بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله رب العالمین الصلاة و السلام علی سیّد الانبیاء و المرسلین ابی القاسم محمد و علی أهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین.
کسی که به توفیق خداوند و رحمت و موهبت او به عرصۀ تبلیغ دین سوق داده شده، مسئلۀ مهمی که باید در این زمینه توجه کند، این است که قلباً احساس وظیفه برای تبلیغ دین خدا به خاطر نجات مردم کند. اگر در این باره انسان از این احساس جدا شود، دلگرمی به تبلیغ نخواهد داشت و هر زمان حالش را داشت، به تبلیغ میرود و اگر حال نداشت، نمیرود.
در زمان نرفتن به تبلیغ امت خدا را در جایجای زمین به دست هجوم فساد جهانی و وسوسهها و سفسطههای شیاطین رها میکند و این شخص به وظیفهاش کامل عمل نکرده است که امت رهای در دست دشمن میشود؛ آن هم دشمنی که به قول قرآن مجید با لشکر پیاده و سوارهاش که چند صد ماهوارۀ فارسی برای فارسیزبانها، چند صد ماهوارۀ عربی برای عربزبانها و چند صد ماهواره انگلیسی است برای آفریقاییها و لشکر پیادهاش هم مأموران مرئی و نامرئی داخلی کشورها هستند که جلسات، قلمها و سایتهای مسمومی دارند.
به هر حال ما اگر لباس نپوشیده بودیم، جزء افرادی میشدیم که باید موعظه شویم؛ اما حالا که درس خواندیم و لباس پوشیدیم و با پول امام عصر ع یا امام حسین ع زندگی خود را میگذرانیم، باید موعظهگر باشیم و نسبت به این موعظهگری بهویژه در این دوره نزد پیشگاه مقدس پروردگار عالم احساس وظیفه کنیم.
احساس وظیفه
«فذکّر» امر واجب است: «انّ الذکری تنفع المؤمنین» این اختصاص به پیغمبر اکرم ندارد؛ بلکه این امر دربردارندۀ همۀ کسانی است که در مسیر نبوت و امامت درس خواندند و لباس پوشیدند.
«اذا ظهرة البدع» که زمان ما خیلی فروان شده است. در کتاب شریف کافی است و در ادامه میفرماید: «فللعالم أن یظهر علمه» این دیگر شوخی نیست «و الا فعلیه لعنة الله» نفرین پیغمبر اکرم است که مستجاب هم میشود.
یکی از دعاهای پیغمبر این بود « اَللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ عِلْمٍ لاَ يَنْفَعُ» خدایا من از علم اسیر در درونم، از علم معطل، از علمی که به مردم نرسد به تو پناه میبرم. معلوم میشود تعطیل علم در برابر مردم بهقدری خطرناک است که شخصی مانند پیغمبر اکرم به خداوند پناه میبرد. این یک مسئله از پانزده مسئلهای است که در نظر دارم مطرح کنم، شئون همین مسئله دوم است.
نکتۀ بعد احساس وظیفه در پیشگاه پروردگاری است که علم، زبان و آبرو به ما داده است. شما میبینید هر کجا میرویم، با همۀ تبلیغاتی که علیه آخوند شیعه شده، بازهم مردم به لطف خداوند نگاه دیگری به ما دارند و احترام دیگری بر ما میگذارند، ما را از همۀ جهات در ذهنشان از خودشان بالاتر و برتر میدانند و واسطهای بین خود و خدا میدانند. همۀ اینها سرمایههایی است که پروردگار عالم به ما در ذهن مردم داده است و ما باید در قبال آن به داد این مردم برسیم.
یادم میآید یکی از دوستان از یک شخص منبری خیلی خوب (که شاید سی سال پیش از دنیا رفته باشد و آدم باسوادی هم بود که اگر اسم ایشان را ببرم، شاید ده نفر از شما هم ایشان را نشناسد) برای ماه مبارک رمضان دعوت کرد. او گفت نمیآیم و نمیخواهم منبر بروم. به او گفت بیایید، زمان، زمان بدی است و شما هم بیان خوب و اثرگذاری دارید که واقعاً هم اثرگذار بود. گفت حالش را ندارم و نمیآیم که شبهای ماه رمضان منبر بروم.
