میلیون‌ها نفر شیعه فتوا بدهند؛ براي همين براي به دست آوردن روایت صحیح در این چشمة گل‌آلود، گروهي آمدند و روایات را تقسیم‌بندی کردند؛ اخبار و احادیث را تقسیم‌بندی کردند؛ خبر متواتر، خبر صحیح، خبر حسن، خبر مسلسل، خبر مسند، خبر مرسل، خبر ضعیف، خبر موثّق، خبر مجهول. در مجموعة این اخبار، اين تقسيم‌بندي نيز وجود دارد: خبر عامی، خبر خاصي(امامي)، خبر مطلق، خبر مقیّد، خبر مخصّص، خبر ناسخ. یک مرجع چقدر باید زحمت بکشد که از میان این چشمه، یا به یک خبر متواتر، یا به یک صحیحه، دست پیدا کند و بعد، بر اساس آن فتوا بدهد.

روشنفکرها خیال می‌کنند، فتوا دادن کار خیلی ساده‌ای است، می‌گویند، خودمان می‌بینیم و می‌گويیم. من مي‌گويم: شما چه چیزی را می‌بینید و می‌گويید. دیدن شما دیدني علمی نبوده و گفتن­تان هم گفتن حق نیست. آخر شما چه چیزی را می‌بینید و چه چیزی را می‌گوييد؟ اگر به شما یک کتاب حدیث بدهند، هیچ تخصّصی در شناخت احادیث آن ندارید. شما چه شناختی دارید؟ برای شناخت یک روایت، حداقل مانند آیت الله العظمی بروجردی بايد دربارة چهارده هزار راوی شناخت داشته باشید. شما دربارة دو نفر از آنها هم شناخت ندارید. این مرد در هشتاد و هشت سالگی، چهارده هزار راوی حدیث را که در کتاب‌ها دسته‌بندی کرده بود، در ذهن داشت و همة اين راويان را می‌شناخت که روایت کدام‌ها قابل قبول است، و کدام‌ها مورد اعتماد هستند و کدام‌ها قابل رد هستند، و کدام‌ها مجهولند. کدام‌ها غیرثقه هستند. کدام‌ها ثقه هستند. کدام‌ها مطمئن هستند. شما چه می‌دانید این حرف‌ها را و اينكه چگونه باید در مورد یک راوی ارزیابی بشود. دین را باید عالم ربانی به مردم بدهد، نه یک روشنفکري كه از فرهنگ اروپايي ارتزاق كرده، نه روشنفکري كه در آمریکا تربیت‌شده است. دین را باید تربیت شدة قم، مشهد و نجف به مردم بدهد.

چنان‌كه گفته شد، حضرت زينب عليها السلام فقه می‌گفت و خودش چشمة زلال این علم بود. کلاس دیگرشان هم کلاس اخلاق بود؛ کلاس تربیت نفوس، کلاس تزکیة نفوس، به تعبیری کلاس آدم‌سازی. با توجّه به این که وجود مقدّس خودشان، مجسّمة کامل اخلاق بودند.

خیلی هم برایم مهم بود این قسمت از زندگی ایشان را وقتی در سوریه بودم درکتابخانه‌ای در شرح حال زینب کبری عليها السلام کتابي دیدم. در تحلیلی که در یک بخش این کتاب آمده بود، راجع به دانش، بصیرت و علم زینب کبری سلام الله علیها بحث مي‌كرد كه به نظر من مطالب مهم و ارزنده‌اي داشت.

حماسة زينب كبري عليها السلام

امّا دربارة برخورد ایشان با حادثة کربلا، خیلی ساده و آسان می‌گویم که برخورد زینب کبری عليها السلام در اين رابطه، برخوردي صابرانه بوده است.

