ماجرای کلاه کهنه آیتاللهمامقانی و فرار او از غرور
?آیه: فَلَا تَغُرَّنَّكُمْ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فاطر/5
پس مباد زندگى دنيا شما را بفريبد
?حکایت؛ درباره مرحوم مامقانی بزرگ اعلیاللهمقامه شریف نقل میکنند: گاهی اوقات ایشان در منزلشان مراسم عزاداری برگزار میکردند. هنگامیکه منبریها از ایشان تعریف میکردند، حضرت آقا عبای خود را بر سر میکشیدند.
یکی از دوستان پرسیدند چرا زمانی که ما از شما تعریف میکنیم عبا را بر سرتان میکشید؟ فرمودند: در دوران کودکی ما خیلی فقیر بودیم. مامقان هم زمستانهای سردی داشت، یک روز صبح که میخواستم به مدرسه بروم برای جلوگیری از سرما از مادرم با گریه یک کلاه خواستم، مادرم من را به انباری برد و گشت تا یک کلاه خیلی کهنه و پاره پیدا کرد و به من داد، به خاطر سرمای زیاد مجبور بودم آن کلاه را سر کنم، اما از روی خجالت نزدیک مدرسه که میرسیدم آن را برمیداشتم. من این کلاه را هنوز هم دارم و وقتی شما از من تعریف میکنید، عبا را بر سرم میکشم و کلاه را از جیبم در میآورم و به خود میگویم، این تویی، مغرور نشو و این تعریف و تمجیدها را باور نکن، مبادا دنیا تو را فریب دهد.1
ز خاک آفریدت خداوند پاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک 2
?1. با اقتباس و ویراست از مجله حوزه
2. سعدی