این دوست من گفت به ایشان اسرار و التماس کردم، ولی قبول نکرد. منبر ایشان هم مجانی نبود و من حاضر بودم به تناسب شخصیت ایشان مزد هم بدهم. کار ما معلمی است و همۀ معلمها در همه جای دنیا برای زحمت تعلیم حقوقی میگیرند و یکی از حلالترین حقوقها است.
گفت من همانجا در چارچوب در ایستادم و اشک ریختم و رو کردم به پروردگار عالم و گفتم ما آمدیم و این عالمان نیامدند، حال خودت میدانی در روز قیامت بین ما و اینها چگونه حکم کنی؟ مردم همانگونه که گرسنگی و تشنگی در ذاتشان است، نیاز به موعظه نیز در آنها نهاده شده است و به موعظه محتاج هستند و موعظه عامل حیات مردم است.
در سوره انفال آمده است: «اسْتَجِیبُواْ لِلّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکم»: یعنی وقتی شما را نصیحت و موعظه و به حق دعوت میکنند، گوش دهید. چرا؟ چون هدف اینها احیای شما است: «لِمَا یحْییکمْ».
در نهج البلاغه حضرت علی ع به امام حسن مجتبی ع میفرماید: «أَحْی قَلْبَک بِالْمَوْعِظَةِ»؛ یعنی خداوند به هر کدام از ما یک دمی به دنبالۀ دم مسیح داده است. مسیح هم گمراه را به حیات دین زنده میکرد و هم کسی که از دنیا رفته بوده را به اذن خداوند زنده میکرد. زبان، بیان و موعظۀ ما دنبالۀ دم و نفس احیاکنندۀ انبیای الهی است که نباید نسبت به آن دریغ کنیم، بُخل ورزیم و بگوییم حالش را نداریم.
نباید بگوییم خرج امسال را که داریم، حوصلۀ ماه رمضان، محرم و صفر را ندارم. باید تا زمانی که زبان دارم، احساس وظیفه کنم و تا زمانی که هوش و حافظه دارم، به تبلیغ بروم تا مردم را موعظه کنم.
سه آیه در این باره است که هر سه آیه در سوره مبارکه اعراف است. آیۀ اول مربوط به حضرت نوح است: «أُبَلِّغُکمْ رِسَالاَتِ رَبِّی وَأَنصَحُ لَکمْ». چند سال «ابلغکم»؟ ۹۵۰ سال، در چه زمانهایی؟ در همه وقت. به پروردگار میگوید: «دَعَوْتُ قَوْمِی لَیلًا وَنَهَارًا»؛ به قول ما شب و روز برای آنها منبر رفتم: «جهراً و سرّاً»؛ در آشکارا منبر رفتم و در جلسات تنهاییشان آمدم و صدای تو را به گوششان رساندم و ۹۵۰ سال هم این تبلیغ را ادامه داد. خسته هم نشد، کنار هم نرفت، خودش را هم بازنشست نکرد، به پروردگار عالم هم نگفت هزار سالم شد و دیگر معذورم. خدا هم بنا ندارد مبلّغ را معذور کند.
وجود مبارک حضرت صالح به مردم فرمود: «أُبَلِّغُکمْ»، این حرف چه زمانی است؟ برای زمانی است که عذاب به مردم نازل شده است. معلوم میشود تا آن وقت زبانش را تعطیل نکرد: «أُبَلِّغُکمْ رِسَالاتِ رَبِّی»؛ نمیگوید “رسالات الله” نوح هم نگفت “ربی”؛ یعنی من مملوک خدا هستم و مملوک، مأمور مالک است. من مأموریت الهی دارم از طرف مالک که پیام او و دین او را به شما برسانم: «أُبَلِّغُکمْ رِسَالاَتِ رَبِّی وَأَنصَحُ لَکمْ».
آیه بعد مربوط به حضرت هود است: «أُبَلِّغُکمْ رِسَالاتِ رَبِّی وَأَنَاْ لَکمْ نَاصِحٌ أَمِینٌ» که این جمله به مقدار کم یا زیاد در حرف حضرت هود و حضرت صالح هم بود که ما خیرخواه شما هستیم. این جمله خیلی لطیف است. آدم خیرخواه آدمی است که مردم را به هم نمیریزد، مردم را به جان یکدیگر نمیاندازد، مردم را از دین فراری نمیکند، مردم رادوست دارد و خیر آنها را میخواهد و بعد گفت: «وَأَنَاْ لَکمْ نَاصِحٌ أَمِینٌ». من همان دینی که به من نازل شده را تبلیغ میکنم و امین دین، مال، ناموس و جامعۀ شما هستم.
یک مبلّغ باید این صفات را داشته باشد که وقتی به این صفات شناخته شود، یقین بدانید هشتاد درصد از حرفش را گوش میدهند و یقین بدانید هشتاد درصد از حرفش اثر میگذارد. ما باید امین مردم باشیم؛ گاهی در ماه مبارک رمضان ده، بیست، سی، چهل میلیون سهم امام میدهند؛ چون ما را امین میدانند، بالطبع ما هم باید امین مردم باشیم و باید عین پولشان را ببریم و مقلّد هر که هستند، به مرجع آنها بدهیم و رسید بگیریم و رسید را به آنها بدهیم و اگر کسی گفت من به شما اطمینان دارم و رسید نمیخواهم، شما باید به او بگویید این وظیفه ماست که رسید را هم باید به شما بدهیم.
این به ایمان مردم به شما افزوده میکند و هیچ وقت از خودتان به آنها رسید ندهید؛ چون امکان دارد فردی که با ما مخالف است، در ذهن اینها شبهه ایجاد کند که پول شما را خورد و برد. من همین کار را میکنم و آن مقدار از سهم امامی که به من میدهند، اسم شخص و مرجع او را یادداشت میکنم و به دوستان میسپارم به مرجع بدهند و رسید آن را برایشان میبرم.
گاهی هم با نگرفتن میشود ایمان اینها را زیاد کرد؛ مثلاً جوانی که بسیار با مد امروزی بود، به چند منبر من برخورده بوده که سبب انقلاب در او شده بود، آمد و گفت من با بحث حلال و حرام که شنیدهام، سه میلیارد تومان سهم امام دارم و میخواهم به شما بدهم؛ چراکه مورد مصرف ندارم و غیر شما کسی را قبول ندارم. گفتم شما اشتباه میکنید؛ شما مگر هفتادهزار روحانی ایران را تکتک دیدید و اعمال و رفتارشان را دیدید که از آنها دل بریدید! شما که همه را ندیدید، شماری هستند که با عواملشان از قم صدای دین خدا را به تمامی کرۀ زمین پخش میکنند.
بعد این شخص هر کجا که میشنید توهین به آخوند میکردند، میگفت ترمز کنید؛ من سه میلیارد پول میخواستم به یک آخوند بدهم، سفت ایستاد و گفت نمیخواهم. الان همۀ سلولهای وجود من به آخوند اعتماد پیدا کرده است. این نتیجۀ «وَأَنَاْ لَکمْ نَاصِحٌ أَمِینٌ» است. ما خیلی میتوانیم با عمل، رفتار و تبلیغمان به ایمان مردم به دین و روحانیت اضافه کنیم و باید این تبلیغ تا آخر عمر ما ادامه داشته باشد.
چند مثال
چهار پنج مورد در اینباره عرض میکنم که شنیدنی است. پیامبر احساس کردند مردم نیاز به تبلیغ دارند، در چه زمانی؟ دو سه ساعت مانده به مرگشان. خودشان هم روی پای خودشان نمیتوانستند راه بروند. امیرالمؤمنین و فضل ابن عباس زیر بغل ایشان را گرفتند، در حالی که پایشان از روی زمین کشیده میشد، آمدند مسجد و در پله اول منبر نشستند و این خطبه را خواندند: «إِنِّی تَارِک فِیکمُ الثَّقَلَینِ کتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی»؛ یعنی تا نزدیک جاندادن منبرش را ترک نکرد. امیرالمؤمنین در جبهههای جنگ در جمل، صفین و نهروان تبلیغ و سخنرانی کرد. در روز بیستم ماه رمضان وقتی صعصعة بن سوهان کنار بسترش آمد و به حضرت گفت «عظنی». امام او را رد نمیکند. آخر در این حال و با این زخم در این هنگام نزدیکشدن به مرگ من دیگه چه منبری برم خیلی بانشاط قبول کردند و فرمودند:
صعصعه! فعلاً موعظه خودم هستم که دیروز امیر شما بودم، امروز گرفتار بستر هستم و فردا هم اسیر خروارها خاک و منبر رفت.
شنیدهاید امام حسن مجتبی خون بالا میآوردند؛ ولی در همان حال جنادة ابن امیه گفت: عظنی. امام هم در آن حال منبر رفتند و نصیحت و موعظه کردند که یک صفحۀ بحارالانوار است در جلد ۷۷ چاپ ایران و ابتدای آن هم با این جملات زیبا شروع میشود: «اِسْتَعِدَّ لِسَفَرِکَ وَ حَصِّلْ زادَکَ قَبْلَ حُلُولِ اَجَلِکَ».
یک منبر هم ابی عبدالله رفتند که شش ماه از مدینه تا مکه و از مکه تا کربلا طول کشید. این منبرها ثبت شده، ولی منبر شب عاشورا از نظر روانکاوی هم عالی است که حضرت هنگام سخنرانی در اوج نشاط و آرامش و اطمینان بودند. سخنرانی روان، روحیه حضرت را نشان میدهد در چه شبی! شبی که تا جهان است، بزمی چنین نبیند به خود آسمان و زمین. در تشنگی، گرسنگی و نالهزنان و کودکان در برابر سی هزار گرگ تا دندان مصلح، همه را در خیمه جمع کرده و شروع به سخنرانی کردند.
سخنرانی را ببین که چقدر با نشاط است و نشاندهندۀ روحیه اباعبدالله در تبلیغ است: «أُثْنِی عَلَی اللَهِ أَحْسَنَ الثَّنَآءِ». مثل اینکه در بهشت برای او منبر گذاشتهاند و در کمال آرامش و غرق در تمام نعمتها سخنرانی میکند: «أُثْنِی عَلَی اللَهِ أَحْسَنَ الثَّنَآءِ. وَأَحْمَدُهُ عَلَی السَّرَّآءِ والضَّرَّآءِ». خدایا من به نداری و دارایی، به رفاه، به سختی و راحتی و دچاربودن به سی هزار گرگ کاری ندارم، اینها چه ربطی به دین دارد؛ من عبد تو هستم: «اللَهُمَّ إنِّی أَحْمَدُک عَلَی أَنْ أَکرَمْتَنَا بِالنُّبُوَّه»؛ در آن شب بالاترین نعمتهای خداوند به خودشان را شرح داد: «اکرمتنا بالنبوة و جعلت لنا اسماعا و ابصارا و افئده و علمتنا القرآن و فقهتنا فی الدین فاجعلنا لک من الشاکرین».
این سخنرانی در چه زمانی بود؟ در شب عاشورا. تبلیغ ادامه داشت. در روز عاشورا هم زمانی که تنها بودند، در برابر لشکر به موعظه پرداختند. اینها درس است که مبلّغ تا نفس دارد، تبلیغ کند. مبلّغ باید نشاط داشته باشد، خیرخواه مردم باشد، کینۀ مردم را نداشته باشد، دلگیر و دلسرد از مردم نباشد، با مردم راحت باشد و امین مردم باشد و تبلیغ خود را تا لحظۀ مرگ ترک نکند.
خدا رحمت کند مبلّغ بسیار ورزیده و بامنفعت روزگار ما، مرحوم آقای فلسفی را. بنده خیلی به ایشان نزدیک بودم و ایشان هم به من خیلی محبت داشت و حتی با هم به مسافرت میرفتیم. یک امتیاز ایشان که خیلی عالی بود، فاقد رذایل اخلاقی بود و آدم پاکی بود. اگر در کنار خودش میدید یک نفر رشد کرده و منبری شلوغ پیدا کرده است، او را تشویق و ترغیب میکرد. من شروع کارم بود و شاید چهار یا پنج سال بود که منبری شده بودم و هنوز ایشان مرا ندیده بود. پرسیده بود این آقای جدیدی که منبر میرود، کیست؟ گفته بودند اسم و فامیل او این است. پرسیده بود کجا منبر میرود؟ یک شب پای منبر من آمد. صاحبخانه آدم بسیار معتبری بود، از ایشان درخواست میکند بعد از من منبر برود. فرموده بود: مانعی ندارد؛ اول که آمد و روی منبر نشست، از من اسم برد و تشویق کرد و بعد گفت من امشب فقط دنبالۀ مطالب ایشان را برایتان میگویم.
یک زمانی هم در ماه محرم مریض شدم و سبب شد منبرهای من تعطیل شود. ایشان دو روز بعد تلفن کرد و بسیار ناراحت بودند و گفتند من دعا میکنم منبر از تو خالی نباشد. ایشان در آن زمان چنین اخلاقی داشت.
علما و وعاظ تهران از روز شنبه تا پنجشنبه از ساعت ده صبح تا اذان ظهر مینشستند، با هم جلسه داشتند و بسیار جلسه مهمی بود که مباحث الهی، اخلاقی و تفسیری مطرح میشد. روزهای جمعه نمیآمدند، ولی جمعه آخر شعبان را آمدند و چای خوردند و گفتند یک صندلی بیاورید و جمعه آخر شعبان پیامبر را هم منبر رفت و دربارۀ تبلیغ و مواردی که در ماه رمضان گفته شود، صحبت کرد. صندلی آوردند و روی میز نشست. پایشان هم خیلی درد میکرد، با این حال شروع کرد با نشاط و حال همیشگی به تبلیغ دین و یاددادن به آنهایی که در آنجا حضور داشتند که در ماه رمضان در این روزگار پرفساد به مردم چه بگوییم؟
ده دقیقهای که حرف زدند، فرمودند احساس میکنم خسته شدم، چایی برای من بیاورید. استکان را به دستشان دادند و استکان را از روی نعلبکی بلند که کردند، از دنیا رفتند، در سن ۹۸ سالگی. یعنی آمد و احساس کرد باید منبر برود و این احساس در وجود او بسیار قوی بود. یک واعظی داشتیم در تهران به نام مرحوم حاج حسین خندقآبادی که درسخوانده در قم بود. دکتر به ایشان گفته بود منبر نروی، بهتر است. ایشان فرموده بود من احساس میکنم نمیتوانم منبر بروم و منبررفتن برای من واجب است.
شب بیست و یکم هنوز خطبۀ منبر تمام نشده بود، میخواست بیفتد که دویدند و او را گرفتند؛ ولی از دنیا رفته بود. تا چه زمانی باید حرف خدا را بزنیم، منبر برویم و تبلیغ کنیم؟ تا لحظه آخر. وقتی از خانه نتوانستم بیایم بیرون و در رختخواب افتادم و بیماری حصبه و سرطان گرفتم و خداوند میخواست از کانال بیماری مرا از دنیا بیرون ببرد. «بانفسکم»؛ یعنی برای زن و بچۀ خودت منبر برو و برای آنها حرف خدا را بزن.
اما مورد سوم چه زمانی تبلیغ تأثیرگذاری بیشتری دارد؟ زمانی که تُن صدای مبلّغ آرام باشد. میدانیم که قرآن مجید بین فریاد، دادزدن و عربده کشیدن فرقی نمیگذارد و هر چه باشد، آن را عذاب میداند: «إِنْ کانَتْ إِلَّا صَیحَة وَاحِدَة». گاهی اتفاق افتاده پای بعضی از منبرها بودم، اطرافیان من میگفتند کی تمام میشود که پایین بیاید. میگفتند آنقدر فریاد کشید که اعصاب ما را به هم ریخت. زمانی مرا به شهری که منبریهای فریادکننده منبر میرفتند، من را دعوت کردند.
صاحب مجلس شب اول دید من خیلی آرام حرف میزنم، شب دوم نیز آرام گذشت. شب سوم دیگر حوصلهاش سررفت. وقتی به خانه آمدیم، گفت روی منبر شهر ما داد و فریادی هم بکن. ما هرچه واعظ دعوت کردیم، بلندگو را از جا میکندند. من به او گفتم حرف حساب که دادزدن ندارد؛ چراکه حرفهای ما یا قرآن و روایت است یا مسائل عمومی یا اخلاق که نیاز به فریادزدن ندارد.
در روانشناسی ثابت شده کسی که خیالش راحت است، نهایتاً یک ساعت میتواند حرف گوش دهد، آن هم حرف آرام و بعد از یک ساعت پس میزند. منبرهای پیغمبر را ببینید یک ربع یا ده دقیقه بیشتر نیست؛ تنها منبر طولانی پیغمبر روز غدیر است و تنها نفرین در منبرهای پیغمبر هم در روز غدیر است.
فقط همیشه میگفت من پیغمبر رحمت هستم و به لعنت فرستاده نشدم؛ اما بر سر امیرالمؤمنین عجیب مخالف را نفرین کرد: «واخذل من خذله وانصر من نصره»: خدایا هر که بخواهد به علی ع بیمحلی کند، ولایتش را قبول نکند و رهبری او را قبول نکند، او را خوار کن و او را تنها بگذار. به غیر از روز غدیر، بیشتر منبرهای پیغمبر صبح بودند و کم هستند؛ گاهی دو خط است، ولی با همانها شخصیت انسانهایی مانند سلمان، عمار و یاسر را شکل داد.
نرم و آرام حرفزدن: « اذْهَبَا إِلَی فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغَی»؛ همه فرعون را میشناسید و با قرآن آشنا هستید: «إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلَا فِی الْأَرْضِ وَجَعَلَ أَهْلَهَا شِیعًا یسْتَضْعِفُ طَائِفَةً مِّنْهُمْ یذَبِّحُ أَبْنَاءهُمْ وَیسْتَحْیی نِسَاءهُمْ إِنَّهُ کانَ مِنَ الْمُفْسِدِینَ»؛ ولی به موسی گفت بر سر او داد نکش: «فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَّینًا» ناامید هم نباش: «لَّعَلَّهُ یتَذَکرُ أَوْ یخْشَی».
امیرالمؤمنین میفرماید: گنهکار ناامید نباشید. یک بار، دو بار، سه بار بالاخره درست میشود؛ اگر درست هم نشد، حجت بر او تمام شده است.
دوستی در تبلیغ داشتم که به نظر خودم کمنظیر بود. خیلی آرام حرف میزد و حال عجیبی هم داشت. وقتی نصیحت میکرد برای او فرقی نمیکرد یک نفر یا ده نفر یا پنجاه نفر باشد. وقتی حرف خدا را میزد، از پهنای صورتش اشک جاری میشد. طاقت گفتن کلمۀ خداوند را نداشت و وقتی میگفت خدا، صورت پر از اشک میشد. سر کوچۀ آنها مغازهای خالی بود که پینهدوزی آن را اجاره کرد که از دراویش بود؛ با سبیل پرپشت به طوری که بر روی لبهایش ریخته بود و لبهایش پیدا نبود.
گفت من دلم میسوزد. «خیرخواه بود»، وظیفۀ من تبلیغ است، من امین خدا هستم. استاد عجیبی هم داشت که در یکی از حجرههای صحن بزرگ حضرت معصومه دفن است و من ده سال با آن استاد سروکار داشتم؛ ایشان هم در تبلیغ هنرمند کمنظیری بود. فیلمی هم درست کرده بودند که هنرمندی لباس آخوندی پوشیده بود برای نجات یک زن بدکاره، من این را در منبرهایم گفته بودم و تنها من خبر داشتم و این را در هیچ کتابی هم ننوشته بودند. این را از نوارهای من درآورده بودند و فیلم درست کرده بودند؛ ولی آن روحانی سید بود و روحانی فیلم سید نبود. او هم در آن شب داستان عجیبی داشت.
گفت وظیفۀ من است که او را بیدار کنم و به او بگویم فرهنگ صحیح، فقط فرهنگ اهل بیت و قرآن و روایات است. اسم خانقاه نداریم، کشکول نداریم، پیر طریقت نداریم، سبیل به این کلفتی نداریم. گفت من باید اینها را از این بگیرم. روز اول از خانه که بیرون آمد ـ از پامنبریهای خود من بود، ولی مبلغ هنرمندی بود ـ آمد در مغازۀ این آقا و سلام کرد. پینهدوز نگاهی به او کرد و گفت جمالتو عشقِ یا علی. کاری نداری درویش؟ فدات بشم، نه، خداحافظ. دوباره فردا سلام علیکم. گفت جمالتو عالی گل مولا عشق است کاری نداری؟ نه. ما آخوند هستیم و لباس تنمان است، کارمند دولت امام زمان هستیم و حقوق از سهم امام مربوط به او میخوریم باید به داد مردم برسیم.
روز چهارم و پنجم نیز همانطور سلام میکرد و کنار او مینشست و چایی میخورد؛ او نیز میگفت بخور نوش جانت، کاری نداری؟ نه یا علی مدد. شش ماه طول کشید، صبح بعد از شش ماه آمد وارد مغازه شد، گفت سلام. گفت علیکم السلام؛ دیگر نگفت عشق است و فدایت شوم، چایی داری؟ گفت چایی که دارم، تو من را از رو بردی و قیچی را برداشت و گفت سبیل مرا قیچی کن؛ بعد چایی میریزم. درست شد از خانقاه کشید به مسجد، از پیرطریقت به مرجع تقلید و کمکم خمس و حلال و حرام.
مبلّغ نباید از جامعه، مردم و جوانان دلسرد شود. گفتار این زمان، گفتار نرم است که آن را باید بر روی موج محبت سوار کرد. باید در منبر در مسئلۀ گناهان از خطاب به مردم دست برداریم؛ یعنی گناه را به مردم خطاب نکنیم که: ای کسانی که در جلسه هستید و نماز نمیخوانید، از سگ بدترید! ای کسانی که در جلسه هستید، اگر رباخوار هستید، از شمر بدترید! باید غایبانه حرف بزنیم که خداوند دربارۀ رباخواران اینطور فرموده و با آنها قهر نکرده و در آیات سورۀ بقره فرمود: اگر توبه کنید، میپذیرم. اگر مال مردم را پس دهید، میپذیرم.
به بینمازها میگوید: بندۀ من اگر تو نماز نخواندی و با من قهر کردی، من با تو قهر نکردم؛ نان و آب و میوهات را دادم. توقع این بود در مقابل این همه نعمت من، تشکری بکنی که تشکر از من نماز بود. امام هشتم میفرماید: نماز شکر نعمتهای پروردگار است.
بنده حدود چهار هزار شعر حفظ هستم و خودم هم دیوانی دارم که ۱۰۴۰ صفحه است که اشعار خودم است؛ ولی با این شعرهایی که حفظ هستم و حدود دویست دیوان هم دیدم و زیاد هم دیوان شعر دارم، یکی از پرارزشترین شعرها این شعر است:
واعظ اگر چه امر به معروف واجب است *** طوری بکن که قلب گنهکار نشکند
به اندازهای که مردم با محبت تغییر میکنند و به ما روی میآورند، با عصبانیت و تلخی نه اینکه روی نمیآورند، بلکه گریزپا نیز میشوند و ما را رها میکنند.
نتیجه اینکه آرام حرفزدن، نرم حرفزدن و حرفها را روی موج محبت ریختن یکی از روشهای تبلیغ است.
در پایان اینکه هیچوقت ندیدهام کسانی که اهل تبلیغ واقعی بودند، در تبلیغشان وجود مبارک سیدالشهدا را فراموش کنند. به یاد دارم حتی مرحوم فلسفی را در نماز جمعه که دعوت میکردند، روضه میخواند. مبلّغ باید به وجود مبارک حضرت سیدالشهدا اتصال داشته باشد.
و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته