تحلیل عاشورا (مقام معظم رهبری)
بسماللَّهالرّحمنالرّحیم
الحمدللَّه ربّ العالمین. احمده واستعینه و استغفره و اتوکّل علیه واصلّی واسلّم علی حبیبه و نجیبه و خیرته فی خلقه و حافظ سرّه و مبلّغ رسالاته، بشیر رحمته و نذیر نقمته. سیّدنا و نبیّنا ابیالقاسم المصطفی محمّد و علی آله الأطیبین الأطهرین المنتجبین المظلومین المعصومین. سیّما ابیعبداللَّه الحسین علیهالسّلام و سیّما بقیهاللَّه فیالارضین. اوصیکم عباداللَّه بتقوی اللَّه.
ماجرای عاشورا
امروز در خطبه اوّل، بحثی درباره ماجرای عاشورا عرض میکنم. اگرچه در این زمینه، بسیار سخن گفته شده است و ما هم عرایضی کردهایم؛ اما هرچه اطراف و جوانب این حادثه عظیم و مؤثّر و جاودانه بررسی میشود، ابعاد تازهتر و روشنگریهای بیشتری از آن حادثه آشکار میشود و نوری بر زندگی ما می تاباند.
در مباحث مربوط به عاشورا، سه بحثِ عمده وجود دارد:
یکی بحث علل و انگیزههای قیام امام حسین علیهالسّلام است، که چرا امام حسین قیام کرد؛ یعنی تحلیل دینی و علمی و سیاسی این قیام. در این زمینه، ما قبلاً تفصیلاً عرایضی عرض کردهایم؛ فضلا و بزرگان هم بحثهای خوبی کردهاند. امروز وارد آن بحث نمیشویم.
بحث دوم، بحث درسهای عاشوراست که یک بحث زنده و جاودانه و همیشگی است و مخصوص زمان معیّنی نیست. درس عاشورا، درس فداکاری و دینداری و شجاعت و مواسات و درس قیام للَّه و درس محبّت و عشق است. یکی از درسهای عاشورا، همین انقلاب عظیم و کبیری است که شما ملت ایران پشت سر حسین زمان و فرزند ابیعبداللَّه الحسین علیهالسّلام انجام دادید. خود این، یکی از درسهای عاشورا بود. در این زمینه هم من امروز هیچ بحثی نمیکنم.
بحث سوم، دربارهی عبرتهای عاشوراست که چند سال قبل از این، ما این مسأله را مطرح کردیم که عاشورا غیر از درسها، عبرتهایی هم دارد. بحث عبرتهای عاشورا مخصوص زمانی است که اسلام حاکمیت داشته باشد. حداقل این است که بگوییم عمده این بحث، مخصوص به این زمان است؛ یعنی زمان ما و کشور ما، که عبرت بگیریم.
ما قضیه را اینگونه طرح کردیم که چطور شد جامعه اسلامی به محوریّت پیامبر عظیمالشّأن، آن عشق مردم به او، آن ایمان عمیق مردم به او، آن جامعه سرتاپا حماسه و شور دینی و آن احکامی که بعداً مقداری درباره آن عرض خواهم کرد، همین جامعه ساخته و پرداخته، همان مردم، حتّی بعضی همان کسانی که دورههای نزدیک به پیامبر را دیده بودند، بعد از پنجاه سال کارشان به آنجا رسید که جمع شدند، فرزند همین پیامبر را با فجیعترین وضعی کشتند!؟ انحراف، عقبگرد، برگشتن به پشت سر، از این بیشتر چه میشود!؟
زینب کبری سلاماللَّهعلیها در بازار کوفه، آن خطبه عظیم را اساساً بر همین محور ایراد کرد: «یا اهل الکوفه، یا اهل الختل و الغدر، أتبکون!؟».(۱) مردم کوفه وقتی که سرِ مبارک امام حسین را بر روی نیزه مشاهده کردند و دختر علی را اسیر دیدند و فاجعه را از نزدیک لمس کردند، بنا به ضجّه و گریه کردند. فرمود: «أتبکون!؟»؛ گریه میکنید!؟ «فلا رقات الدمعه ولاهدئت الرنه»؛ (۲) گریهتان تمامی نداشته باشد. بعد فرمود: «انّما مثلکم کمثل التی نقضت غزلها من بعد قوة انکاثا تتّخذون ایمانکم دخلاً بینکم».(۳) این، همان برگشت است؛ برگشت به قهقرا و عقبگرد. شما مثل زنی هستید که پشمها یا پنبهها را با مغزل(۴) نخ میکند؛ بعد از آن که این نخها آماده شد، دوباره شروع میکند نخها را از نو باز کردن و پنبه نمودن! شما در حقیقت نخهای رشته خود را پنبه کردید. این، همان برگشت است. این، عبرت است. هر جامعه اسلامی، در معرض همین خطر هست.
امام خمینىِ عزیز بزرگ ما، افتخار بزرگش این بود که یک امّت بتواند عامل به سخن آن پیامبر باشد. شخصیت انسانهای غیر پیامبر و غیر معصوم، مگر با آن شخصیت عظیم قابل مقایسه است؟ او، آن جامعه را به وجود آورد و آن سرانجام دنبالش آمد. آیا هر جامعه اسلامی، همین عاقبت را دارد؟ اگر عبرت بگیرند، نه؛ اگر عبرت نگیرند، بله. عبرتهای عاشورا اینجاست.
ما مردم این زمان، بحمداللَّه به فضل پروردگار، این توفیق را پیدا کردهایم که آن راه را مجدّداً برویم و اسم اسلام را در دنیا زنده کنیم و پرچم اسلام و قرآن را برافراشته نماییم. در دنیا این افتخار نصیب شما ملت شد. این ملت تا امروز هم که تقریباً بیست سال از انقلابش گذشته است، قرص و محکم در این راه ایستاده و رفته است. اما اگر دقّت نکنید، اگر مواظب نباشیم، اگر خودمان را آنچنان که باید و شاید، در این راه نگه نداریم، ممکن است آن سرنوشت پیش بیاید. عبرت عاشورا، اینجاست.
حال من میخواهم مقداری درباره موضوعی که چند سال پیش آن را مطرح کردم و بحمداللَّه دیدم فضلا درباره آن بحث کردند، تحقیق کردند، سخنرانی کردند و مطلب نوشتند، با توسّع صحبت کنم. البته بحث کامل در این مورد، بحث نمازجمعه نیست؛ چون طولانی است و انشاءاللَّه اگر عمری داشته باشم و توفیقی پیدا کنم، در جلسهای غیر نمازجمعه، این موضوع را مفصّل با خصوصیّاتش بحث خواهم کرد. امروز میخواهم یک گذر اجمالی به این مسأله بکنم و اگر خدا توفیق دهد، در واقع یک کتاب را در قالب یک خطبه بریزم و به شما عرض کنم.
حادثه عظیم عاشورا
اوّلاً حادثه را باید فهمید که چقدر بزرگ است، تا دنبال عللش بگردیم. کسی نگوید که حادثه عاشورا، بالاخره کشتاری بود و چند نفر را کشتند. همانطور که همه ما در زیارت عاشورا میخوانیم: «لقد عظمت الرّزیّه و جلّت و عظمت المصیبة» (۵)، مصیبت، خیلی بزرگ است. رزیّه، یعنی حادثه بسیار بزرگ. این حادثه، خیلی عظیم است. فاجعه، خیلی تکان دهنده و بینظیر است.
برای این که قدری معلوم شود که این حادثه چقدر عظیم است، من سه دوره کوتاه را از دورههای زندگی حضرت ابیعبداللَّهالحسین علیهالسّلام اجمالاً مطرح میکنم. شما ببینید این شخصیتی که انسان در این سه دوره میشناسد، آیا میتوان حدس زد که کارش به آنجا برسد که در روز عاشورا یک عده از امّت جدّش او را محاصره کنند و با این وضعیت فجیع، او و همه یاران و اصحاب و اهل بیتش را قتلعام کنند و زنانشان را اسیر بگیرند؟
دوران زندگانی امام حسین علیه السلام
این سه دوره، یکی دوران حیات پیامبر اکرم است. دوم، دوران جوانی آن حضرت، یعنی دوران بیستوپنجساله تا حکومت امیرالمؤمنین است. سوم، دوران فترت بیست ساله بعد از شهادت امیرالمؤمنین تا حادثه کربلاست.
در دوران حیات پیامبر اکرم، امام حسین عبارت است از کودک نور دیده سوگلی پیامبر. پیامبر اکرم دختری به نام فاطمه دارد که همه مردم مسلمان در آن روز میدانند که پیامبر فرمود: «انّ اللَّه لیغضب لغضب فاطمة» (۶)؛ اگر کسی فاطمه را خشمگین کند، خدا را خشمگین کرده است. «و یرضی لرضاها»؛ (۷) اگر کسی او را خشنود کند، خدا را خشنود کرده است. ببینید، این دختر چقدر عظیمالمنزله است که پیامبر اکرم در مقابل مردم و در ملأ عام، راجع به او اینگونه حرف میزند. این مسألهای عادّی نیست.
پیامبر اکرم این دختر را در جامعه اسلامی به کسی داده است که از لحاظ افتخارات، در درجه اعلاست؛ یعنی علی بن ابی طالب علیهالسّلام. او، جوان، شجاع، شریف، از همه مؤمنتر، از همه باسابقهتر، از همه شجاعتر و در همه میدانها حاضر است. کسی است که اسلام به شمشیر او میگردد؛ هر جایی که همه در میمانند، این جوان جلو میآید، گرهها را باز میکند و بنبستها را میشکند. این داماد محبوب عزیزی که محبوبیت او نه به خاطر خویشاوندی، بلکه به خاطر عظمت شخصیت اوست، همسر نودیده پیامبر است. کودکی از اینها متولّد شده است و او حسینبنعلی است.
البته همه این حرفها درباره امام حسن علیهالسّلام هم هست؛ اما من حالا بحثم راجع به امام حسین علیهالسّلام است؛ عزیزترین عزیزان پیامبر؛ کسی که رئیس دنیای اسلام، حاکم جامعه اسلامی و محبوب دل همه مردم، او را در آغوش میگیرد و به مسجد میبرد. همه میدانند که این کودک، محبوب دلِ این محبوبِ همه است. او روی منبر مشغول خطبه خواندن است که این کودک، پایش به مانعی میگیرد و به زمین میافتد. پیامبر از منبر پایین میآید، او را در بغل میگیرد و آرامش میکند. ببینید؛ مسأله این است.
پیامبر درباره امام حسن و امام حسینِ شش، هفت ساله فرمود: «سیّدی شباب اهل الجنّه»؛ (۸) اینها سرور جوانان بهشتند. اینها که هنوز کودکند، جوان نیستند؛ اما پیامبر میفرماید سرور جوانان اهل بهشتند. یعنی در دوران شش، هفت سالگی هم در حدّ یک جوان است؛ میفهمد، درک میکند، عمل میکند، اقدام میکند، ادب میورزد و شرافت در همه وجودش موج میزند. اگر آن روز کسی میگفت که این کودک به دست امّت همین پیامبر، بدون هیچگونه جرم و تخلّفی به قتل خواهد رسید، برای مردم غیرقابل باور بود؛ همچنان که پیامبر فرمود و گریه کرد و همه تعجّب کردند که یعنی چه؛ مگر میشود!؟
دوره دوم، دوره بیستوپنجساله بعد از وفات پیامبر تا حکومت امیرالمؤمنین است. حسینِ جوان، بالنده، عالم و شجاع است. در جنگها شرکت میجوید، در کارهای بزرگ دخالت میکند، همه او را به عظمت میشناسند؛ نام بخشندگان که میآید، همه چشمها به سوی او برمیگردد. در هر فضیلتی، در میان مسلمانان مدینه و مکه، هر جایی که موج اسلام رفته است، مثل خورشیدی میدرخشد. همه برای او احترام قائلند. خلفای زمان، برای او و برادرش احترام قائلند و در مقابل او، تعظیم و تجلیل و تبجیل و تجلیل میکنند و نامش را به عظمت میآورند. جوان نمونه دوران، و محترم پیش همه. اگر آن روز کسی میگفت که همین جوان، به دست همین مردم کشته خواهد شد، هیچ کس باور نمیکرد.
دوره سوم، دوره بعد از شهادت امیرالمؤمنین است؛ یعنی دوره غربت اهل بیت. امام حسن و امام حسین علیهماالسّلام باز در مدینهاند. امام حسین، بیست سال بعد از این مدت، به صورت امام معنوی همه مسلمان، مفتی بزرگ همه مسلمانان، مورد احترام همه مسلمانان، محل ورود و تحصیل علم همه، محل تمسّک و توسّل همه کسانی که میخواهند به اهل بیت اظهار ارادتی بکنند، در مدینه زندگی کرده است. شخصیت محبوب، بزرگ، شریف، نجیب، اصیل و عالم. او به معاویه نامه مینویسد؛ نامهای که اگر هر کسی به هر حاکمی بنویسد، جزایش کشته شدن است. معاویه باعظمتِ تمام این نامه را میگیرد، میخواند، تحمّل میکند و چیزی نمیگوید. اگر در همان اوقات هم کسی میگفت که در آینده نزدیکی، این مرد محترم شریفِ عزیزِ نجیب - که مجسّمکننده اسلام و قرآن در نظر هر بیننده است - ممکن است به دست همین امّت قرآن و اسلام کشته شود - آن هم با آن وضع - هیچکس تصوّر هم نمیکرد؛ اما همین حادثه باورنکردنی، همین حادثه عجیب و حیرتانگیز، اتّفاق افتاد. چه کسانی کردند؟ همانهایی که به خدمتش میآمدند و سلام و عرض اخلاص هم میکردند. این یعنی چه؟ معنایش این است که جامعه اسلامی در طول این پنجاه سال، از معنویت و حقیقت اسلام تهی شده است. ظاهرش اسلامی است؛ اما باطنش پوک شده است. خطر اینجاست. نمازها برقرار است، نماز جماعت برقرار است، مردم هم اسمشان مسلمان است و عدّهای هم طرفدار اهلبیتند!
حب اهل بیت در عالم اسلام
البته من به شما بگویم که در همه عالم اسلام، اهل بیت را قبول داشتند؛ امروز هم قبول دارند و هیچ کس در آن تردید ندارد. حبّ اهل بیت در همه عالم اسلام، عمومی است؛ الان هم همینطور است. الان هم هر جای دنیای اسلام بروید، اهل بیت را دوست میدارند. آن مسجدی که منتسب به امام حسین علیهالسّلام است و مسجد دیگری که در قاهره منتسب به حضرت زینب است، ولوله زوّار و جمعیت است. مردم میروند قبر را زیارت میکنند، میبوسند و توسّل میجویند.
همین یکی، دو سال قبل از این، کتابی جدید - نه قدیمی؛ چون در کتابهای قدیمی خیلی هست - برای من آوردند، که این کتاب درباره معنای اهل بیت نوشته شده است. یکی از نویسندگان فعلی حجاز تحقیق کرده و در این کتاب اثبات میکند که اهل بیت، یعنی علی، فاطمه، حسن و حسین. حالا ما شیعیان که این حرفها جزو جانمان است؛ اما آن برادر مسلمان غیرشیعه این را نوشته و نشر کرده است. این کتاب هم هست، من هم آن را دارم و لابد هزاران نسخه از آن چاپ شده و پخش گردیده است.
بنابراین، اهلبیت محترمند؛ آن روز هم در نهایت احترام بودند؛ اما در عین حال وقتی جامعه تهی و پوک شد، این اتّفاق میافتد. حالا عبرت کجاست؟ عبرت اینجاست که چه کار کنیم جامعه آنگونه نشود. ما باید بفهمیم که آنجا چه شد که جامعه به اینجا رسید. این، آن بحث مشروح و مفصّلی است که من مختصرش را میخواهم عرض کنم.
خطوط اصلی ناظام پیامبر صلی الله علیه و آله
اوّل به عنوان مقدّمه عرض کنم: پیامبر اکرم نظامی را به وجود آورد که خطوط اصلی آن چند چیز بود. من درمیان این خطوط اصلی، چهار چیز را عمده یافتم:
اوّل، معرفت شفّاف و بیابهام؛ معرفت نسبت به دین، معرفت نسبت به احکام، معرفت نسبت به جامعه، معرفت نسبت به تکلیف، معرفت نسبت به خدا، معرفت نسبت به پیامبر، معرفت نسبت به طبیعت. همین معرفت بود که به علم و علم اندوزی منتهی شد و جامعه اسلامی را در قرن چهارم هجری به اوج تمدّن علمی رساند. پیامبر نمیگذاشت ابهام باشد. در این زمینه، آیات عجیبی از قرآن هست که مجال نیست الان عرض کنم. در هر جایی که ابهامی به وجود میآمد، یک آیه نازل میشد تا ابهام را برطرف کند.
خطّ اصلی دوم، عدالت مطلق و بیاغماض بود. عدالت در قضاوت، عدالت در برخورداریهای عمومی و نه خصوصی - امکاناتی که متعلّق به همه مردم است و باید بین آنها باعدالت تقسیم شود - عدالت در اجرای حدود الهی، عدالت در مناصب و مسوؤلیتدهی و مسؤولیت پذیری. البته عدالت، غیر از مساوات است؛ اشتباه نشود. گاهی مساوات، ظلم است. عدالت، یعنی هر چیزی را به جای خود گذاشتن و به هر کسی حقّ او را دادن. آن عدل مطلق و بیاغماض بود. در زمان پیامبر، هیچ کس در جامعه اسلامی از چارچوب عدالت خارج نبود
سوم، عبودیّت کامل و بیشریک در مقابل پروردگار؛ یعنی عبودیّت خدا در کار و عمل فردی، عبودیّت در نماز که باید قصد قربت داشته باشد، تا عبودیّت در ساخت جامعه، در نظام حکومت، نظام زندگی مردم و مناسبات اجتماعی میان مردم بر مبنای عبودیّت خدا که این هم تفصیل و شرح فراوانی دارد.
چهارم، عشق و عاطفه جوشان. این هم از خصوصیّات اصلی جامعه اسلامی است؛ عشق به خدا، عشق خدا به مردم؛ «یحبّهم و یحبّونه» (۹)، «ان اللَّه یحبّ التّوابین و یحبّ المتطهّرین» (۱۰)، «قل ان کنتم تحبّون اللَّه فاتّبعونی یحببکم اللَّه» (۱۱). محبت، عشق، محبت به همسر، محبّت به فرزند، که مستحبّ است فرزند را ببوسی؛ مستحّب است که به فرزند محبّت کنی؛ مستحبّ است که به همسرت عشق بورزی و محبّت کنی؛ مستحبّ است که به برادران مسلمان محبّت کنی و محبّت داشته باشی؛ محبّت به پیامبر، محبّت به اهل بیت؛ «الاّ المودّة فی القربی».(۱۲)
پیامبر این خطوط را ترسیم کرد و جامعه را بر اساس این خطوط بنا نمود. پیامبر حکومت را ده سال همینطور کشاند. البته پیداست که تربیت انسانها کار تدریجی است؛ کار دفعی نیست. پیامبر در تمام این ده سال تلاش میکرد که این پایهها استوار و محکم شود و ریشه بدواند؛ اما این ده سال، برای این که بتواند مردمی را که درست برضدّ این خصوصیّات بار آمدند، متحوّل کند، زمان خیلی کمی است. جامعه جاهلی، در همه چیزش عکس این چهار مورد بود؛ مردم معرفتی نداشتند، در حیرت و جهالت زندگی میکردند، عبودیّت هم نداشتند؛ طاغوت بود، طغیان بود، عدالتی هم وجود نداشت؛ همهاش ظلم بود، همهاش تبعیض بود - که امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه در تصویر ظلم و تبعیض دوران جاهلیت، بیانات عجیب و شیوایی دارد، که واقعاً یک تابلوِ هنری است؛ «فی فتن داستهم باخفافها و وطئتهم باظلافها» (۱۳) - محبّت هم نبود، دختران خود را زیر خاک میکردند، کسی را از فلان قبیله بدون جرم میکشتند - «تو از قبیله ما یکی را کشتی، ما هم باید از قبیله شما یکی را بکشیم!» - حالا قاتل باشد، یا نباشد؛ بیگناه باشد، یا بیخبر باشد؛ جفای مطلق، بیرحمی مطلق، بیمحبّتی و بیعاطفگی مطلق.
مردمی را که در آن جوّ بار آمدند، میشود در طول ده سال تربیت کرد، آنها را انسان کرد، آنها را مسلمان کرد؛ اما نمیشود این را در اعماق جان آنها نفوذ داد؛ بخصوص آنچنان نفوذ داد که بتوانند به نوبه خود در دیگران هم همین تأثیر را بگذارند.
مردم پیدرپی مسلمان میشدند. مردمی بودند که پیامبر را ندیده بودند. مردمی بودند که آن ده سال را درک نکرده بودند. این مسأله «وصایت» ی که شیعه به آن معتقد است، در اینجا شکل میگیرد. وصایت، جانشینی و نصب الهی، سرمنشأش اینجاست؛ برای تداوم آن تربیت است، والّا معلوم است که این وصایت، از قبیل وصایتهایی که در دنیا معمول است، نیست، که هر کسی میمیرد، برای پسر خودش وصیت میکند. قضیه این است که بعد از پیامبر، برنامههای او باید ادامه پیدا کند.
حالا نمیخواهیم وارد بحثهای کلامی شویم. من میخواهم تاریخ را بگویم و کمی تاریخ را تحلیل کنم، و بیشترش را شما تحلیل کنید. این بحث هم متعلّق به همه است؛ صرفاً مخصوص شیعه نیست. این بحث، متعلّق به شیعه و سنّی و همه فِرَق اسلامی است. همه باید به این بحث توجّه کنند؛ چون این بحث برای همه مهم است.
و اما ماجراهای بعد از رحلت پیامبر. چه شد که در این پنجاه سال، جامعه اسلامی از آن حالت به این حالت برگشت؟ این اصل قضیه است، که متن تاریخ را هم بایستی در اینجا نگاه کرد. البته بنایی که پیامبر گذاشته بود، بنایی نبود که به زودی خراب شود؛ لذا در اوایلِ بعد از رحلت پیامبر که شما نگاه میکنید، همه چیز - غیر از همان مسأله وصایت - سرجای خودش است: عدالتِ خوبی هست، ذکْرِ خوبی هست، عبودیّت خوبی هست. اگر کسی به ترکیب کلی جامعه اسلامی در آن سالهای اوّل نگاه کند، میبیند که علیالظّاهر چیزی به قهقرا نرفته است. البته گاهی چیزهایی پیش میآمد؛ اما ظواهر، همان پایهگذاری و شالودهریزی پیامبر را نشان میدهد. ولی این وضع باقی نمیماند. هر چه بگذرد، جامعه اسلامی بتدریج به طرف ضعف و تهیشدن پیش میرود.
ببینید، نکتهای در سوره مبارکه حمد هست که من مکرّر در جلسات مختلف آن را عرض کردهام. وقتی که انسان به پروردگار عالم عرض میکند «اهدنا الصّراط المستقیم» (۱۴) - ما را به راه راست و صراط مستقیم هدایت کن - بعد این صراط مستقیم را معنا میکند: «صراط الّذین انعمت علیهم» (۱۵)؛ راه کسانی که به آنها نعمت دادی. خدا به خیلیها نعمت داده است؛ به بنی اسرائیل هم نعمت داده است: «یا بنی اسرائیل اذکروا نعمتی الّتی انعمت علیکم».(۱۶) نعمت الهی که مخصوص انبیا و صلحا و شهدا نیست: «فاولئک مع الّذین انعماللَّه علیهم من النّبیّین والصّدّیقین والشّهداء والصّالحین» (۱۷). آنها هم نعمت داده شدهاند؛ اما بنی اسرائیل هم نعمت داده شدهاند.
کسانی که نعمت داده شدهاند، دوگونهاند:
یک عدّه کسانی که وقتی نعمت الهی را دریافت کردند، نمیگذارند که خدای متعال بر آنها غضب کند و نمیگذارند گمراه شوند. اینها همانهایی هستند که شما میگویید خدایا راه اینها را به ما هدایت کن. «غیرالمغضوب علیهم»، با تعبیر علمی و ادبیش، برای «الّذین انعمت علیهم» صفت است؛ که صفت «الّذین»، این است که «غیرالمغضوب علیهم و لاالضّالّین» (۱۸)؛ آن کسانی که مورد نعمت قرار گرفتند، اما دیگر مورد غضب قرار نگرفتند؛ «و لاالضّالّین»، گمراه هم نشدند.
یک دسته هم کسانی هستند که خدا به آنها نعمت داد، اما نعمت خدا را تبدیل کردند و خراب نمودند. لذا مورد غضب قرار گرفتند؛ یا دنبال آنها راه افتادند، گمراه شدند. البته در روایات ما دارد که «المغضوب علیهم»، مراد یهودند، که این، بیان مصداق است؛ چون یهود تا زمان حضرت عیسی، با حضرت موسی و جانشینانش، عالماً و عامداً مبارزه کردند. «ضالّین»، نصاری هستند؛ چون نصاری گمراه شدند. وضع مسیحیّت اینگونه بود که از اوّل گمراه شدند - یا لااقل اکثریتشان اینطور بودند - اما مردم مسلمان نعمت پیدا کردند. این نعمت، به سمت «المغضوب علیهم» و «الضالّین» میرفت؛ لذا وقتی که امام حسین علیهالسّلام به شهادت رسید، در روایتی از امام صادق علیهالسّلام نقل شده است که فرمود: «فلما ان قتل الحسین صلواتاللَّهعلیه اشتدّ غضب اللَّه تعالی علی اهل الارض»؛ (۱۹) وقتی که حسین علیهالسّلام کشته شد، غضب خدا درباره مردم شدید شد. معصوم است دیگر. بنابراین، جامعه مورد نعمت الهی، به سمت غضب سیر میکند؛ این سیر را باید دید. خیلی مهمّ است، خیلی سخت است، خیلی دقّت نظر لازم دارد.
من حالا فقط چند مثال بیاورم. خواص و عوام، هر کدام وضعی پیدا کردند. حالا خواصی که گمراه شدند، شاید «مغضوب علیهم» باشند؛ عوام شاید «ضالّین» باشند. البته در کتابهای تاریخ، پُر از مثال است. من از اینجا به بعد، از تاریخ «ابناثیر» نقل میکنم؛ هیچ از مدارک شیعه نقل نمیکنم؛ حتی از مدارک مورّخان اهل سنّتی که روایتشان در نظر خود اهل سنّت، مورد تردید است - مثل ابنقتیبه - هم نقل نمیکنم. «ابنقتیبه دینوری» در کتاب «الامامة والسیّاسة»، چیزهای عجیبی نقل میکند که من همه آنها را کنار میگذارم.
وقتی آدم به کتاب «کامل التواریخ» ابناثیر مینگرد، حس میکند که کتاب او دارای عصبیّت اموی و عثمانی است. البته احتمال میدهم که به جهتی ملاحظه میکرده است. در قضایای «یوم الدّار» (۲۰) که جناب «عثمان» را مردم مصر و کوفه و بصره و مدینه و غیره کشتند، بعد از نقل روایات مختلف، میگوید علّت این حادثه چیزهایی بود که من آنها را ذکر نمیکنم: «لعلل»؛ علّتهایی دارد که نمیخواهم بگویم. وقتی قضیه جناب «ابیذر» را نقل میکند و میگوید معاویه جناب ابیذر را سوار آن شتر بدون جهاز کرد و آنطور او را تا مدینه فرستاد و بعد هم به «ربذه» تبعید شد، مینویسد چیزهایی اتّفاق افتاده است که من نمیتوانم بنویسم(۲۱). حالا یا این است که او واقعاً - به قول امروز ما - خودسانسوری داشته و یا اینکه تعصّب داشته است. بالاخره او نه شیعه است و نه هوای تشیّع دارد؛ فردی است که احتمالاً هوای اموی و عثمانی هم دارد. همه آنچه که من از حالا به بعد نقل میکنم، از ابناثیر است.
خواص
چند مثال از خواص: خواص در این پنجاه سال چگونه شدند که کار به اینجا رسید؟ من دقّت که میکنم، میبینم همه آن چهار چیز تکان خورد: هم عبودیّت، هم معرفت، هم عدالت، هم محبّت. این چند مثال را عرض میکنم که عین تاریخ است.
«سعیدبن عاص» یکی از بنیامیّه و قوم و خویش عثمان بود. بعد از «ولیدبنعقبةبنابیمعیط» - همان کسی که شما فیلمش را در سریال امام علی دیدید؛ همان ماجرای کشتن جادوگر در حضور او - «سعیدبن عاص» روی کار آمد، تا کارهای او را اصلاح کند. در مجلس او، فردی گفت که «مااجود طلحة؟»؛ «طلحةبنعبداللَّه»، چقدر جواد و بخشنده است؟ لابد پولی به کسی داده بود، یا به کسانی محبّتی کرده بود که او دانسته بود. «فقال سعید ان من له مثل النشاستج لحقیق ان یکون جوادا» (۲۲). یک مزرعه خیلی بزرگ به نام «نشاستج» در نزدیکی کوفه بوده است - شاید همین نشاسته خودمان هم از همین کلمه باشد - در نزدیکی کوفه، سرزمینهای آباد و حاصلخیزی وجود داشته است که این مزرعه بزرگ کوفه، ملک طلحه صحابی پیامبر در مدینه بوده است. سعیدبن عاص گفت: کسی که چنین ملکی دارد، باید هم بخشنده باشد! «واللَّه لو ان لی مثله» (۲۳) - اگر من مثل نشاستج را داشتم - «لاعاشکم اللَّه به عیشا رغداً» (۲۴)، گشایش مهمی در زندگی شما پدید میآوردم؛ چیزی نیست که میگویید او جواد است! حال شما این را با زهد زمان پیامبر و زهد اوایل بعد از رحلت پیامبر مقایسه کنید و ببینید که بزرگان و امرا و صحابه در آن چند سال، چگونه زندگیای داشتند و به دنیا با چه چشمی نگاه میکردند. حالا بعد از گذشت ده، پانزده سال، وضع به اینجا رسیده است.
نمونه بعدی، جناب «ابوموسی اشعری» حاکم بصره بود؛ همین ابوموسای معروف حکمیّت. مردم میخواستند به جهاد بروند، او بالای منبر رفت و مردم را به جهاد تحریض کرد. در فضیلت جهاد و فداکاری، سخنها گفت. خیلی از مردم اسب نداشتند که سوار شوند بروند؛ هر کسی باید سوار اسب خودش میشد و میرفت. برای اینکه پیادهها هم بروند، مبالغی هم دربارهی فضیلت جهادِ پیاده گفت؛ که آقا جهادِ پیاده چقدر فضیلت دارد، چقدر چنین است، چنان است! آنقدر دهان و نفسش در این سخن گرم بود که یک عدّه از آنهایی که اسب هم داشتند، گفتند ما هم پیاده میرویم؛ اسب چیست! «فحملوا الی فرسهم» (۲۵)؛ به اسبهایشان حمله کردند، آنها را راندند و گفتند بروید، شما اسبها ما را از ثواب زیادی محروم میکنید؛ ما میخواهیم پیاده برویم بجنگیم تا به این ثوابها برسیم! عدّهای هم بودند که یک خرده اهل تأمّل بیشتری بودند؛ گفتند صبر کنیم، عجله نکنیم، ببینیم حاکمی که اینطور درباره جهاد پیاده حرف زد، خودش چگونه بیرون میآید؟ ببینیم آیا در عمل هم مثل قولش هست، یا نه؛ بعد تصمیم میگیریم که پیاده برویم یا سواره. این عین عبارت ابناثیر است. او میگوید: وقتی که ابوموسی از قصرش خارج شد، «اخرج ثقله من قصره علی اربعین بغلاً» (۲۶)؛ اشیای قیمتی که با خود داشت، سوار بر چهل استر با خودش خارج کرد و به طرف میدان جهاد رفت! آن روز بانک نبود و حکومتها هم اعتباری نداشت. یک وقت دیدید که در وسط میدان جنگ، از خلیفه خبر رسید که شما از حکومت بصره عزل شدهاید. این همه اشیای قیمتی را که دیگر نمیتواند بیاید و از داخل قصر بردارد؛ راهش نمیدهند. هر جا میرود، مجبور است با خودش ببرد. چهل استر، اشیای قیمتی او بود، که سوار کرد و با خودش از قصر بیرون آورد و به طرف میدان جهاد برد! «فلمّا خرج تتعله بعنانه» (۲۷)؛ آنهایی که پیاده شده بودند، آمدند و زمام اسب جناب ابوموسی را گرفتند. «و قالو احملنا علی بعض هذا الفضول» (۲۸)؛ ما را هم سوار همین زیادیها کن! اینها چیست که با خودت به میدان جنگ میبری؟ ما پیاده میرویم؛ ما را هم سوار کن. «وارغب فی المشی کما رغبتنا» (۲۹)؛ همان گونه که به ما گفتی پیاده راه بیفتید، خودت هم قدری پیاده شو و پیاده راه برو. «فضرب القوم بسوطه» (۳۰)؛ تازیانهاش را کشید و به سر و صورت آنها زد و گفت بروید، بیخودی حرف میزنید! «فترکوا دابة فمضی» (۳۱)، از اطرافش پراکنده و متفرّق شدند؛ اما البته تحمّل نکردند. به مدینه پیش جناب عثمان آمدند و شکایت کردند؛ او هم ابوموسی را عزل کرد. اما ابوموسی یکی از اصحاب پیامبر و یکی از خواص و یکی از بزرگان است؛ این وضع اوست!
مثال سوم: «سعدبن ابیوقّاص» حاکم کوفه شد. او از بیتالمال قرض کرد. در آن وقت، بیتالمال دست حاکم نبود. یک نفر را برای حکومت و اداره امور مردم میگذاشتند، یک نفر را هم رئیس دارایی میگذاشتند که او مستقیم به خودِ خلیفه جواب میداد. در کوفه، حاکم «سعدبن ابیوقّاص» بود؛ رئیس بیتالمال، «عبداللَّهبن مسعود» که از صحابه خیلی بزرگ و عالی مقام محسوب میشد. او از بیتالمال مقداری قرض کرد - حالا چند هزار دینار، نمیدانم - بعد هم ادا نکرد و نداد. «عبداللَّهبنمسعود» آمد مطالبه کرد؛ گفت پول بیتالمال را بده. «سعدبن ابیوقّاص» گفت ندارم. بینشان حرف شد؛ بنا کردند با هم جار و جنجال کردن. جناب «هاشمبن عتبةبنابیوقّاص» - که از اصحاب امیرالمؤمنین علیهالسّلام و مرد خیلی بزرگواری بود - جلو آمد و گفت بد است، شما هر دو از اصحاب پیامبرید، مردم به شما نگاه میکنند. جنجال نکنید؛ بروید قضیه را به گونهای حل کنید. «عبداللَّه مسعود» که دید نشد، بیرون آمد. او به هر حال مرد امینی است. رفت عدّهای از مردم را دید و گفت بروید این اموال را از داخل خانهاش بیرون بکشید - معلوم میشود که اموال بوده است - به «سعد» خبر دادند؛ او هم یک عدّه دیگر را فرستاد و گفت بروید و نگذارید. به خاطر این که «سعدبنابیوقّاص»، قرض خودش به بیتالمال را نمیداد، جنجال بزرگی به وجود آمد. حالا «سعدبن ابیوقّاص» از اصحاب شوراست؛ در شورای شش نفره، یکی از آنهاست؛ بعد از چند سال، کارش به اینجا رسید. ابناثیر میگوید: «فکان اول مانزغ به بین اهل الکوفه» (۳۲)؛ این اوّل حادثهای بود که در آن، بین مردم کوفه اختلاف شد؛ به خاطر اینکه یکی از خواص، در دنیاطلبی اینطور پیش رفته است و از خود بیاختیاری نشان میدهد!
ماجرای دیگر: مسلمانان رفتند، افریقیه - یعنی همین منطقه تونس و مغرب - را فتح کردند و غنایم را بین مردم و نظامیان تقسیم نمودند. خمس غنایم را باید به مدینه بفرستند. در تاریخ ابناثیر دارد که خمس زیادی بوده است. البته در اینجایی که این را نقل میکند، آن نیست؛ اما در جای دیگری که داستان همین فتح را میگوید، خمس مفصلی بوده که به مدینه فرستادهاند. خمس که به مدینه رسید، «مروان بن حکم» آمد و گفت همهاش را به پانصدهزار درهم میخرم؛ به او فروختند! (۳۳) پانصدهزار درهم، پول کمی نبود؛ ولی آن اموال، خیلی بیش از اینها ارزش داشت. یکی از مواردی که بعدها به خلیفه ایراد میگرفتند، همین حادثه بود. البته خلیفه عذر میآورد و میگفت این رَحِم من است؛ من «صله رَحِم» میکنم و چون وضع زندگیش هم خوب نیست، میخواهم به او کمک کنم! بنابراین، خواص در مادیّات غرق شدند.
ماجرای بعدی: «استعمل الولید بن عقبةبنابیمعیط علی الکوفه» (۳۴)؛ «ولیدبن عقبة» را - همان ولیدی که باز شما او میشناسیدش که حاکم کوفه بود - بعد از «سعدبن ابی وقّاص» به حکومت کوفه گذاشت. او هم از بنیامیّه و از خویشاوندان خلیفه بود. وقتی که وارد شد، همه تعجّب کردند؛ یعنی چه؟ آخر این آدم، آدمی است که حکومت به او بدهند!؟ چون ولید، هم به حماقت معروف بود، هم به فساد! این ولید، همان کسی است که آیهی شریفه «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا» (۳۵) درباره اوست. قرآن اسم او را «فاسق» گذاشته است؛ چون خبری آورد و عدّهای در خطر افتادند و بعد آیه آمد که «ان جاءکم فاسق بنبأ فتبیّنوا»؛ اگر فاسقی خبری آورد، بروید به تحقیق بپردازید؛ به حرفش گوش نکنید. آن فاسق، همین «ولید» بود. این، متعلّق به زمان پیامبر است. معیارها و ارزشها و جابهجایی آدمها را ببینید! این آدمی که در زمان پیامبر، در قرآن به نام «فاسق» آمده بود و همان قرآن را هم مردم هر روز میخواندند، در کوفه حاکم شده است! هم «سعدبن ابی وقّاص» و هم «عبداللَّه بن مسعود». هر دو تعجّب کردند! «عبداللَّهبن مسعود» وقتی چشمش به او افتاد، گفت من نمیدانم تو بعد از این که ما از مدینه آمدیم، آدم صالحی شدی یا نه! عبارتش این است: «ماادری اصلحت بعدنا ام فسد النّاس» (۳۶)؛ تو صالح نشدی، مردم فاسد شدند که مثل تویی را به عنوان امیر به شهری فرستادند! «سعدبنابیوقّاص» هم تعجّب کرد؛ منتها از بُعد دیگری. گفت: «اکست بعدنا ام حمقنا بعدک» (۳۷)؛ تو که آدم احمقی بودی، حالا آدم باهوشی شدهای، یا ما اینقدر احمق شدهایم که تو بر ما ترجیح پیدا کردهای!؟ ولید در جوابش برگشت گفت: «لاتجز عنّ ابااسحق» (۳۸)؛ ناراحت نشو «سعدبن ابی وقّاص»، «کل ذلک لم یکن» (۳۹)؛ نه ما زیرک شدهایم، نه تو احمق شدهای؛ «وانّما هوالملک» (۴۰)؛ مسأله، مسأله پادشاهی است! - تبدیل حکومت الهی، خلافت و ولایت به پادشاهی، خودش داستان عجیبی است - «یتغدّاه قوم و یتعشاه اخرون» (۴۱)؛ یکی امروز متعلّق به اوست، یکی فردا متعلّق به اوست؛ دست به دست میگردد. «سعدبنابیوقّاص»، بالأخره صحابی پیامبر بود. این حرف برای او خیلی گوشخراش بود که مسأله، پادشاهی است. «فقال سعد: اراکم جعلتموها ملکاً» (۴۲)؛ گفت: میبینیم که شما قضیه خلافت را به پادشاهی تبدیل کردهاید!
یک وقت جناب عمر، به جناب سلمان گفت: «أملک انا ام خلیفه؟»(۴۳)؛ به نظر تو، من پادشاهم یا خلیفه؟ سلمان، شخص بزرگ و بسیار معتبری بود؛ از صحابه عالیمقام بود؛ نظر و قضاوت او خیلی مهم بود. لذا عمر در زمان خلافت، به او این حرف را گفت. «قال له سلمان» (۴۴)، سلمان در جواب گفت: «ان انت جبیت من ارض المسلمین درهماً او اقلّ او اکثر» (۴۵)؛ اگر تو از اموال مردم یک درهم، یا کمتر از یک درهم، یا بیشتر از یک درهم برداری، «و وضعته فی غیر حقّه» (۴۶)؛ نه اینکه برای خودت برداری؛ در جایی که حقّ آن نیست، آن را بگذاری، «فانت ملک لا خلیفة» (۴۷)، در آن صورت تو پادشاه خواهی بود و دیگر خلیفه نیستی. او معیار را بیان کرد. در روایت «ابن اثیر» دارد که «فبکا عمر» (۴۸)؛ عمر گریه کرد. موعظه عجیبی است. مسأله، مسأله خلافت است. ولایت، یعنی حکومتی که همراه با محبّت، همراه با پیوستگی با مردم است، همراه با عاطفه نسبت به آحاد مردم است، فقط فرمانروایی و حکمرانی نیست؛ اما پادشاهی معنایش این نیست و به مردم کاری ندارد. پادشاه، یعنی حاکم و فرمانروا؛ هر کار خودش بخواهد، میکند.
