بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمين و صلّى الله على جميع الانبياء والمرسلين و صلّ على محمد و آله الطاهرين.
كلام در حيات، زندگى و منش مردم مؤمن از ديدگاه وجود مبارك اميرالمؤمنين عليه السلام بود. امام در اين گفتار نورانى و حكيمانهاى كه دارند، به اولين خصلتى كه در ارتباط با مؤمن اشاره مىكنند، كسب حلال است.
به نظر اميرالمؤمنين عليه السلام مؤمن هرگز حرامخور نيست. در اين زمينه فرقى نمىكند كه در مضيقه باشد، يا در گشايش. اهل خدا با خود خدا كار دارند و خود را كارگر خدا مىدانند و طبق گفتار اميرالمؤمنين عليه السلام در دعاى كميل، خدا را «فعّال ما يشاء» مىدانند.
اگر خدا در اين دنيا بخواهد، به كارگرى مزد زيادى مىدهد و زندگى او گشايش پيدا مىكند و يا نمىخواهد كه مزد زيادى بدهد، زندگى كارگرش در حدّ «قدر» است؛ يعنى بخور و نمير، گشايشى و وسعتى ندارد.
عجيب اين است كه كسانى كه خود را كارگر خدا مىدانند، نه به گشايش مالى دلخوش مىشوند و نه از مضيقه و سختى مال، دل تنگ. مىگويند: ما هيچ طلبى از خدا نداريم، او از زمان حضرت آدم عليه السلام تا روز قيامت سفرهاى پهن كرده است، ما سر اين سفره در جايى نشستهايم كه نان و پنير و سبزى است و چلوكباب و مرغ آن كمى ازمادور است و دست ما فعلًا به آن نمىرسد. اهل اين كه جا را باز كنيم و حق ديگران را از سر اين سفره برداريم، نيستيم. اگر بخواهد براى ما گشايشى ايجاد كند، مىكند. براى او كه مشكل نيست.
دوران سخت تحصيل
روزگار گذشته براى ما طلبهها، روزگار بسيار سختى بود. تا جايى كه من در كتابها ديدهام، طلبهها در ايام تحصيل، از زمان صفويه در ايران بسيار مضيقه مالى داشتند، مگر آنهايى كه از خانواده ثروتمندى بوده و طلبه مىشدند. در قم، نجف، اصفهان و مشهد، در حوزه علميه بودند و پدرشان زندگى آنان را اداره مىكرد. البته كم هم بودند؛ چون بچههاى ثروتمندان خيلى طلبه نمىشدند. من از آنهايى بودم كه وقتى در قم درس مىخواندم، پول خريد سيب زمينى و پياز را نداشتم. آن پولى كه به دستم مىآمد، پولى بود كه مادرم از خرجى خانه پس انداز مىكرد و به من مىداد؛ چون مجموعه مهمى از خانواده ما راضى نبودند كه من طلبه شوم. من با وجود نارضايتى آنها به حوزه رفتم؛ چون از طلبه شدن من ناراضى بودند. لذا هيچ كس به ما كمك نمىكرد و در مضيقه بوديم. قدرت خريد گوشت و خيلى چيزها را نداشتيم.
افطارى دادن فرهاد ميرزا
شب بيست و يك ماه مبارك رمضان در شيراز، فرهاد ميرزا، استاندار شيراز و عموى ناصر الدين شاه خواست به بزرگان شهر افطارى بدهد. از روحانيون و طلبههاى مدرسه خان نيز دعوت كرد.
سفره فرهاد ميرزا خيلى مفصل بود. آن وقت گفته بود كه تمام مواد غذايى «صحيح النسب» ريشه دار و سالم را براى آن شب تهيه كامل ببينيد. ماهى، گوشت گوسفند و بره، كباب و خورش. در باغ ارم، در همان كاخ حاكم، طلبهاى سر سفره، در جايى قرار گرفت كه رو به رويش پنير و سبزى بود. مرغ، ماهى، گوشت، كباب و خورش كمى آن طرفتر بود. اين بشقاب پنير و سبزى را برداشت و جلوى همه بلند بوسيد و پشت سر خود گذاشت و گفت: انشاء الله در مدرسه خدمت شما مىرسيم، فعلًا سراغ آن چيزهايى كه اصلًا نديدهايم برويم.
