مَثَل زندگی دنیا و گیاه
زندگی دنیا به گیاه سبزی می ماند که با ریزش قطرات باران می روید و سبز و خرّم می شود امّا همین که باران چند صباحی قطع شد، می خشکد و هشیم می شود که دیگر قابل استفاده نخواهد بود.
قرآن کریم می فرماید: (وَاضْرِبْ لَهُمْ مَّثَلَ الْحَیَوهِ الدُّنْیَا کَمَا انزَلْنَهُ مِنَ السَّمَا فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ ا لاَْرْضِ فَاصْبَحَ هَشِیمًا تَذْرُوهُ الرِّیَحُ وَکَانَ اللَّهُ عَلَی کُلِّ شَیْءٍ مُّقْتَدِرًا). «(ای پیامبر! ) زندگی دنیا را برای آنان به آبی تشبیه کن که از آسمان فرو می فرستیم؛ و به وسیله آن، گیاهان زمین (سرسبز می شود و) در هم فرو می رود، اما بعد از مدّتی می خشکد؛ و بادها آن را به هر سو پراکنده می کند؛ و خداوند بر همه چیز تواناست».[1]
زن مثال زندگانی جهان
بهرشان مانند آبی که خود آن
ما فرستادیم آن را از سما
پس به آن شد مختلط نبت و گیاه
رسته شد آنچ از زمین پس بامداد
خشک و برکنده همانا شد زباد
سبز و تر نبود به گیتی مستمر
حقّ به هر چیزیست مانا مقتدر
حاصل آنکه زندگانی را مَثَل
بر گیاهی می زند ربّ اجلّ
کز زمین می روید از آب سما
پس شود بی نفع و خشک از بادها
تا شوی از زندگانی شادکام
رخت باید زود بربست از مقام.[2]
وجه تشبیه
در این آیه زندگی دنیا به آب بارانی تشبیه شده است که بر زمین ببارد و گیاهان زیادی به وسیله آن بروید و صفحه زمین را سرسبز و شاداب و به زیباترین شکلی مزیّن کند، اما دیری نمی پاید که این طراوت و خرّمی تبدیل به «گیاه خشک» و کم وزن، یعنی «هشیم» می شود و باد آن را به هر سو پراکنده می سازد، چنان که گویی نبوده است! وجه شباهت در این تشبیه «ناپایداری زرق وبرق دنیا و زود دگرگون شدن آن» است. آری، همه خوشی ها، عیش و نوش ها و جوانی و کامرانی زندگی 50 60 ساله دنیا، همانند گیاهی است که بین طراوت و شادابی و خشک شدن و نابودی آن، چندان فاصله ای نیست.
مرحوم «طبرسی» می گوید:
«این مَثَل در باره متکبّرانی است که به مال و ثروت خود مغرور شده و از همنشینی با تهی دستان، خودداری می ورزند. خداوند متعال بدین وسیله به آنها هشدار می دهد که به زرق و برق دنیا دلبستگی پیدا نکنند دنیا مورد توجّه او نیست. زندگی دنیا به گیاه سبزی می ماند که با ریزش قطرات باران می روید و سبز و خرّم می شود امّا همین که باران چند صباحی قطع شد، می خشکد و هشیم می شود که دیگر قابل استفاده نخواهد بود».[3]
یکی از نیک مردان می گوید: وقتی مرا به کوفه کاری پیش آمد، آنگاه که به قصر ویران شده «نعمان بن منذر» پادشاه حیره در «خورنق»و «سدیر» گذشتم، ساعتی در فکر فرو رفته و عبرت گرفتم و آنگاه با حال تعجّب خطاب به آن ویرانه ها گفتم: «ایْنَ سُکّانُکَ؟ وَایْنَ جِیرانُکَ؟ وَایْنَ امْوالُکَ؟ وَایْنَ خَدَمُکَ؟؛ ساکنانت کجایند؟ همسایگانت کجا رفتند؟ اموالت چه شد؟ خدمتگذارانت چه شدند؟ ! »در این هنگام صدایی از هاتفی شنیدم که می گفت: «افْناهُمْ حَدَثانُ الدُّهُورِ وَالْحُقُبِ وَاهْلَکَهُمُ الْمَصائِبُ وَالنُّوبُ؛[4] رویدادهای روزگار آنها را از بین برد و مصائب و حوادث نابودشان کرد».
در تفسیر کشف الاسرار منسوب به خواجه عبداللّه انصاری ذیل آیه مورد بحث آمده است:
«سلمان فارسی، هرگاه به خرابه ای می گذشت در آن توقف می کرد و با حالت تضرّع و ناله رفتگان آن منزل را یاد می کرد و می گفت: کجایند آنهایی که این بنا را بر پا نهادند! دل بدادند و مال و جان در باختند تا آن غرفه ها را بیاراستند چون دل بر آن نهادند و چون گل بر باد بشکفتند و از باد بریختند و در گل خفتند!».
می گویند روزی «خالد بن ولید» از دختر «نعمان بن منذر» پرسید: «چگونه شما از اوج عزّت و شوکت، به خواری و ذلّت افتاده اید؟ گفت: خلاصه سخن آن که روزی آفتاب بر آمد که هر رونده و آرمنده در «خورنق» و «سدیر» زیر دست ما بود، امّا همین که آفتاب غروب کرد چنان شدیم که هر کس ما را می دید دلش به حال ما می سوخت».[5]
از عبدالملک بن عمیر نقل شده است که می گوید: «من سر امام حسین علیه السّلام را در قصر «دارالاماره» که در مقابل عبیداللّه بن زیاد علیه اللعنه نهاده شده بود دیدم و سر عبیداللّه را در مقابل مختار و سر مختار را نزد مصعب بن زبیر و سر مصعب را در مقابل عبدالملک بن مروان مشاهده کرده ام و این همه را در مدّت دوازده سال دیده ام».[6]
از رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله و سلّم روایت شده که فرمود: «مَا امْتَلاََتْ دارٌ حَبْرَهً الا امْتَلاَتْ عَبْرَهً وَما کانَتْ فَرْحَهٌ إِلاّ یَتْبَعُها تَرْحَه؛ پر نشد خانه ای از سرور مگر آنکه پر شد از باریدن اشک و نمی باشد سروری مگر آنکه دنبال او خواهد بود حزنی».
هرگز به باغ دهر گیاهی وفا نکرد
هرگز زدست چرخ خدنگی خطا نکرد
خیّاط روزگار به بالای هیچ کس
پیراهنی ندوخت که آن را قبا نکرد.[7]
نکته ها:
1- زرق و برق ناپایدار
«قرآن مجید در آیه مورد بحث، حقایق عمیق عقلی را که شاید درک آن برای بسیاری از مردم به آسانی امکان پذیر نیست، با ذکر یک مثال زنده و روشن در آستانه حسّ آنها قرار می دهد. به انسان ها می گوید: آغاز و پایان زندگی شما همه سال در برابر چشمان تان تکرار می شود، اگر شصت سال عمر کرده اید، شصت بار این صحنه را تماشا نموده اید.
در بهاران گامی به صحرا بگذارید و آن صحنه زیبا و دل انگیز را که از هر گوشه اش آثار حیات و زندگی نمایان است بنگرید، در پاییز نیز به همان صحرای سر سبز فصل بهار گام بگذارید و ببینید چگونه آثار مرگ از هر گوشه ای نمایان است. آری، شما هم یک روز کودکی بودید همچون غنچه نوشکوفه، بعد جوانی می شوید همچون گلی پر طراوت، سپس پیر و ناتوان می شوید، به مانند گلهای پژمرده و خشکیده و برگهای زرد و افسرده و سپس طوفان اجل، شما را درو می کند و بعد از چندصباحی خاکهای پوسیده شما به کمک طوفانها به هر سو پراکنده می گردد».[8]
تازه، این در صورتی است که آدمی عمر طبیعی خود را طی کند، ولی اگر چنانچه در معرض مرگهای ناگهانی از قبیل زلزله ها، تصادفها، سرطانها، سکته ها که در این زمان خیلی رایج است، قرار گیرد، حسابش معلوم است، چنانکه مثل آن در سوره یونس، آیه 24 که زندگی دنیا را به آب بارانی تشبیه کرده که بر زمین فرو ریزد و گیاهان گوناگونی از آن بروید و همین که این گیاهان سرسبز شده و صفحه زمین را زینت بخشیده اند، ناگهان سرما و یا صاعقه ای بر آن اصابت نموده، چنان نابودش می کند که گویی از اصل نبوده است. به هر صورت زندگی دنیا چه راه طبیعی خود را طی کند و چه نکند، دیر یا زود دست فنا دامانش را خواهد گرفت.