اینها مال خواص بود. خواص در مدّت این چند سال، کارشان به اینجا رسید. البته این مربوط به زمان «خلفای راشدین» است که مواظب بودند، مقیّد بودند، اهمیت میدادند، پیامبر را سالهای متمادی درک کرده بودند، فریاد پیامبر هنوز در مدینه طنینانداز بود و کسی مثل علی بن ابی طالب در آن جامعه حاضر بود. بعد که قضیه به شام منتقل شد، مسأله از این حرفها بسیار گذشت. این نمونههای کوچکی از خواص است. البته اگر کسی در همین تاریخ «ابن اثیر»، یا در بقیه تواریخِ معتبر در نزد همه برادران مسلمان ما جستجو کند، نه صدها نمونه که هزاران نمونه از این قبیل هست.
طبیعی است که وقتی عدالت نباشد، وقتی عبودیّت خدا نباشد، جامعه پوک میشود؛ آن وقت ذهنها هم خراب میشود. یعنی در آن جامعهای که مسأله ثروتاندوزی و گرایش به مال دنیا و دل بستن به حُطام دنیا به اینجاها میرسد، در آن جامعه کسی هم که برای مردم معارف میگوید «کعب الاحبار» است؛ یهودی تازه مسلمانی که پیامبر را هم ندیده است! او در زمان پیامبر مسلمان نشده است، زمان ابیبکر هم مسلمان نشده است؛ زمان عمر مسلمان شد، و زمان عثمان هم از دنیا رفت! بعضی «کعب الاخبار» تلفّظ میکنند که غلط است؛ «کعب الاحبار» درست است. احبار، جمع حبر است. حبر، یعنی عالمِ یهود. این کعب، قطب علمای یهود بود، که آمد مسلمان شد؛ بعد بنا کرد راجع به مسائل اسلامی حرف زدن! او در مجلس جناب عثمان نشسته بود که جناب ابیذر وارد شد؛ چیزی گفت که ابیذر عصبانی شد و گفت که تو حالا داری برای ما از اسلام و احکام اسلامی سخن میگویی!؟ ما این احکام را خودمان از پیامبر شنیدهایم(۴۹).
وقتی معیارها از دست رفت، وقتی ارزشها ضعیف شد، وقتی ظواهر پوک شد، وقتی دنیاطلبی و مالدوستی بر انسانهایی حاکم شد که عمری را با عظمت گذرانده و سالهایی را بی اعتنا به زخارف دنیا سپری کرده بودند و توانسته بودند آن پرچم عظیم را بلند کنند، آن وقت در عالم فرهنگ و معارف هم چنین کسی سررشتهدار امور معارف الهی و اسلامی میشود؛ کسی که تازه مسلمان است و هرچه خودش بفهمد، میگوید؛ نه آنچه که اسلام گفته است؛ آن وقت بعضی میخواهند حرف او را بر حرف مسلمانان سابقهدار مقدّم کنند!
عوام دنباله رو خواص
این مربوط به خواص است. آن وقت عوام هم که دنبالهرو خواصند، وقتی خواص به سَمتی رفتند، دنبال آنها حرکت میکنند. بزرگترین گناه انسانهای ممتاز و برجسته، اگر انحرافی از آنها سر بزند، این است که انحرافشان موجب انحراف بسیاری از مردم میشود. وقتی دیدند سدها شکست، وقتی دیدند کارها برخلاف آنچه که زبانها میگویند، جریان دارد و برخلاف آنچه که از پیامبر نقل میشود، رفتار میگردد، آنها هم آن طرف حرکت میکنند.
و اما یک ماجرا هم از عامّه مردم: حاکم بصره به خلیفه در مدینه نامه نوشت مالیاتی که از شهرهای مفتوح میگیریم، بین مردم خودمان تقسیم میکنیم؛ اما در بصره کم است، مردم زیاد شدهاند؛ اجازه میدهید که دو شهر اضافه کنیم؟ مردم کوفه که شنیدند حاکم بصره برای مردم خودش خراج دو شهر را از خلیفه گرفته است، سراغ حاکمشان آمدند. حاکمشان که بود؟ «عمّار بن یاسر»؛ مرد ارزشی، آنکه مثل کوه، استوار ایستاده بود. البته از این قبیل هم بودند - کسانی که تکان نخورند - اما زیاد نبودند. پیش عمّار یاسر آمدند و گفتند تو هم برای ما اینطور بخواه و دو شهر هم تو برای ما بگیر. عمّار گفت: من این کار را نمیکنم. بنا کردند به عمّار حمله کردن و بدگویی کردن. نامه نوشتند، بالاخره خلیفه او را عزل کرد! (۵۰)
شبیه این ماجرا برای ابیذر و دیگران هم اتّفاق افتاد. شاید خود «عبداللَّهبنمسعود» یکی از همین افراد بود. وقتی که رعایت این سررشتهها نشود، جامعه از لحاظ ارزشها پوک میشود. عبرت، اینجاست.
عزیزان من! انسان این تحوّلات اجتماعی را دیر میفهمد؛ باید مراقب بود. تقوا یعنی این. تقوا یعنی آن کسانی که حوزه حاکمیتشان شخص خودشان است، مواظب خودشان باشند. آن کسانی هم که حوزه حاکمیتشان از شخص خودشان وسیعتر است، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب دیگران باشند. آن کسانی که در رأسند، هم مواظب خودشان باشند، هم مواظب کلّ جامعه باشند که به سمت دنیاطلبی، به سمت دل بستن به زخارف دنیا و به سمت خودخواهی نروند. این معنایش آباد نکردن جامعه نیست؛ جامعه را آباد کنند و ثروتهای فراوان به وجود آورند؛ اما برای شخص خودشان نخواهند؛ این بد است. هر کس بتواند جامعه اسلامی را ثروتمند کند و کارهای بزرگی انجام دهد، ثواب بزرگی کرده است. این کسانی که بحمداللَّه توانستند در این چند سال کشور را بسازند، پرچم سازندگی را در این کشور بلند کنند، کارهای بزرگی را انجام دهند، اینها کارهای خیلی خوبی کردهاند؛ اینها دنیاطلبی نیست. دنیاطلبی آن است که کسی برای خود بخواهد؛ برای خود حرکت کند؛ از بیتالمال یا غیر بیتالمال، به فکر جمع کردن برای خود بیفتد؛ این بد است. باید مراقب باشیم. همه باید مراقب باشند که اینطور نشود. اگر مراقبت نباشد، آن وقت جامعه همینطور بتدریج از ارزشها تهیدست میشود و به نقطهای میرسد که فقط یک پوسته ظاهری باقی میماند. ناگهان یک امتحان بزرگ پیش میآید - امتحان قیام ابیعبداللَّه - آن وقت این جامعه در این امتحان مردود میشود!
گفتند به تو حکومت ری را میخواهیم بدهیم(۵۱). رىِ آن وقت، یک شهر بسیار بزرگ پُرفایده بود. حاکمیت هم مثل استانداری امروز نبود. امروز استانداران ما یک مأمور اداری هستند؛ حقوقی میگیرند و همهاش زحمت میکشند. آن زمان اینگونه نبود. کسی که میآمد حاکم شهری میشد، یعنی تمام منابع درآمد آن شهر در اختیارش بود؛ یک مقدار هم باید برای مرکز بفرستد، بقیهاش هم در اختیار خودش بود؛ هر کار میخواست، میتوانست بکند؛ لذا خیلی برایشان اهمیت داشت. بعد گفتند اگر به جنگ حسینبنعلی نروی، از حاکمیت ری خبری نیست. اینجا یک آدم ارزشی، یک لحظه فکر نمیکند؛ میگوید مردهشوی ری را ببرند؛ ری چیست؟ همه دنیا را هم به من بدهید، من به حسینبنعلی اخم هم نمیکنم؛ من به عزیز زهرا، چهره هم درهم نمیکشم؛ من بروم حسینبنعلی و فرزندانش را بکشم که میخواهید به من ری بدهید!؟ آدمی که ارزشی باشد، اینطور است؛ اما وقتی که درون تهی است، وقتی که جامعه، جامعه دور از ارزشهاست، وقتی که آن خطوط اصلی در جامعه ضعیف شده است، دست و پا میلغزد؛ حالا حدّاکثر یک شب هم فکر میکند؛ خیلی حِدّت کردند، یک شب تا صبح مهلت گرفتند که فکر کنند! اگر یک سال هم فکر کرده بود، باز هم این تصمیم را گرفته بود. این، فکر کردنش ارزشی نداشت. یک شب فکر کرد، بالاخره گفت بله، من ملک ری را میخواهم! البته خدای متعال همان را هم به او نداد. آن وقت عزیزان من! فاجعه کربلا پیش میآید.
تحلیل حادثه عاشورا
در اینجا یک کلمه راجع به تحلیل حادثه عاشورا بگویم و فقط اشارهای بکنم. کسی مثل حسینبنعلی علیهالسّلام که خودش تجسّم ارزشهاست، قیام میکند، برای اینکه جلوِ این انحطاط را بگیرد؛ چون این انحطاط میرفت تا به آنجا برسد که هیچ چیز باقی نماند؛ که اگر یک وقت مردمی هم خواستند خوب زندگی کنند و مسلمان زندگی کنند، چیزی در دستشان نباشد. امام حسین میایستد، قیام میکند، حرکت میکند و یکتنه در مقابل این سرعت سراشیب سقوط قرار میگیرد. البته در این زمینه، جان خودش را، جان عزیزانش را، جان علی اصغرش را، جان علی اکبرش را و جان عباسش را فدا میکند؛ اما نتیجه میگیرد.
«و انا من حسین»؛ یعنی دین پیامبر، زنده شده حسینبنعلی است. آن روی قضیه، این بود؛ این روی سکه، حادثه عظیم و حماسه پُرشور و ماجرای عاشقانه عاشوراست که واقعاً جز با منطق عشق و با چشم عاشقانه، نمیشود قضایای کربلا را فهمید. باید با چشم عاشقانه نگاه کرد تا فهمید حسینبنعلی در این تقریباً یک شب و نصف روز، یا حدود یک شبانهروز - از عصر تاسوعا تا عصر عاشورا - چه کرده و چه عظمتی آفریده است! لذاست که در دنیا باقی مانده و تا ابد هم خواهد ماند. خیلی تلاش کردند که حادثه عاشورا را به فراموشی بسپارند؛ اما نتوانستند.
من امروز میخواهم از روی مقتلِ «ابنطاووس» - که کتاب «لهوف» است - یک چند جمله ذکر مصیبت کنم و چند صحنه از این صحنههای عظیم را برای شما عزیزان بخوانم. البته این مقتل، مقتل بسیار معتبری است. این سیدبنطاووس - که علیبنطاووس باشد - فقیه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است، استاد فقهای بسیار بزرگی است؛ خودش ادیب و شاعر و شخصیت خیلی برجستهای است. ایشان اوّلین مقتل بسیار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ایشان مقاتل زیادی است. استادشان - ابن نَما(۵۲) - مقتل دارد، «شیخ طوسی» مقتل دارد، دیگران هم دارند. مقتلهای زیادی قبل از ایشان نوشته شد؛ اما وقتی «لهوف» آمد، تقریباً همه آن مقاتل، تحتالشّعاع قرار گرفت. این مقتلِ بسیار خوبی است؛ چون عبارات، خیلی خوب و دقیق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند جمله از اینها را میخوانم.
قاسم بن الحسن علیه السلام
یکی از این قضایا، قضیه به میدان رفتن «قاسمبنالحسن» است که صحنه بسیار عجیبی است. قاسمبنالحسن علیهالصّلاةوالسّلام یکی از جوانان کم سالِ دستگاهِ امام حسین است. نوجوانی است که «لم یبلغ الحلم» (۵۳)؛ هنوز به حدّ بلوغ و تکلیف نرسیده بوده است. در شب عاشورا، وقتی که امام حسین علیهالسّلام فرمود که این حادثه اتّفاق خواهد افتاد و همه کشته خواهند شد و گفت شما بروید و اصحاب قبول نکردند که بروند، این نوجوان سیزده، چهاردهساله عرض کرد: عمو جان! آیا من هم در میدان به شهادت خواهم رسید؟ امام حسین خواست که این نوجوان را آزمایش کند - به تعبیر ما - فرمود: عزیزم! کشتهشدن در ذائقه تو چگونه است؟ گفت «احلی من العسل» (۵۴)؛ از عسل شیرینتر است. ببینید؛ این، آن جهتگیرىِ ارزشی در خاندان پیامبر است. تربیتشدههای اهل بیت اینگونهاند. این نوجوان از کودکی در آغوش امام حسین بزرگ شده است؛ یعنی تقریباً سه، چهار ساله بوده که پدرش از دنیا رفته و امام حسین تقریباً این نوجوان را بزرگ کرده است؛ مربّی به تربیتِ امام حسین است. حالا روز عاشورا که شد، این نوجوان پیش عمو آمد. در این مقتل اینگونه ذکر میکند: «قال الرّاوی: و خرج غلام» (۵۵). آنجا راویانی بودند که ماجراها را مینوشتند و ثبت میکردند. چند نفرند که قضایا از قول آنها نقل میشود. از قول یکی از آنها نقل میکند و میگوید: همینطور که نگاه میکردیم، ناگهان دیدیم از طرف خیمههای ابیعبداللَّه، پسر نوجوانی بیرون آمد: «کانّ وجهه شقّة قمر» (۵۶)؛ چهرهاش مثل پاره ماه میدرخشید. «فجعل یقاتل» (۵۷)؛ آمد و مشغول جنگیدن شد.
این را هم بدانید که جزئیات حادثه کربلا هم ثبت شده است؛ چه کسی کدام ضربه را زد، چه کسی اوّل زد، چه کسی فلان چیز را دزدید؛ همه اینها ذکر شده است. آن کسی که مثلاً قطیفه حضرت را دزدید و به غارت برد، بعداً به او میگفتند: «سرق القطیفه»! بنابراین، جزئیات ثبت شده و معلوم است؛ یعنی خاندان پیامبر و دوستانشان نگذاشتند که این حادثه در تاریخ گم شود.
«فضربه ابن فضیل العضدی علی رأسه فطلقه» (۵۸)؛ ضربه، فرق این جوان را شکافت. «فوقع الغلام لوجهه»؛ پسرک با صورت روی زمین افتاد. «وصاح یا عمّاه»؛ فریادش بلند شد که عموجان. «فجل الحسین علیهالسّلام کما یجل الصقر». به این خصوصیات و زیباییهای تعبیر دقّت کنید! صقر، یعنی بازِ شکاری. میگوید حسین علیهالسّلام مثل بازِ شکاری، خودش را بالای سر این نوجوان رساند. «ثمّ شدّ شدّة لیث اغضب». شدّ، به معنای حمله کردن است. میگوید مثل شیر خشمگین حمله کرد. «فضرب ابنفضیل بالسیف»؛ اوّل که آن قاتل را با یک شمشیر زد و به زمین انداخت. عدّهای آمدند تا این قاتل را نجات دهند؛ اما حضرت به همه آنها حمله کرد. جنگ عظیمی در همان دور و برِ بدن «قاسمبنالحسن»، به راه افتاد. آمدند جنگیدند؛ اما حضرت آنها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار میدان فراگرفت. راوی میگوید: «وانجلت الغبر»؛ بعد از لحظاتی گرد و غبار فرو نشست. این منظره را که تصویر میکند، قلب انسان را خیلی میسوزاند: «فرأیت الحسین علیهالسّلام» : من نگاه کردم، حسینبن علی علیهالسّلام را در آنجا دیدم. «قائماً علی رأس الغلام»؛ امام حسین بالای سر این نوجوان ایستاده است و دارد با حسرت به او نگاه میکند. «و هو یبحث برجلیه»؛ آن نوجوان هم با پاهایش زمین را میشکافد؛ یعنی در حال جان دادن است و پا را تکان میدهد. «والحسین علیهالسّلام یقول: بُعداً لقوم قتلوک»؛ کسانی که تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند. این یک منظره، که منظره بسیار عجیبی است و نشاندهنده عاطفه و عشق امام حسین به این نوجوان است، و درعینحال فداکاری او و فرستادن این نوجوان به میدان جنگ و عظمت روحی این جوان و جفای آن مردمی که با این نوجوان هم اینگونه رفتار کردند.
علی اکبر امام حسین علیه السلام
یک منظره دیگر، منظره میدان رفتن علی اکبر علیهالسّلام است که یکی از آن مناظر بسیار پُرماجرا و عجیب است. واقعاً عجیب است؛ از همه طرف عجیب است. از جهت خود امام حسین، عجیب است؛ از جهت این جوان - علی اکبر - عجیب است؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زینب کبری، عجیب است. راوی میگوید این جوان پیش پدر آمد. اوّلاً علی اکبر را هجده ساله تا بیست و پنجساله نوشتهاند؛ یعنی حداقل هجده سال و حداکثر بیست و پنج سال. میگوید: «خرج علی بنالحسین»؛ علی بنالحسین برای جنگیدن، از خیمهگاه امام حسین خارج شد. باز در اینجا راوی میگوید: «و کان من اشبه النّاس خلقاً»؛ این جوان، جزو زیباترین جوانان عالم بود؛ زیبا، رشید، شجاع. «فاستأذن اباه فی القتال»؛ از پدر اجازه گرفت که برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد «قاسمبن الحسن»، حضرت اوّل اذن نمیداد، و بعد مقداری التماس کرد، تا حضرت اذن داد؛ اما «علیبنالحسین» که آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود که برو. «ثمّ نظر الیه نظر یائس منه»؛ نگاه نومیدانهای به این جوان کرد که به میدان میرود و دیگر برنخواهد گشت. «وارخی علیهالسّلام عینه و بکی»؛ چشمش را رها کرد و بنا کرد به اشک ریختن.
اشک ریختن در پدیده های عاطفی
یکی از خصوصیّات عاطفی دنیای اسلام همین است؛ اشک ریختن در حوادث و پدیدههای عاطفی. شما در قضایا زیاد میبینید که حضرت گریه کرد. این گریه، گریه جزع نیست؛ این همان شدّت عاطفه است؛ چون اسلام این عاطفه را در فرد رشد میدهد. حضرت بنا کرد به گریهکردن. بعد این جمله را فرمود که همه شنیدهاید: «اللّهم اشهد»؛ خدایا خودت گواه باش. «فقد برز الیهم غلام»؛ جوانی به سمت اینها برای جنگ رفته است که «اشبه النّاس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولک».
یک نکته در اینجا هست که من به شما عرض کنم. ببینید؛ امام حسین در دوران کودکی، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بینهایت دوست میداشت. حضرت شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهره پیامبر، به صورت خاطره بیزوالی در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خدای متعال، علیاکبر را به امام حسین میدهد. وقتی این جوان کمی بزرگ میشود، یا به حدّ بلوغ میرسد، حضرت میبیند که چهره، درست چهره پیامبر است؛ همان قیافهای که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جدّ خودش شبیه شده است. حرف میزند، صدا شبیه صدای پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگواری، همان کرم و همان شرف.
بعد اینگونه میفرماید: «کنّا اذا اشتقنا الی نبیّک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان برای پیامبر تنگ میشد، به این جوان نگاه میکردیم؛ اما این جوان هم به میدان رفت. «فصاح و قال یابن سعد قطع اللَّه رحمک کما قطعت رحمی». بعد نقل میکند که حضرت به میدان رفت و جنگ بسیار شجاعانهای کرد و عدّه زیادی از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنهام. دوباره به طرف میدان رفت. وقتی که اظهار عطش کرد، حضرت به او فرمودند: عزیزم! یک مقدار دیگر بجنگ؛ طولی نخواهد کشید که از دست جدّت پیامبر سیراب خواهی شد. وقتی امام حسین این جمله را به علی اکبر فرمود، علیاکبر در آن لحظه آخر، صدایش بلند شد و عرض کرد: «یا ابتا علیک السّلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدّی رسولاللَّه یقرئک السّلام»؛ این جدم پیامبر است که به تو سلام میفرستد. «و یقول عجل القدوم علینا»؛ میگوید بیا به سمت ما.
اینها منظرههای عجیبِ این ماجرای عظیم است. و امروز هم که روز جناب زینب کبری سلاماللَّهعلیهاست. آن بزرگوار هم ماجراهای عجیبی دارد. حضرت زینب، آن کسی است که از لحظه شهادت امام حسین، این بار امانت را بر دوش گرفت و شجاعانه و با کمال اقتدار؛ آنچنان که شایسته دختر امیرالمؤمنین است، در این راه حرکت کرد. اینها توانستند اسلام را جاودانه کنند و دین مردم را حفظ نمایند. ماجرای امام حسین، نجات بخشىِ یک ملت نبود، نجاتبخشىِ یک امّت نبود؛ نجات بخشی یک تاریخ بود. امام حسین، خواهرش زینب و اصحاب و دوستانش، با این حرکت، تاریخ را نجات دادند.
السّلام علیک یا اباعبداللَّه و عَلی الارواح الّتی حلّت بفنائک. علیک منّا سلاماللَّه ابداً مابقیت و بقی اللّیل و النّهار و لاجعله اللَّه آخر العهد منّا لزیارتک. السّلام علی الحسین و علی علیبن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
پی نوشتها
۱)
۲)
۳) ۱ و ۲ و ۳- لهوف، سیدبنطاووس ص ۸۸و ۶۷، معالیالسبطین، ج ۲، ص ۶۰
۴) مغزل: دوک، وسیلهای که با آن نخ یا ریسمان ریسند.
۵) الاقبال سیدبن طاووس، ص ۳۳۳
۶) امالی شیخ صدوق، ص ۳۱۴
۷) امالی شیخ صدوق، ص ۳۱۴
۸) بحارالانوار، ج ۳۷، ص ۷۸
۹) مائده: ۵۴
۱۰) بقره: ۲۲۲
۱۱) آلعمران: ۳۱
۱۲) شوری: ۲۳
۱۳) نهجالبلاغه، خطبهی دوم
۱۴) فاتحةالکتاب: ۶
۱۵) همان: ۷
۱۶) بقره: ۴۰
۱۷) نساء: ۶۹
۱۸) فاتحةالکتاب: ۷
۱۹) الکافی، ج ۱، ص ۳۶۸
۲۰) ابناثیر، ج ۳، ص ۱۷۰ تا ۱۶۷
۲۱) ابناثیر، جلد سوم، ص ۱۱۳ تا ۱۱۶
۲۲)
۲۳)
۲۴) ۳ و ۴ و ۵. ابناثیر، جلد سوم، ص ۱۳۷ تا ۱۴۰
۲۵) ابناثیر، ج ۳، ص ۹۹ تا ۱۰۰
۲۶)
۲۷)
۲۸)
۲۹)
۳۰)
۳۱) ۱ الی ۶. ابناثیر، ج ۳، ص ۹۹ تا ۱۰۰
۳۲) ابناثیر، ج ۳، ص ۸۲ تا ۸۳
۳۳) ابناثیر، ج ۳، ص ۸۸ تا ۹۱
۳۴) ابناثیر، ج ۳، ص ۸۲ تا ۸۳
۳۵) حجرات: ۶
۳۶) الی ۹. ابناثیر، ج ۳، ص ۸۲ تا ۸۳
۳۷)
۳۸)
۳۹)
۴۰)
۴۱)
۴۲)
۴۳) الی ۱۵. ابناثیر، ج ۳، ص ۵۹
۴۴)
۴۵)
۴۶)
۴۷)
۴۸)
۴۹) تاریخ ابناثیر، ج ۳، ص ۱۱۵
۵۰) تاریخ ابناثیر، ج ۳، ص ۳۰ تا ۳۱
۵۱) اشاره به ماجرای خفّتیار «عمربنسعد ابیوقّاص»
۵۲) شیخ نجمالدین جعفربن نَما.
۵۳) و ۲. زندگانی حضرت ابیعبداللَّهالحسین سیدالشهدا(ع)، تألیف ابوالقاسم سحاب، ص ۴۸۴
۵۴)
۵۵) الی ۶. لهوف، ابنطاووس، ترجمه سید احمد زنجانی، (با نام آهی سوزان بر مزار شهیدان)، ص ۱۱۵
۵۶)
۵۷)
۵۸)