محبوبيت راستگويى در همه اديان
مؤمنى به پيغمبر صلى الله عليه و آله چيزى گفت كه حضرت فرمود: راست مىگويى. «1» گفته او براى من مهم نيست، بلكه تصديق پيغمبر صلى الله عليه و آله براى من مهم است؛ چون كه پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: راست مىگويى. راستگو در عالم خيلى كم است. بيشتر مردم به خودشان نيز دروغ مىگويند. بيشتر مردم به خود، خانواده و مردم دروغ مىگويند. خوش به حال آنهايى كه حقيقت مىگويند.
روزى تاجر فرشى كه خيلى آدم خوب و درستى بود به من گفت: فلان جوان را مىشناسى؟ گفتم: نسبت دورى با خانواده ما دارد. گفت: خيلى جوان خوبى است. گفتم: چطور؟ گفت: مادر و خواهرش به خانه ما آمدند و دختر مرا ديدند و پسنديدند، قرار گذاشتند و براى بله برون و عقد موقت آمدند.
ما هم سفرهاى حسابى انداختيم، وقتى شام را خوردند، ما گفتيم: چند سؤال از اين جوان بكنيم، گفتم: به نماز جمعه مىروى؟ گفت: نه، از مجتهدى تقليد مىكنى؟ گفت: نه، با انقلاب موافقى؟ نه، جبهه رفتى؟ نه. گفتم: من و خانوادهام به نماز جمعه مىرويم، مقلد امام هستيم، فرزندانم به جبهه رفتهاند. من دخترم را به شما نمىدهم. گفت: باشد. بعد گفت: اين جوان خيلى انسان خوبى بود. گفتم: چطور؟ گفت: براى اين كه راستگو بود. يعنى همان گونه كه بود، راست گفت. هم خيال خودش را راحت كرد و هم خيال مرا. اگر نمىگفت و دختر مرا گرفته بود و ما هم مشكل عقيدتى با هم داشتيم، هم مشكل عملى و زندگى ما و دخترم تلخ مىشد. اين جوان انسان پرقيمتى است.
بخشش كافر به خاطر راستگويى
تعدادى در جنگ اسير شدند و زير بار هيچ كدام از مسائل اسلام نرفتند، پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: آنها را اعدام كنيد؛ چون پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: مسلمان شويد، گفتند: نمىشويم. جزيه بدهيد، يعنى ضررى كه ما در جنگ از نظر مالى كشيديم، پول اين ضرر را بدهيد، گفتند: نمىدهيم. فرمود: اعدام مىشويد. گفتند: بشويم. داشتند گردن اينها را مىزدند، جبرئيل نازل شد و عرض كرد: خدا مىفرمايد: اين جوان را نكش. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمودند: گردن او را نزنيد. جوان به پيغمبر صلى الله عليه و آله عرض كرد: چرا مرا نكشتيد؟ فرمود: خدا اجازه نداد. عرض كرد: براى چه؟ فرمود: براى اين كه خدا فرمود: در اين جوان پنج خصلت هست، خصلت اولش اين است كه راستگو است. با اين كه كافر است و با تو جنگيده، ولى من از او راضى هستم، بگذار زنده بماند؛ راست مىگويد، حيله، تقلب و نيرنگ ندارد. جوان عرض كرد: اين خداى تو خداى خيلى خوبى است، ما را با او آشتى بده. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: اين گونه مسلمان شو. اين آشتى با خدا است. گفت: به يك شرط مسلمان مىشوم، به شرطى كه دعا كنيد تا من در جنگ بعدى شهادت در راه خدا نصيبم شود. در جنگ بعد نيز شهيد شد.
اجتناب از راستگويى در موارد خاص
انسان بايد به خود، دنيا، نعمتها، مشترىها، خانواده، خدا، حتى به كافران، يهوديان و مسيحيان راست بگويد، البته راست گفتن در همه جا واجب نيست، خيلى از مطالب راست هست كه لازم نيست بگوييد. ممكن است كسى چيزى را ببيند، يا سرّى را بداند، راست هم باشد، واجب نيست بگويد، اگر بپرسند، به او بگويد: من كارهاى نيستم كه از من مىپرسيد، من نمىدانم و جاهلم و نيّتش اين باشد كه من به خيلى از مسائل عالم جاهل هستم.
