سه شنبه 4 دي 1403

                                                                                                                        


                                   

                                                                                                                                                                                                                                 

 

 

منو سخنرانی مکتوب

 

 

قال رسول الله  صلي الله عليه وآله وسلم : «أَلَا أُخْبِرُكُمْ بِشَيْءٍ إِنْ أَنْتُمْ فَعَلْتُمُوهُ تَبَاعَدَ الشَّيْطَانُ عَنْكُمْ كَمَا تَبَاعَدَ الْمَشْرِقُ مِنَ الْمَغْرِبِ قَالُوا بَلَى يَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ الصَّوْمُ يُسَوِّدُ وَجْهَهُ وَ الصَّدَقَةُ تَكْسِرُ ظَهْرَهُ وَ الْحُبُّ فِي اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ الْمُؤَازَرَةُ عَلَى الْعَمَلِ الصَّالِحِ يَقْطَعُ دَابِرَهُ وَ الِاسْتِغْفَارُ يَقْطَعُ وَتِينَهُ وَ لِكُلِّ شَيْءٍ زَكَاةٌ وَ زَكَاةُ الْأَبْدَانِ الصِّيَامُ»[1]
 
وقتي دل شـيدايي مي رفـت به بسـتـان ها
 
بي خويش تنش کردي بوي گل و ريحانها
 
گه ناله زدي بلبل گه جـامـه دريـدي گل
 
با ياد تـو افـتـادم از ياد بـرفـت آنـهـا
 
اي ذکر تو بر لبها وي مهر تو در دلها
 
وي شور تو در سرها وي سرّ تو در جانها
 
تا خـار غـم عشـقـت آويخـته در دامـن
 
کـوته  نظـري باشـد  رفتـن به گلـسـتانها
 
مقام والدين
 
شبي حضرت يوسف عليه السلام در خواب ديد که خورشيد و ماه و يازده ستاره از آسمان به پايين آمدند و براي او سجده کردند «انِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَبا» [2]. تعبيرش اين بود که خورشيد و ماه، پدر و مادرش و يازده ستاره برادران او هستند که اين ها روزي مي آيند براي حضرت يوسف سجده مي کنند. وقتي برادرها از اين تعبير خواب آگاه شدند حسادت کردند و براي از بين بردن حضرت يوسف، او را به بيايان بردند. اول تصميم گرفتند سر او را ببرند ولي يکي از برادرها به نام لاوي (آدم هر چه قدر بتواند جلو بدي و شر را بگيرد خوب است.) که يک مقدار قساوت قلبي کمتري داشت گفت: من نمي گذارم برادرم را اين طور بکشيد اگر اين کار را بکنيد شما را لو مي دهم. او را در چاه مي اندازيم تا از گرسنگي و تشنگي بميرد. برادرهاي ديگر وقتي ديدند لاوي نمي گذارد تا يوسف را بکشند براي همين به حرف او گوش دادند. روايت داريم همين اندازه که لاوي جلو برادرها را گرفت تا حضرت يوسف را نکشند خداوند نسل نبوت را در صلب او قرار داد، که فرزندانش بعد از حضرت يوسف پيامبر شدند.
 
وقتي حضرت يوسف صديق علي نبينا و آله و علیه السلام عزيز و آقاي مصر شد و برادرها را شناخت پيراهنش را داد و گفت: ببريد به پدرم بشارت بدهيد و بر چشمانش بگذاريد تا بينا شود و همه با هم به اينجا برگرديد. وقتي حضرت يعقوب بينا شد و با فرزندانش به مصر آمدند حضرت يوسف با گردان هاي مملکتي و دستگاه سلطنتي به استقبال پدرش آمد.
 
شيخ انصاري رضوان الله علیه تک مرجع زمان خودش بود. مادر پيري داشت که او را کول مي کرد و حمام مي برد. مي گفتند آقا خوب نيست شما اين کار را مي کنيد. مي گفت اشکال ندارد مادر است. پيامبر اسلام فرمودند: «وقروا كباركم و ارحموا صغاركم»[3]. به بزرگترهايتان احترام بگذاريد و به کوچکترهايتان رحم کنيد. روايت داريم امام سجاد عليه السلام تا آخر عمرشان با جواني که به پدرش بي احترامي کرده بود صحبت نکردند. اگر انسان مي خواهد به جايي برسد يک رمز آن احترام به بزرگترهاست.
 
 احترام استاد
 
اميرالمومنين علیه السلام فرمودند: «من علّمني حرفاً فقد صيرني عبداً» [4] اگر کسي چيزي به من ياد بدهد مثل اين است که مرا برده و عبد خود کرده است. پيامبر فرمودند : اگر کسي به استادش احترام نگذارد خداوند يکي از اين بلاها را بر سر او مي آورد؛ يا جوانمرگ مي شود، يا خدا او را مبتلا مي کند به حکومت طاغوت خدمت بکند، يا زجرکش مي شود. پيامبر فرمود: سومي از همه بدتر است. مثلا او را  به روستاي دور افتاده اي که فرهنگ ندارند مي فرستند. پيامبر به اميرالمؤمنين سفارش کردند در شهرهاي بزرگ سکونت بکنيد، مردم جاهاي کوچک تنگ نظر هستند. جوان هايشان حرف گوش نمي کنند و زن هايشان حجاب ندارند. پيرمردهايشان هم خيلي متکبرند. در شهرهاي بزرگ ديد مردمانشان وسيع است. البته مولانا مي گويد منظور از شهرهاي بزرگ انسان هاي بزرگ اند و منظور از روستاها آدم هاي تنگ نظر و کوچک اند.
 
احترام بزرگسال
 
روايت داريم در شب معراج همه انبياء به پيامبر اقتدا کردند و نماز خواندند و همه به ديدار پيامبر آمدند. جبرئيل به پيامبر عرض کرد همه انبياء به ديدن شما آمده اند ولي شما به ديدن حضرت نوح برويد. پيامبر فرمودند : چرا؟ جبرئيل عرض کرد چون سن ايشان زياد است. (چون سنش زياد بود احترامش بيشتر است نوح پيامبر حدود دو هزار سال عمر کرد و نهصد و پنجاه سال هم دوران پيامبريش بود. شيخ الانبياء است.) اجازه ندهيد که ايشان به ديدن شما بيايند، شما به ديدن ايشان برويد. پيامبرهم به ديدن ايشان رفتند.
 
ثواب ذکر صلوات
 
در شب معراج، پيامبر به هر کجا که وارد مي شدند ملائکه بلند مي شدند و استقبال مي کردند. يکي از ملائکه که پست و مقامي داشت دير از جا بلند شد جبرئيل به او نهيب زد چرا زود احترام نکردي. ملک عذر خواهي کرد و گفت اشتباه کردم ولي جبران مي کنم . خدمت پيامبر آمد و گفت از اينکه دير احترام کردم عذر خواهي مي کنم. ولي مي خواهم اين بي احترامي را جبران کنم. من يک نمازي خوانده ام که بيست هزار سال طول کشيده است. (از زمان پيامبر تا به حالا 1400 سال مي گذرد.) پنج هزار سال قيام آن، پنج هزار سال رکوع آن، پنج هزار سال تشهد آن و پنج هزار هم سلام آن طول کشيده است. اين نماز که محصول زحمت من است به شما هديه مي کنم. پيامبر خدا فرمودند: من احتياجي به نماز شما ندارم. ملک عرض کرد پس من اين نماز را به امت شما هديه مي کنم. پيامبر فرمودند: امت من هم احتياج به نماز شما ندارند. هرگاه عده اي از امت من دور هم جمع بشوند و صلوات بر من و آل من بفرستند برابر بيست هزار سال نماز تو به آن ها ثواب مي دهم. روايت داريم يکي از چيزهايي که شيطان را ضعيف و ذليل و خوار مي کند صلوات بر محمد و آل محمد است.
 
تکبر
 
روايت داريم ريشه کفر تکبر و حرص و حسد است. اگر کسي از اين سه چيز بيرون بيايد نجات يافته است. تکبر عمق حماقت است و اول معصيتي که در عالم اتفاق افتاده تکبر شيطان بود. که خداوند فرمود: سجده کن، ولي شيطان گفت من بهترم سجده نمي کنم. وقتي شيطان سجده نکرد به او پس گردني زدند و خوار و ذليل کردند و او را پايين آوردند. شيطان گفت: خدايا من به حضرت آدم سجده نکردم مي خواهم جبران کنم. چه جوري جبران کنم؟ گفت: خدايا دو رکعت نماز بخوانم که چند هزار سال طول بکشد راضي مي شوي؟ خداي متعال فرمود: «عبادتي من حيث اريد لا من حيث تريد» مي خواهي عبادت مرا بکني عبادت من آن چيزي است که من مي خواهم نه آن چيزي که تو مي خواهي . يعني مي خواهي به خواهش دل خودت عمل بکني اگر واقعا مي خواهي مرا عبادت کني برو به حضرت آدم سجده بکن. شيطان گفت: نگو به حضرت آدم نگو سجده بکن ولي هر چيز ديگري بگويي انجام مي دهم. هرچه قدر بخواهي سجده و رکوع مي روم. خداوند فرمود: عبادت من آن طوري است که من مي خواهم نه آن طوري که تو مي خواهي. [5]
 
روزي حضرت عيسي عليه السلام ابليس را ملاقات کرد. به شيطان گفت چه طورحضرت آدم و حوا را وادار به گناه کردي که از بهشت بيرونشان کردند. با حضرت نوح چه کردي؟ با انبياء ديگر چه کردي؟ گفت حالا بيا توبه کن. اگر کسي توبه کند او را خداوند مي بخشد. من در خانه خدا وساطت مي کنم توبه کن. شيطان قبول کرد و گفت باشد. عيساي روح الله با خداوند مناجات کرد که خدايا ابليس را آماده کرده ام که برگردد و دست از گمراه کردن مردم بردارد. خداوند فرمود من مي بخشم به شرطي که الآن برود به قبر حضرت آدم سجده بکند. اگر اين کار را بکند من به همه کارهاي قبلي اش خط مي زنم. حضرت عيسي عليه السلام خوشحال شد که خدا را شکر، راه باز شده و فقط يک شرط باقي مانده است. آمد ابليس را پيدا کرد و گفت: خداوند قبول کرده است ولي فقط يک شرط گذاشته است. شيطان گفت: چه شرطي؟ فرمود: شرط اين است حالا که حضرت آدم خودش نيست بروي به قبر او سجده کني. شيطان يک فکري کرد و گفت من به خودش سجده نکردم به قبر او سجده بکنم اصلاً اين کار را نمي کنم. شيطان گيرش اين است که در برابر آدم نمي خواهد تواضع بکند، چون نمي کند در قعر جهنم بايد بسوزد.
 
حرص
 
معصيت دومي که در عالم اتفاق افتاد حرص حضرت آدم  عليه السلام بود. بهشتي که حضرت آدم و حوا در آن بودند يک جايي در همين عالم بود و چون خداي متعال مي خواست حضرت آدم و حوا (اين روايت غلط است که حضرت حوا از دنده آدم خلق شده است. شيعه اين حرف را رد کرده است. مرحوم علامه طباطبايي در الميزان مفصل در مورد آن بحث کرده است و اين را رد کرده که مشهور شده حضرت حوا را از دنده چپ حضرت آدم خلق شده و ناقص الخلقه است. حضرت حوا هم يک انسان مستقل است و هر دو به قدرت الهي خلق شدند.) را امتحان بکند فرمود: «وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونا مِنَ الظَّالِمينَ»[6] از اين باغ بهشتي هر چه مي خواهيد بخوريد ولي دور و بر اين گندم نرويد. اين يکي ممنوع است. در بهشت از همه چيز استفاده مي کردند و راحت بودند ولي حواسشان به آن گندم هم بود که اين چه چيز عجيبي است. شيطان آمد (اگر بهشت جاودان بود شيطان نمي توانست وارد آنجا شود.) گفت از اين گندم بخوريد طوري نيست. اگر اين گندم را بخوريد هميشه در بهشت مي مانيد. گفت: و قسم خورد «وَ قاسَمَهُما إِنِّي لَكُما لَمِنَ النَّاصِحينَ»[7] که من خير خواه شما هستم. در حالي که دروغ مي گفت و آن ها خوردند و از بهشت رانده شدند. روايت داريم حضرت آدم نمي دانست که کسي بتواند قسم دروغ بخورد، خيلي صاف و زلال بود. شيطان ديد زورش به آدم نمي رسد آمد به حوا پيله کرد و مرتب در گوش حوا خواند و حوا را همدست خودش کرد و با او به جان حضرت آدم افتادند. اين قدر با حضرت آدم ور رفتند تا ايشان هم قبول کردند. رفتند از اين گندم خوردند و در اين موقع لباس هايشان از تنشان کنار رفت. خجالت کشيدند و فرار کردند. حضرت آدم دست انداخت و برگ درخت انجير که پهن است تا عورت خودش را بپوشاند. بعد از اين جريان هفتاد سال بين حضرت آدم و حوا فاصله افتاد. اين زن و شوهر به فراق هم مبتلا شدند. خداوند هر دو را از بهشت خارج کرد. يکي در يک طرف کره زمين و ديگري در طرف ديگر گريه مي کردند. هر دو بي کس و بي مونس شدند. مرحوم ميرزا علي آقاي هسته اي که از علما و منبري هاي قديم مي گويد بعد از هفتاد سال  يکي از اين گنجشگ ها با خدا صحبت کرد و گفت خدايا يک تايي و واحدي و احديت مخصوص توست. فقط خداوند است که تک است. «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»[8] خدايا اين دو تا را به هم برسان هفتاد سال است که دارند گريه مي کنند. خداي متعال حضرت آدم و حوا را به هم رساند و آن ها در دنيا زندگي کردند و صاحب اولاد (هابيل و قابيل) شدند.
 