اما این صبر در زینب کبری عليها السلام چگونه بوده؟ او سخت‌ترین، سنگین‌ترین، دردناک‌ترین و رنج‌آورترین حادثه تاریخ را دیده است. آن هفتاد و دو نفر که از دنیا بریده و شهید شدند و به خدا پیوستند، تمام سنگینی بار اين حادثه روی دوش زینب کبری آمد، به انضمام این که از طرف برادر مأمور شد، هشتاد و چهار داغدیده را از کربلا تا شام سرپرستی کند، از شام تا مدینه و تا وقتی که زنده است؛ یک زن نه یک امت. اين حادثه بین یک امت تقسیم نشد، بلكه سنگینی آن بر روی دوش یک زن بود؛ سرپرستی تقسیم، بین چهار و پنج مدیر لایق مدبّر نبود. تنها بر دوش یک مدیر، مدبّر، لایق بود. آن حضرت با این حادثه، برخوردي الهی کرد. از زمان وقوع اين حادثه تا روز وفاتش، برای یکبار، به خاطر حادثۀ کربلا نفسی که بوی گلایه و شکایت از خدا را بدهد، از دل نکشید؛ بلكه کنار حادثة تلخي با این وسعت، شاکر بود. چه کسی اين تحمّل را داشت کنار چنين حادثه‌اي بندة شاکر پروردگار باشد. ابن‌زیاد وقتی در بارگاهش به مسخره به زینب کبری عليها السلام گفت: رفتار خداوند را نسبت به اهل‌بيت­ات چگونه دیدی؟ یعنی دیدی كه خداوند ما را پیروز كرد و شما قطعه­قطعه و متلاشی شدید. جواب داد: وَ مَا رَايْتُ اِلَّا جَمِیلاًجز رفتاري خوب و نيك از خداوند نديدم (ابن‌نما حلي، مثيرالاحزان، ص71)؛ يعني خداوند امامت را با شهادت در هم آمیخت و بالاترین زیبایی را درست کرد؛ چنان‌كه با اين آميزش، برای ما چهره‌ای زیباتر از یوسف عليه السلام را به وجود آورد. در روز یازدهم با چه تحمّل مثبتی و با چه صبر ملکوتی و عرشی آمد و دو دست مبارکش را زیر بدن قطعه‌قطعه شدة ابا‌عبدالله عليه السلام برد و با یک دنیا ادب به سمت آسمان برگشت و به پروردگار گفت: اللّهُمَ تَقَبَّلْ مِنَّا هَذَا الْقَلِیلَ الْقُرْبَانَ خدایا! این اندك را به عنوان قرباني که اصلاً تناسبی با عظمت خدایی تو ندارد، از ما قبول کن (شيخ محمّد مهدي حائري، شجرة طوبي، ج2، ص294)

ما یک چیزی می‌گويیم و یک چیزی را می‌شنویم كه اگر یک میلیونیوم آن بر سر خودمان بیاید، آن وقت باید ببینیم چه کاره هستیم؟ در اين موقعيت، عبادت و صبر در ايشان جمع شده بود. امام صادق عليه السلام اين موقعيت را چنين توصيف مي‌كند: عمه جان! عصر عاشورا تمام فرشتگان خدا از مقاومت، صبر و ایستادگی تو شگفت‌زده شدند؛ یعنی نتوانستند هضم بکنند که انسان هم این قدر عظیم است. به خدا قسم! راحت می‌توانم بگویم آن زمانی کهخدا به ملايکه خبر داد:}إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً { (بقره:30)

ملايکه برگشتند و گفتند:}أتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ{(همان). خدا به آنها فرمود:}إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَتَعْلَمُونَ{(همان) من از آفرینش این انسان چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید، و آنان نمی‌دانستند.

تا عصر عاشورا که خدا برگشت به ملايکه گفت: زینب را ببینید، من این را می‌خواستم خلق کنم: }إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَتَعْلَمُونَ{ چند میلیون سال قبل هم حالا برای شما روشن شد که خلیفه یعنی چی؟ انسان یعنی چی؟ که یک خانمی که دنیاي عاطفه و رأفت قلب است، در یک نصف روز، هفتاد و دو نفر را جلوی چشمان او سر ببرند و قطعه­قطعه کنند و بعد بیاید کنار این بدن‌های پاره پاره بنشیند و بگوید:اللّهُمَ تَقَبَّلْ مِنَّا هَذَا الْقَلِیلَ

ایناست، }أَعْلَمُ مَا لاَتَعْلَمُونَ{ به خدا قسم! شب یازدهم، براي آن حضرت، یک ذره از کیفیت عبادتش با شب‌های مدینه فرق نکرد. این شب هم سکینة کبری می‌گوید، عمه‌ام کنار آن خاک‌های بیابان، سحر مشغول نماز شب و مناجات بود؛ یعنی با بودن این حادثه، از پروردگار کمال رضایت را داشت.

حكومت الهي زينب كبري عليها السلام

امّا راجع به سرپرستی او بايد گفت، شما می‌دانید كه اهل‌بیت را از چه مسیری به شام بردند. آن‌ دژخيمان اهل‌بیت را از مسیر طبیعی عراق به شام نبردند؛ بلكه آنان اهل‌بیت علیهم السلام را در حالی که جلوی محمل‌ها 18 سر بریده را بر بالای نیزه‌ها زده بودند، از منطقة موصل و حدود کرکوک، مرز روم شرقی، ترکیة آن زمان، به دمشق بردند؛ یعنی از مناطق کردنشین و ترک‌نشین که آن وقت این ترک‌ها و کردها اغلب مسیحی بودند. بعد در این شهرها اعلام می‌کردند و به خاطر یزید، این اکراد و این اتراک مسیحی بیرون می‌ریختند و سرود می‌خواندند؛ پایکوبی می‌کردند؛ به زن و بچه داغدیده سنگ می‌زدند چوب پرت می‌کردند. این‌ها را تا دمشق این گونه بردند.

هر جایی هم كه آنها را پیاده می‌‌كردند، خود لشکر یزید آشپزخانة مفصّلی برپا می‌نمود. امّا اهل‌بیت علیهم السلام به یک ذره نان خشک قناعت می‌کردند و سختی را تحمّل می‌نمودند. تا اين كه به شام رسیدند. یزید سؤال می‌کند، اینها از کربلا تا اینجا چه عکس‌العملی داشتند؟ در پاسخش گفتند: دو عکس‌العمل داشتند. یکی این بود که به ما جز آقایی و کرامت نشان ندادند و از کربلا تا شام، نه بچه دو و سه ساله آنها، و نه زن شصت و هفتاد سالة آنان، و نه این جوان بیمار آنها، یک تقاضا هم از ما نکردند و ما را از سگ کمتر حساب کردند. این یک عکس‌العمل. عکس‌العمل دوم آنها هم این بود كه با این سختی راه، گرسنگی و تشنگی هر جا آنها را پیاده کردیم، یا مشغول به خواندن قرآن شدند، یا عبادت كردند، یا صورت روی خاک گذاشتند و به مناجات برخاستند. این حکومت زینب کبری عليها السلام، در یک ملت هشتاد و چهار نفر است. اگر حکومت حکومتي الهی باشد، از حكمرانانش، چیزی جز آقا‌منشی و بندگی خدا، براي مردم ظهور نمی‌کند. اگر حکومت، این حکومت نباشد. البته، باید این همه فساد رواج سیل‌وار پیدا کند.

اما چنان زیبا زینب کبری عليهاالسلام بر این ملت الهی هشتاد و چهار نفره حکومت کرد که این ملت دشمن را از سگ، کم‌تر حساب کردند و لحظه‌ای هم از عبادت خدا غافل نشدند.

ما زمان شاه وقتی می‌خواستیم به حکومت انتقاد کنیم، اسم شاه را که نمی‌بردیم و به جای اسم شاه، اسم معاویه، یزید و اینها را می‌بردیم. ساواکی‌ها پای منبر می‌فهمیدند ما چه داریم می‌گويیم. ما كه کنایه می‌زدیم، در خانه دور و بر، نامه می‌آمد که ساواک شما را خواسته است، یا چهار روز بعد می‌آمدند در خانة ما چشممان را می‌بستند و می­بردند و به زندان می‌انداختند. در طول عمرمان خود شاه را هم ندیدیم، و اگر رو در رو او را می‌دیديم، معلوم نبود بتوانیم از او انتقاد کنیم. قدرت یزید هزار برابر قدرت شاه بود. وسعت کشورش هم بیست برابر وسعت ایران امروز، پهناوري داشت. حالا در بارگاة یزيد، خانمي داغدیدة اسیر را آوردند و با این قدرت عظیم آن روز رو به رو کردند. زینب کبری عليها السلام از جا بلند شد و به شاه گفت، به شاهی که صد برابر شاه کشور ما قدرت داشت: یابن الطلقاء(ابن طيفور، بلاغات النساء، ص22) ای فرزند بردگان و غلامان آزاد شده! پسر مردمان پست! پسر مردمان لعین! پسر مردمانی که بچه‌‌هایتان انتساب درستي نداشتند و نمی‌شد گفت که مادرشان این است و پدرشان این! تو از چنین خانواده­ای هستی. اي نسل نامعلوم! یابن‌الطلقاء! فرزند غلامان آزاد شده! پسر مردمان پست! آنچه نقشه داری به کار بگیر و هر اسبی داری بتازان، اما من اسیر، مطلبی را از آیندة عالم به تو بگویم. یزید! هرچند هفتاد و دو نفر ما را در کربلا قطعه­قطعه کردی و نگذاشتی بدن‌هایشان را دفن کنیم، در آینده، این بیابان تبدیل به یک شهری به نام کربلا می‌شود. برای برادرم گنبد و بارگاه و حرم برپا می‌گردد. دل‌های مردم از همه عالم متوجّة حرم حسین عليه­السلام ما می‌شود و به آنجا مي‌آيند و از خاک قبر حسین عليه السلام من برای شفای بیماران و ساختن مهر نماز بر می‌دارند. در آینده، لعنت مردم دنیا متوجّه شما می‌شود؛ یعنی زینب کبری عليها السلام یزید را از غیب خبر داد. یزید مات زده بود و نمی‌توانست به میرغضب بگوید، گردن این زن را بزن. چون حرف‌هایی که زینب کبری عليها السلام زد، برای خودش هم ایجاد مصونیت کرد. اصلاً شام را به هم می‌ریخت. یزید دید نمی‌تواند زینب کبری عليها السلام را اعدام بکند. این شرابخورِ سگ‌بازِ میمون‌بازِ متکبّر که از برخورد زینب کبری عليها السلام سخت شکست خورده بود، می‌دانید چگونه تلافی کرد؟ جلوی چشم خواهر، دست برد و چوب خیزران خود را برداشت و به لب و دندان سر بریده حمله کرد. این بچه‌های کوچک دامن عمه را گرفتند و همه فریاد زدند: وامحمداً واعلیاً. کاری زینب کبری عليها السلام کرد که در تمام حادثه کربلا نکرد. وقتی دید یزید با چوب به لب و دندان سربریده حمله می­کند، زیر چادر عصمت دست برد و گریبانش را پاره کرد. خیزرانی که یزید بر آن لب می­زد، بر دل زینب عليها السلام، نیشتر فرو مي‌كرد.

 

اطلاعات تماس

 

روابط عمومی گروه :  09174009011

 

آیدی همه پیام رسانها :     @shiaquest

 

آدرس : استان قم شهر قم گروه پژوهشی تبارک

 

پست الکترونیک :    [email protected]

 

 

 

درباره گروه تبارک

گروه تحقیقی تبارک با درک اهميت اطلاع رسـاني در فضاي وب در سال 88 اقدام به راه اندازي www.shiaquest.net نموده است. اين پايگاه با داشتن بخشهای مختلف هزاران مطلب و مقاله ی علمي را در خود جاي داده که به لحاظ کمي و کيفي يکي از برترين پايگاه ها و دارا بودن بهترین مطالب محسوب مي گردد.ارائه محتوای کاربردی تبلیغ برای طلاب و مبلغان،ارائه مقالات متنوع کاربردی پاسخگویی به سئوالات و شبهات کاربران,دین شناسی،جهان شناسی،معاد شناسی، مهدویت و امام شناسی و دیگر مباحث اعتقادی،آشنایی با فرق و ادیان و فرقه های نو ظهور، آشنایی با احکام در موضوعات مختلف و خانواده و... از بخشهای مختلف این سایت است.اطلاعات موجود در این سایت بر اساس نياز جامعه و مخاطبين توسط محققين از منابع موثق تهيه و در اختيار كاربران قرار مى گيرد.

Template Design:Dima Group