راستى كن كه راستان رستند در جهان راستان قوى دستند
همراهى با راستگويان
خدا در قرآن مىفرمايد:«كُونُواْ مَعَ الصدِقِينَ» مؤمن وقتى در حلال گشايش داشته باشد، مست نمىشود و وقتى خدا به او تنگ بگيرد، خود را پست نمىكند. زلف وجودش نه به گشايش گره دارد و نه به تنگى معيشت. وقتى گشايش داشته باشد، مىگويد: پروردگار خواسته است كه من سر اين سفره رو به روى بهترين غذا بنشينم.
و اگر گشايش نداشته باشد، مىگويد: پروردگار خواسته است نان خالى نصيب من شود. زندگى من فقط در دنيا نيست. من روز قيامتى نيز دارم. آنجا براى من سفرهاى پر از نعمت انداخته است كه كامل و ابدى است. چند سال به كم قناعت كن، تا الى الابد بر سر سفره افزون، فضل و احسان خدا قرار بگيرى.
فلسفه تقدم كسب حلال بر عبادات
اين خصلت مؤمن است. اما چرا اميرالمؤمنين عليه السلام در اين گفتار خود، مال حلال را مقدم كردند؟ براى اين كه اسلام سلامت دنيا، عبادت و آخرت ما را به زلف حلال گره زده است. من حج واجب بروم يا عمره مستحب، فرقى نمىكند. اگر در مسجد شجره حوله اول را لنگ خودم كنم و حوله دوم را روى شانهام بياندازم و بدانم كه نخ يكى از اين دو حوله حرام است، وقتى تلبيه را بگويم؛ «لبيك اللهم لبيك لبيك لا شريك لك لبيك» محرم مىشوم، بيست و چهار چيز به من حرام مىشود. با اين كه يك نخ اين حوله از حرام است، ولى كل اعمال عمره و حج من باطل است. وقتى اين دو حوله را در منى درآوردم و لباس خودم را پوشيدم، باز محرم هستم و آن بيست و چهار چيز، از جمله زن بر من حرام است، حتى همسر خودم. اينها چه وقت حلال مىشود؟ وقتى كه من دوباره عمره يا حج بروم و با احرام حلال مناسك را انجام دهم.
يا مىخواهم نماز بخوانم، مىدانم دكمه لباسم از حرام است. اين نماز باطل است. با ماشين دارم مىروم، بيرون باران مىآيد، يا دزد و حيوانات درنده هستند كه من نمىتوانم بيرون بيايم و مجبورم كه در ماشين نماز بخوانم، اگر يك لاستيك آن از حرام باشد، نمازم باطل است. لقمه حرام وقتى در شكم من قرار مىگيرد، خداوند مىفرمايد: تا آثار اين لقمه پاك نشود، هيچ عبادتى را از تو قبول نمىكنم. تا اين حد مردم نزد خدا محترم هستند كه اگر مال مردم- به ناحق- نزد ما باشد، حج، عمره، نماز و هر عبادتى از من قبول نيست. اين بخاطر احترام به ملكِ مردم است. اگرچه مال يهودى، مسيحى، زرتشتى، كافر يا كمونيسم باشد. چرا؟ چه دليلى دارم كه آن را بردارم؟
راستگويى، جذب كننده دل مردم
اين خصلت اول مؤمن است. در شهرى رفته بودم كه مواد دارويى گياهى در آنجا فراوان است. با خود گفتم: كمى از اين مواد دارويى گياهى با خودم بخرم و به تهران ببرم. از صاحب مغازه شناختى نداشتم، اما در پيادهرو داخل مغازه را نگاه كردم، ديدم چند مشترى ايستادهاند، يكى از مشترىها را شناختم. از محترمين تهران بودند، فهميدم صاحب اين مغازه شخص درستى است.
به داخل مغازه رفتم. سلام كردم و او نيز جواب داد و اسم مرا برد و گفت: من در عمره، در كاروانى كه بودم، شما آمديد و براى ما سخنرانى كرديد. مغازه او معمولى بود. چقدر جالب بود كه به من گفت: بفرماييد روى نيمكت بنشينيد تا نوبت شما شود. گفتم: چشم. نشستم و شكل كسب اين شخص را نگاه مىكردم. نوبت پيرزن مسافرى شد. گفت: براى نوهام شيرخشت مىخواهم، گفت: اين شيرخشت هندى است و اين شيرخشت ايرانى. فكر نمىكنم اين ايرانى اثر شيرخشت هندى را داشته باشد، كدام را مىخواهى به تو بدهم؟ نوبت يكى ديگر از مشترىها شد، گفت: خاكشير مىخواهم. گفت: خاكشيرى كه پارسال از من بردى، خيلى عالى بود، اما خاكشير امسال قدرى خاك دارد، ولى نشان نمىدهد. مىخواهى به تو بدهم؟
سومى گفت: گل گاو زبان مىخواهم. گفت: اين گل گاو زبان با اين كه رنگش نپريده و به نظر مىآيد كه براى امسال است، ولى براى پارسال است، بدهم؟ بعد نوبت من شد. گفت: شما چه مىخواهيد؟ گفتم: من چند قلم جنس مىخواهم، براى من هم فرقى نمىكند كه خارجى باشد يا ايرانى، هر كدام كه بهتر است بده.