حسادت
 
معصيت سومي که در روي زمين انجام شده حسادت قابيل به برادرش هابيل بود، که باعث شد قابيل برادرش را بکشد. قابيل کشاورز بود و هابيل گوسفند و دامداري داشت. خداوند فرمود يک چيزي در راه من هديه بدهيد. هابيل رفت بهترين گوسفندش را انتخاب کرد و هديه داد ولي قابيل رفت زراعت هاي دور ريختني و خراب و آفت زده اش را آورد و گفت خدايا براي تو. مال هابيل قبول شد چون بهترين ها را آورده بود ولي مال قابيل رد شد. قابيل هم حسادت کرد و زد برادر را کشت. مانده بود که با جسد برادرش چه کار کند، خداوند مي فرمايد: «فَبَعَثَ اللَّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ»[9] ما دو تا کلاغ آورديم يکي زد آن يکي را کشت خاک را کند و کلاغ را دفن کرد و قابيل اين را ياد گرفت. زمين را کند و برادرش را دفن کرد.
 
توسل به حضرت رقيه عليها السلام
 
آقايي مي گفت در حرم حضرت رقيه عليها السلام يک سني اهل فلسطين بود که مي آمد خدمت مي کرد. ما هم ايشان را استخدام کرده بوديم تا زوار را از فرودگاه به هتل ها بياورد و جا بدهد. چند نفر آمدند به ما گفتند آقا شما اين سني را که استخدام کرده ايد آدم درست و حسابي نيست، سوء سابقه دارد. اين آقا مي گويد يک روز با اين سني در اتاق تنها بوديم به او گفتم آقا چند نفر از مردم دمشق به ما گفتند که شما سوء سابقه داريد و سابقه ات خوب نيست ولي حالا داري به زوار ايراني خدمت مي کني. ايشان گفتند: من سابقه خوبي ندارم اما مدتي است يک معجزه اي از حضرت رقيه عليها السلام ديدم و از آن موقع نيت کردم خدمتگذار زوار اين خانم باشم. توبه کردم و دست از کارهايم کشيدم. گفتم چه ديدي؟ گفت: يک بار زواري با هواپيما از ايران آمدند و من هم مأمور بودم اين ها را از فرودگاه به هتل ببرم. زوار را سوار اتوبوس کردم ديدم اتوبوس حرکت نمي کند گفتم چرا حرکت نمي کنيد. گفتند: يک مسافر کم است. دم پله هاي هواپيما رفتم ديدم مسافري است که دوپايش فلج است و همراه و ويلچر ندارد. مي گويد من خيلي ناراحت شدم بلند کردم او را کشيدم با بي ادبي جلوي اتوبوس آوردم و سوار اتوبوس کردم و عصاهاي او را داخل اتوبوس پرت کردم. يک هفته بعد موقع برگشت اين ها در فرودگاه داشتم به مسافرها کمک مي کردم سوار هواپيما بشوند. يک نفر آمد و دوتا عصا به من داد. گفتم: آقا من عصا نمي خواهم. گفت: تو من را نمي شناسي؟ گفتم تو کي هستي؟ گفت: من هماني بودم که فلج بودم. گفتم: تو چه طور با پاي خودت داري مي روي؟ گفت: من را داخل ماشين هول دادي و عصاهايم را پرت کردي. رفتم از حضرت رقيه علیها السلام شفا گرفتم. گفت: خدا شاهد است وقتي اين را شنيدم روي زمين نشستم. گفتم: اي رقيه، يا بنت الحسين تو دختر امام حسين علیه السلام هستي و آدم زمين گير را شفا مي دهي و مني که اعتقادي به شما نداشتم را هدايت کردي. گفت: بعد از ديدن اين معجزه از نوکرهاي حضرت رقيه علیها السلام شدم.
 
ذکرمصيبت حضرت رقيه عليها السلام
 
نيمه شب در گوشه خرابه بلند شد و بهانه پدر را گرفت. هر چه کردند اين دختر را آرام کنند نشد. فرمود: من همين الآن در خواب بابايم را ديدم. در زانو و بغل پدر بزرگوارم بودم، من را نوازش مي کرد. من بابام حسين را مي خواهم. هرچه کردند اين نازدانه امام حسين علیه السلام را آرام کنند آرام نشد. اهل بيت در خرابه شروع کردند گريه و ناله کردند. به يزيد خبر رسيد که يک موجي در خرابه ايجاد شده است. گفت: برويد سر بريده پدرش را براي او ببريد بلکه آرام بگيرد. اهل خرابه يک وقت ديدند يک طشتي جلوي روي او گذاشتند. حضرت رقيه گفت: عمه جان من که غذا نمي خواهم من بابايم حسين را مي خواهم. بي بي زينب فرمود: عمه جان مقصود تو در ميان طشت است. يک وقت روپوش را کنار زد ديد سر بريده بابا در ميان طشت است. با دستان کوچکش سر بابا را به سينه چسباند و گفت: باباجان کدام ظالمي رگ هاي گردنت را بريد. باباجان کدام ظالمي در بچگي مرا يتيم کرد. شروع کرد به ناله کردن و درد دل ها را با بابا گفتن، اما يک وقت ديدند سر يک طرف و حضرت رقيه يک طرف افتادند. وقتي نزديک آمدند ديدند از فراق پدر جان داده است. «لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم»، «علي لعنۀ الله علي القوم الظالمين».
 
________________________________________
 
[1] من لا يحضره الفقيه /شيخ صدوق/ 2/75/باب فضل الصيام ...ص:74
 
[2] يوسف/4
 
[3] اقبال الاعمال/سيد ابن طاوس/2/فصل في تعظيم شهر رمضان ...ص:2
 
[4] جامع السعادات، ملا نراقی، ج3 ، ص112
 
[5] تفسیر صافی، فیض کاشانی، ج1، ص116 و تفسیر الخویی ص525
 
[6] البقرة/ 35
 
[7] الأعراف/ 21
 
[8] الإخلاص/ 1
 
[9] المائدة/ 31
 
 

 

اطلاعات تماس

 

روابط عمومی گروه :  09174009011

 

 شماره نوبت استخاره: 09102506002

 

آیدی همه پیام رسانها :     @shiaquest

 

پاسخگویی سوالات شرعی: 09102506002

آدرس : استان قم شهر قم گروه پژوهشی تبارک

 

پست الکترونیک :    [email protected]

 

 

 

درباره گروه تبارک

گروه تحقیقی تبارک با درک اهميت اطلاع رسـاني در فضاي وب در سال 88 اقدام به راه اندازي www.shiaquest.net نموده است. اين پايگاه با داشتن بخشهای مختلف هزاران مطلب و مقاله ی علمي را در خود جاي داده که به لحاظ کمي و کيفي يکي از برترين پايگاه ها و دارا بودن بهترین مطالب محسوب مي گردد.ارائه محتوای کاربردی تبلیغ برای طلاب و مبلغان،ارائه مقالات متنوع کاربردی پاسخگویی به سئوالات و شبهات کاربران,دین شناسی،جهان شناسی،معاد شناسی، مهدویت و امام شناسی و دیگر مباحث اعتقادی،آشنایی با فرق و ادیان و فرقه های نو ظهور، آشنایی با احکام در موضوعات مختلف و خانواده و... از بخشهای مختلف این سایت است.اطلاعات موجود در این سایت بر اساس نياز جامعه و مخاطبين توسط محققين از منابع موثق تهيه و در اختيار كاربران قرار مى گيرد.

Template Design:Dima Group