2- عوامل غرور شکن
بسیاری از مردم هنگامی که به مال و مقام می رسند، مغرور می شوند و این «غرور» دشمن بزرگی برای سعادت انسانهاست. لذا قرآن که یک کتاب عالی تربیتی است، از طرق مختلف برای درهم شکستن این دشمن درون استفاده می کند: گاه فنا و نیستی و ناپایدار بودن سرمایه های مادی را مجسّم می کند (مانند آیه مورد بحث). گاه هشدار می دهد که همین سرمایه های شما ممکن است دشمن جانتان شود؛ چنانکه در سوره توبه آیه 55 می فرماید: «فزونی اموال و اولاد آنها تو را در شگفتی فرو نبرد، خدا می خواهد آنها را به وسیله آن در زندگی دنیا عذاب کند و در حال کفر بمیرند» گاهی با ذکر سرنوشت مغروران تاریخ، همچون «قارون ها» و «فرعون ها» به انسان ها بیدار باش می دهد. گاهی دست انسان را گرفته و به گذشته زندگی او، یعنی زمانی که نطفه بی ارزش و یا خاک بی مقداری بود، می برد و یا آینده او را که نیز همین گونه است، در برابر چشمانش مجسّم می سازد تا بداند درمیان این دو ضعف و ناتوانی، غرور، کار احمقانه ای است.[9]
قرآن کریم می فرماید: (فَلْیَنظُرِ ا لاِْنسَنُ مِمَّ خُلِقَ خُلِقَ مِن مَّا دَافِقٍ)؛[10] «انسان باید بنگرد که از چه چیز آفریده شده است! (او) از یک آب جهنده آفریده شده است».
و در آیه دیگر این چنین می فرماید: (ایَحْسَبُ الاِْنسَنُ ان یُتْرَکَ سُدًی الَمْ یَکُ نُطْفَهً مِّن مَّنِیٍّ یُمْنَی ثُمَّ کَانَ عَلَقَهً فَخَلَقَ فَسَوَّی)؛[11] «آیا انسان می پندارد که بی هدف رها می شود؟ ! آیا او نطفه ای از منی که در (رحم) ریخته می شود، نبود؟ ! سپس به صورت خون بسته شد و خداوند او را آفرید و موزون ساخت».
بنابراین یکی از راه های در هم شکستن «خوی شیطانی غرور»، این است که آدمی هرگاه به قدرت و مقام و ثروتی می رسد، وضعیّت گذشته خویش را به یاد آورد. چنانکه بعضی از عالمان وارسته برای این که مبادا دچار غرور علم و یا مقام شوند، از این شیوه قرآنی برای تهذیب و تربیت خود استفاده می کردند. در حالات «شیخ جعفر کاشف الغطا» نوشته اند:
گاهی به هنگام مناجات خود در دل شب، خطاب به خویشتن می گفت: «کُنْتَ جُعَیْفِراً، ثُمَّ صِرْتَ جَعْفَراً، ثُمَّ الشِّیْخ جعفر، ثُمَّ شَیْخَ الْعِراقِ، ثُمَّ رئیس الاْسلامِ؛[12] تو جعفر کوچولو بودی، سپس جعفر شدی، بعد شیخ جعفر، بعد از آن شیخ العراق و آنگاه به شیخ الاسلام مشهور گشتی».؛ یعنی اینها همه مرحله به مرحله به عنایت خدا شامل حالت شده، و مبادا تو اوائلت را فراموش کنی و دچار غرور شوی.
مقام علمی مرحوم «کاشف الغطا» در فقه به گونه ای بود که از خودش نقل شده که می گفت: «اگر همه کتب فقه را بشویند، من از حفظ از طهارت تا دیات (که متجاوز از پنجاه کتاب فقهی است) را می نویسم».[13] این فقیه نامدار با آن مقام بلند علمی اش، چنان متواضع و فروتن بود که گفته اند: «با تحت الحنک عمامه خود غبار نعلین سیّد مهدی بحرالعلوم را پاک می کرد».[14]
در حالات «ایاز» نوشته اند که وی نخست خارکن بود، به تدریج کارش بالا گرفت تا جایی که یکی از نزدیکان و مشاوران مخصوص و مورد اعتماد «سلطان محمود» شد. برای اینکه مقام و ریاست او را مغرور نکند، «چارق» و «پوستین» دوران فقر و فلاکتش را در حجره ای آویخته بود و هر روز به تنهایی در آن حجره می رفت و به آن چارق و پوستین کهنه می نگریست.
حسودان و سخن چینان به سلطان محمود گزارش دادند که: «ایاز» زر و سیم و جواهرات سلطان را در حجره ای نهاده و در آن را محکم بسته و هیچ کس را به درون آن راه نمی دهد. سلطان محمود عدّه ای از امیران را مامور بازرسی حجره ایاز کرد و آنان در نیمه شب مشعل به دست و شادی کنان به سوی آن حجره روانه شدند.
ایاز هم برای پنهان داشتن این راز «پوستین و چارق» که مبادا دنیا پرستان او را متّهم به جنون و یا سالوس گری کنند، قفل بسیار سختی برای در آن حجره انتخاب کرده بود. بالاخره آن ماموران با کوشش تمام و حرص و آز و هوس فراوان در حجره را باز کردند و چیزی در آن جز یک جفت چارق دریده و یک پوستین کهنه نیافتند.
گفتند: ممکن است جواهرات را در کف حجره دفن کرده باشد، لذا زمین را کندند، چیزی پیدا نکردند و سرانجام خسته و کوفته و غبار آلود و شرمنده و سر افکنده به حضور سلطان آمدند!
«مولوی به طرز زیبایی این قصه را ترسیم نموده و خلاصه اش چنین است که می گوید:
از منی بودی منی را واگذار
ای ایاز آن پوستین را یاد آر
آن ایاز از زیرکی انگیخته
پوستین و چارقش آویخته
می رود هر روز در حجره خلا
چارقت این است منگر در علا[15]
شاه را گفتند او را حجره ایست
اندر آنجا زرّ و سیم و خمره ایست
راه می ندهد کسی را اندر او
بسته می دارد همیشه آن در او
شاه فرمود ای عجب آن بنده را
چیست خود پنهان و پوشیده زما
پس اشارت کرد میری را که رو
نیم شب بگشای در، در حجره شو
هرچه یابی مر تورا یغماش کن
سرّ او را بر ندیمان فاش کن
نیمه شب آن میر با سی معتمد
در گشادِ حجره او رای زد
مشعله برکرده چندین پهلوان
جانب حجره روانه شادمان
آن امیران بر در حجره شدند
طالب گنج و زر و خمره بدند
قفل را بر می گشادند از هوس
با دو صد فرهنگ و دانش چند کس
زانکه قفل صعب بر پیچیده بود
از میان قفلها بگزیده بود
نی ز بخل سیم و مال زرّ خام
از برای کتم آن سرّ از عوام
که گروهی بر خیالی برتنند
قوم دیگر نام سالوسم کنند[16]
پیش با همّت بود اسرار جان
از خسان محفوظ تر از لعل کان
زر به از جانست نزد ابلهان
زر نثار جان بود پیش شهان
می شتابیدند تفت از حرص زر
عقلشان می گفت: هان آهسته تر
حجره را با حرص و صد گونه هوس
بازکردند آن زمان آن چند کس
اندر افتادند در هم ز ازدحام
همچو اندر دوغ گندیده هوام
عاشقانه در فتد در کرّ و فرّ
خوردن امکان نیّ و بسته هر دو پر
بنگریدند از یسار و از یمین
چارق بدریده بودو پوستین
جمله گفتند این مکان بی بوش نیست
چارق اینجا جز پی روپوش نیست
هین بیاور سیخهای تیز را
امتحان کن حفره و کاریز را
هر طرف کندند و جستند آن فریق
حفره ها کردند و گوهای عمیق
حفرهاشان بانگ می زد آن زمان
کندهای خالئیم ای گندگان
زان سگالش(اندیشه بدگمانی) شرم هم می داشتند
کندها را باز می انباشتند
جمله در حیلت که چه عذر آورند
تا از این گرداب جان بیرون برند
عاقبت نومید دست و لب گزان
دست ها بر سر زنان همچون زنان.
پی نوشت ها:
[1] کهف.45.
[2] تفسیر صفی، ج 2، ص 641.
[3] تفسیر مجمع البیان، ج 6، ص 473.
[4] اقتباس از تفسیر منهج الصادقین، ج 5، ص 356.
[5] همان، ص 357.
[6] اقتباس از تفسیر منهج الصادقین، ج 5، ص 356.
[7] شرح صد کلمه قصار از: کلمات امیر المؤ منین علیه السّلام، ص 77 78.
[8] تفسیر نمونه، ج 12، ص 447.
[9] اقتباس از تفسیر نمونه، ج 12، ص 448 449.
[10] طارق.5 6.
[11] قیامت.36 38.
[12] الکنی والالقاب، ج 3، ص 82 83.
[13] فوائد الرضویه، ص 71.
[14] آشنایی با علوم اسلامی، ص 80.
[15] یعنی »ایاز» خطاب به خویشتن می گفت : این است لباس و کفش تو، اکنون به این مقام عالی که رسیده ای، منگر؛ دوران فقر و فلاکتت را فراموش مکن .
[16] یعنی انتخاب قفل محکم برای در، نه برای بخل ورزیدن نسبت به سیم و مال و طلا بود، بلکه برای پنهان داشتن آن راز شگفت انگیز را از عامیان که گروه زیادی در خیالات غوطه ورند و قوم دیگر اگر چارق و پوستین را ببینند، سالوس و حیله گرم خواهند نامید.