قناعت به حلالِ مورد مصلحت
گفتم: چند سال است كه در اين مغازه هستى؟ گفت: چهل و پنج سال. من از پول اين مغازه هفت دختر شوهر دادهام. دخترها و دامادهايم خيلى خوب هستند.
به خدا گفتم: تو هفت دختر به ما دادى، يك پسر نيز به ما بده، گويا صلاح ما نمىديد كه به ما پسر بدهد.
خانم من حامله شد و پسر زاييد. بعد پسرش را صدا كرد، گفت: اين اكنون چهل ساله است، اما عقب مانده است. البته من راضى هستم و چهل سال است كه دارم به او خدمت مىكنم، ولى نبايد من اين كار را مىكردم؛ يعنى بايد به آن هفت دختر قانع مىبودم. گفتم: من ياد روايتى از حضرت رضا عليه السلام افتادم كه مىفرمايد: حضرت يوسف عليه السلام بعد از نُه سال زندانى شدن به پروردگار عرض كرد: خدايا! آخر تا كى بايد در زندان باشم؟ خطاب رسيد: مگر من تو را به زندان انداختهام كه به من مىگويى؟ نه سال قبل وقتى زليخا به تو گفت: اگر كام مرا برنياورى، تو را به زندان مىاندازم، خودت به من گفتى: «رَبّ السّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِى إِلَيْهِ»
خدايا! زندان از اين كاخ و اين درخواست زليخا براى من بهتر است. خودت گفتى كه مرا به زندان ببر.
حال تو نيز به صلاحت نبود كه پسر دار شوى، مىگويى: بده، خدا مىگويد: باشد، اين هم پسر. مگر مادر مريم نگفت: «رَبّ إِنّى نَذَرْتُ لَكَ مَا فِى بَطْنِى مُحَرَّرًا»
خدايا! اين بچهاى كه درون شكم دارم- صد در صد يقين داشت كه پسر است- من او را براى خدمتگذارى به بيت المقدس نذر كردم، اما وقتى زاييد، گفت: «رَبّ إِنّى وَضَعْتُهَآ أُنثَى وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِمَا وَضَعَتْ وَلَيْسَ الذَّكَرُ كَالْأُنثَى»
من دختر زاييدم، ولى پسر مىخواستم. اما هيچ پسرى با اين دخترى كه به او دادم قابل مقايسه نيست. اگر طبق خواسته خودش به او پسر مىدادم، انسانى معمولى مىشد، اما من صلاح او نديدم كه به او پسر بدهم، دختر دادم كه اين دختر مادر پيغمبر اولوالعزم چهارم من بشود. اگر پسر مىدادم، به قيمت اين دختر نبود.
درخواست مصلحت از خدا
اولياى خدا نمىگويند: خدايا اين كار را بكن، مىگويند: خدايا! هر چه مصلحت ما هست، در حقّ ما انجام بده.
قوم ديگر مىشناسم ز اولياء كه دهانشان بسته باشد از دعا
در اصفهان مدرسه معروفى براى طلبهها هست كه خيلى از مراجع در آنجا درس خواندند. مانند مرحوم آيت الله بروجردى، شهيد مدرس و سيد جمال الدين گلپايگانى.
