شيره فروش و حجاج روزي
(حجاج بن يوسف ثقفي ) خونخوار (و وزير عبدالملك بن مروان خليفه عباسي ) در بازار گردشي مي كرد . شير فروشي را مشاهده كرد كه با خود صحبت مي كند . به گوشه اي ايستاد و به گفته هايش گوش داد كه مي گفت :
اين شير را مي فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد . استفاده آن را با در آمدهاي آينده روي هم مي گذارم تا به قيمت گوسفندي برسد ، يك ميش تهيه مي كنم هم از شيرش بهره مي برم و بقيه در آمد آن سرمايه تازه اي مي شود بعد از چند سال سرمايه داري خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت .
آنگاه (دختر حجاج بن يوسف ) را خواستگاري مي كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهميتي مي شوم . اگر روزي دختر حجاج از اطاعتم سرپيچي كند با همين لگد چنان مي زنم كه دنده هايش خورد شود؛ همين كه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورد و همه آن به زمين ريخت .
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه بر بدنش بزنند .
شير فروش پرسيد : براي چه مرا بي تقصير مي زنيد ؟ ! حجاج گفت : مگر نگفتي اگر دختر مرا مي گرفتي چنان لگد مي زدي كه پهلويش بشكند ، اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخوري .
?پند تاريخ 3/150.