در آنجا ظهر و شب نماز جماعتهاى خيلى خوبى داشته و دارد. يكى از كسانى كه هر روز به نماز جماعت مىآمد، حكيم باشى اصفهان و رييس همه دكترها بود. روزى داشت به نماز جماعت مىرفت، ديد پينه دوز جلوى درب مدرسه خيلى اوقاتش تلخ است. گفت: مشهدى حسن! چه شده است؟ گفت: ديشب همسرم زاييده و نهمين بچه ماست. والله من بچه نمىخواهم؛ چون درآمدى ندارم. گفت:
غصّه نخور، من معجونى دارم كه هم مرد و هم زن را عقيم مىكند. براى تو مىآورم، پول هم نمىخواهم. هر دو بخوريد. گفت: خدا پدرت را بيامرزد. سال ديگر حكيم باشى آمد برود، ديد پينه دوز خيلى بد نگاه مىكند، گفت: مشهدى حسن! گفت: زهر مار، خدا تو را لعنت كند، اين چه بود كه به من دادى، ديشب همسرم دوقلو زاييد. باز برسيم به اين نقطه كه مؤمن چه در گشايش مالى حلال و چه در دست تنگى، راضى به رضاى پروردگار است و به سراغ حرام نمىرود، چون مولا و محبوب او نمىخواهد. مؤمن خود را كارگر خدا قرار داده است.
نتيجه دنيايى تدين و راستگويى
گفت: من با اين مغازه، هفت دختر را شوهر دادم و بيست بار به مكه رفتم. سه سال قبل در همان شهر به سراغش رفتم تا جنس بخرم، ديدم آن مغازه كوچك به مغازه دويست مترى چهار طبقه تبديل شده است.
تا سلام كردم، گفت: جلو بيا. من چهل و پنج سال در آنجا در مغازه كوچك بودم. آنجا را از مرد متدينى به ماهى يك تومان اجاره كرده بودم، اين اجاره به ماهى پنج هزار تومان رسيده بود كه صاحب ملك مرد.
بعد من اينجا را اجاره كردم. سرقفلى هم نداده بودم، بلكه اجارهاى بود؛ چون چهل سال قبل سرقفلى خيلى رسم نبود. اكنون چهل ميليون تومان سرقفلى اين مغازه شده است.
گفت: روزى سه برادر كه وارث اين ملك بودند آمدند به من گفتند: شما به پدر ما سرقفلى دادهايد؟ گفتم: نه، ما با هم كاغذى معمولى نوشتيم و اينجا را اجاره كرديم، آنها گفتند: ما مغازه را مىخواهيم. گفتم: چشم. وقتى مشترى اول بعد از اين سه برادر آمد، گفتم: جنس نمىدهم، تمام اجناس را در كارتن بستهبندى كردم و تا بعد از ظهر همه كارتنها را به خانه بردم. هنگام غروب نيز كليد مغازه را به خانه آنان بردم، گفتم: اين هم كليد مغازه. اين اسلام است، البته از اين مسلمانها خيلى كم داريم. تا گفتند: ملك خود را مىخواهيم، گفتم: بفرما. گفتند كليد را نگهدار، صبح مىآييم مىگيريم. گفتم: من در مغازه را بستهام و چيزى در مغازه نيست. گفتند: به خانهات مىآييم و كليد را مىگيريم. گفت: صبح آمدند. كليد را تحويل دادم. آنها نيز چك شصت ميليون تومانى نوشته بودند، گفتند: اين هم به جاى كليد. گفتم: من سرقفلى نداده بودم. گفتند:
تو ندادى، ولى اين ملك سرقفلى دارد، ما نيز بالاخره حيا و شرمى داريم. واقعاً به دو طرف آفرين باد. بعد گفت: من آمدم اين مغازه را پيدا كردم و آن شصت ميليون تومانى كه آنها به من داده بودند، بيست ميليون نيز خودم داشتم، اما باز چهل ميليون تومان ديگر كم داشتم. آن سه برادر آمدند، گفتند: جا پيدا كردى؟
گفتم: آرى، اما قدرت خريد ندارم. گفتند: چه مقدار كم دارى؟ گفتم: چهل ميليون. چك چهل ميليونى كشيدند و گفتند: برو آنجا را بخر و كاسبى كن، هر وقت داشتى بياور بده.
ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند هر آنكه خدمت جام جهان نما بكند
طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند
تو با خداى خود انداز كار و دل خوش دار كه رحم اگر نكند مدعى خدا بكند
وقتى مردم مرا متدين و راستگو نبينند، به من چه اعتمادى كنند؟ چه پولى را بياورند به من بدهند؟ چهل ميليون بدهند و بگويند: برو كاسبى كن، هر وقت داشتى بياور بده. اما چرا به من دو ريال نمىدهند؟ چون مىترسند پول آنها را بخورم. واقعاً راستگويى، ديندارى و رو راست بودن با مردم، باعث مىشود كه در دنيا نيز راحت زندگى كنيم. والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی