بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمين و صلّى الله على جميع الانبياء والمرسلين و صلّ على محمد و آله الطاهرين.
وجود مبارك اميرالمؤمنين عليه السلام براى مؤمن هفت خصلت را بيان كردند. هر مؤمنى كه تا روز قيامت بيايد، اين هفت خصلت را دارد. خصلت اول كه نقش بسيار مهمى در همه شئون زندگى و قيامت انسان دارد، كسب حلال و پاك است؛ يعنى معيشت و درآمد صحيح. پروردگار به بندگانش كمترين حرام مالى را اجازه تصرّف نداده است. پيغمبر صلى الله عليه و آله مىفرمايند: تا مال حرام نزد هر كسى باشد، خداوند متعال به او نظر رحمت نمىكند. بعد از اين كه جنگ خيبر به پايان رسيد و ارتش اسلام به رهبرى پيغمبر صلى الله عليه و آله و جهاد خالصانه اميرالمؤمنين عليه السلام به غنائمى دست پيدا كردند. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله اعلام كردند كه هر رزمندهاى، هر مقدار غنيمت كه به چنگ آورده، بياورد و در محل معيّن بگذارد تا غنيمتها بين همه رزمندگان عادلانه تقسيم شود. غنائم را آوردند، پيغمبر صلى الله عليه و آله اعلام كردند: چيزى نزد كسى نماند؛ چون شرعى نيست. رزمندهاى به محضر مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و عرض كرد: يك جفت بند كفش از غنائم خيبر در جيب من است، آن را روى اين همه غنيمت بياندازم؟
حضرت فرمودند: بله. عرض كرد: اگر اين بند كفش نزد من بماند، معصيت دارد؟ پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمودند: اگر مىماند و پس نمىدادى، در قيامت به صورت دو بند آتش به دو پاى تو قرار مىگرفت. يعنى حرام مانند آتش دوزخ است.
برگشت كيفر گناهان در دنيا و آخرت
در آيات قرآن اين نكته آمده است كه هر عذابى در قيامت- در صورتى كه آن گنهكار توبه و جبران نكرده باشد، تا از پروندهاش پاك شود- با خود آن گناه تناسب دارد.
چگونه؟ براى شما از روايت مثالى بزنم. به اميرالمؤمنين عليه السلام خبر دادند كه فلان دوست شما را مار گزيده و حال او خيلى بد است، حضرت آمدند و ديدند او دارد به خودش مىپيچيد و ناله مىكند. دوا روى زخمش گذاشته بودند. از اميرالمؤمنين عليه السلام سؤال كرد، چون از اين فرهنگ خبر داشت كه اغلب مصيبتها، بلاها و رنجهايى كه به انسان مىرسد، محصول گناه خود انسان است. خدا در قرآن مجيد مىفرمايد: «إِنَّ اللَّهَ لَايُغَيّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى يُغَيّرُواْ مَا بِأَنفُسِهِمْ» من سختىها، فشارها، بلاها، مصايب، رنجها و مضيقهها را از زندگى شما تغيير نمىدهم، مگر اين كه شما زندگى خود را به آلودگىها تغيير دهيد؛ يعنى آلودگىها باعث بلاها، مصايب، سختىها و رنجها مىشوند. البته اين مطلب را در انبيا و ائمه عليهم السلام پياده نكنيد. آنها مصايبى كه مىكشند، براى آنان درجه دارد؛ چون مصائب آنها، نتيجه گناه نيست. ولى ديگران كه مشكل پيدا مىكنند، مشكل آنان در آلودگىها و گناهان ريشه دارد. البته جريمههاى گناه در دنيا قابل مقايسه با جريمههاى گناه در آخرت نيست. اميرالمؤمنين عليه السلام در دعاى كميل مىفرمايند: «على أن ذلك بلاء و مكروه قليل مكثه يسير بقائه» بلاى دنيايى بلايى است كه ماندگار نيست و رد مىشود و اگر هم بماند، مدت آن كم است. «فكيف احتمالى لبلاء الآخرة و جليل وقوع المكاره فيها و هو بلاء تطول مدّته و يدوم مقامه و لايخفّف عن اهله لانّه لايكون الّا عن غضبك و انتقامك و سخطك» «1» اگر كسى گرفتار جريمه آخرت شود، آن جريمه ديگر زمان، مدت و علاج ندارد.
پرداخت كفاره گناهان با بلاها
به اميرالمؤمنين عليه السلام عرض كرد: من چه كردهام كه مار مرا گزيده است؟ چه خلافى كردهام؟ حضرت فرمودند: اين مارى كه به تو زده، به جا زده، خدا را شكر كن كه اين مار به تو زد، چون ديروز بعد از ظهر تو مرتكب گناهى شدى كه اين نيش مار، كيفر همان گناه است. عرض كرد: مگر من چه كار كردم؟ فرمودند: با اين زبان خود دل قنبر را سوزاندى. تو دل را سوزاندى، اما مار دل تو را نسوزانده، بلكه بدن تو را سوزانده و به همين خاطر خدا را بايد شكر كنى؛ چون اگر جريمه اين كار را براى روز قيامت مىگذاشت، آن وقت مارهاى جهنم تو را مىگزيدند كه ديگر خوب شدنى نبود.اگر جهنم مار و عقرب دارد، جلال الدين مولوى مىگويد: آن عقرب و مار خود جهنم نيست، آن عقرب و مار از فحشها، زخم زبانها و تحقيرهايى است كه نسبت به مردم داشتهاى. كلمات نارواى زبان است كه در قيامت به مار و عقرب تبديل شده است.
صورت برزخى گناهان دنيايى
مولوى شعر جالبى براساس همين آيات دارد، مىگويد:
اى دريده پوستين يوسفان گر بدرد گرگت آن از خويش دان
البته اين پوستينى كه مىگويد، يعنى زندگى مردم. مىگويد: جامعهاى كه كار به كار تو نداشته است؛ مال تو را نبرده، به تو ظلم و بدى نكرده، نسبت به تو مانند يوسف عليه السلام است، يعنى از شرور پاك است. اى كسى كه به زندگى، كسب، جان، آبرو، حيثيت مردم و خانواده آنها ضربه زدى! وقتى بعد از مردن تو را زنده كنند، به صورت گرگ خواهى بود.
در قرآن نخواندى:«وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ»
حيوانات وحشى در قيامت محشور مىشوند. حيوانات كه تكليف ندارند، پس براى چه آنها را محشور مىكنند. اين حيوانات، همين جنس دو پاى ظالم و ستمگر است و الا گوسفند و گاو را زنده كنند و در صحراى محشر بياورند كه چه چيزى به آنها بگويند؟ بگويند: چرا بار آدميزاد را بردى و به او شير دادى؟ آنها را كه نمىخواهند به بهشت يا جهنم ببرند. ولى ما را زنده مىكنند، چون كه تكامل يافته صورت ظاهر آنها هستيم. اگر بنا باشد ما را جريمه كنند، براى اين است كه اين كره، شير، پنير و ماست را خورديم و انرژى آن را در گناه و ظلم صرف كرديم. براى چه به آنها چوب بزنند؟ به بدن ما چوب مىزنند كه اين مجموعه نعمتها را به ساختمان بدنم وارد كردم و با اين ساختمان ظلم كردم.
صورت برزخى انسان
يك سال حج خيلى شلوغ شده بود، به طورى كه در صحراى عرفات، ابوبصير به وجود مبارك امام صادق عليه السلام عرض كرد: «ما اكثر الحجيج و أعظم الضجيج» يابن رسول الله! چقدر صداى ناله از اين صحرا مىآيد؛ يعنى چه جمعيتى به مكه آمده است، اما ديد حضرت هيچ تعجب نكرد. اين جمله «ما اكثر» در ادبيات عرب دلالت بر تعجب دارد. آن وقت امام جواب دادند: «و أقلّ الحجيج» و چقدر حاجى كم است. ابوبصير تعجب كرد كه اين صحرا پر از حاجى است، چرا امام صادق عليه السلام اين را مىفرمايند؟
حضرت نگذاشتند كه او خيلى تعجب كند، فرمود: از بين دو انگشت من اين صحرا را نگاه كن، ابوبصير نگاه كرد، ديد عجب حيوانهايى در اين صحرا هستند، فقط چند انسان در بين آنها مشغول راز و نياز هستند. بعد حضرت دوباره پرده را انداختند و ابوبصير همگى را به صورت آدم ديد. بعد حضرت فرمود: اى ابوبصير! ديدى چقدر حاجى كم است؟ ظالم، مال مردم خور، گنهكار و مجرم حرفهاى، آزار دهنده به مردم، اگر به مكه هم برود، مگر قبول مىكنند؟
جريان به مكه رفتن سلطان محمود
در كتاب نه جلدى «نامه دانشوران» كه در اواسط دولت قاجاريه نوشته شده است، قضيهاى را ديدم: سلطان محمود غزنوى- در قرن چهارم، يعنى هزار و صد سال قبل- از شهر غزنين كه آن وقت از شهرهاى مهم ايران بود، حركت كرد تا به حج برود. از غزنين به خراسان و از آنجا به نيشابور، سبزوار و شاهرود آمد؛ چون بايد تا بندرعباس مىآمدند و از آنجا با كشتى تا عراق مىرفتند و از آنجا وارد عربستان مىشدند و به اردن مىرفتند و بعد به تبوك و بعد به مدينه مىآمدند. وقتى به شاهرود رسيد، به او گفتند: در اين نزديكىها منطقهاى به نام بسطام است كه مردى الهى در آنجا زندگى مىكند. پرسيد: كيست؟ گفتند: شيخ ابوالحسن خرقانى. عادتى كه سلاطين قديم داشتند و تقريباً بعد از ناصرالدين شاه قطع شد، اين بود كه در تمام گوشه و كنار مملكت، در مقام شناخت شاعران قوى، حكيمان، عارفان و فقيهان بودند. يا به ديدن آنها مىرفتند، يا آنها را دعوت مىكردند كه به دربار بيايند كه خيلىها نمىآمدند.
ديدار ناصرالدين شاه از مرحوم ميرزا ابوالحسن جلوه
مثلًا ميرزا ابوالحسن جلوه در تهران بود كه ناصرالدين شاه قاجار او را به دربار دعوت كرد تا او را ببيند، هر چه به او پيغام دادند، گفت: نه، من به دربار نمىآيم. در مدرسهاى در جلوى بازار بود، به نام مدرسه صدر كه قبلًا مسجد شاه نام داشت و بعد مسجد امام نام گرفت. مرحوم جلوه در يكى از حجرههاى آنجا زندگى مىكرد و تا آخر عمر نيز پول نداشت كه ازدواج كند؛ چون هيچ هديهاى را نيز قبول نمىكرد. پول براى ايشان مىآوردند نيز قبول نمىكرد. از اين تعلقات خيلى آزاد بود. بالاخره ناصرالدين شاه نتوانست او را به دربار بياورد. روزى گفت: من هوس كردهام بروم تا جلوه را ببينم. با چند نفر از درباريان رفتند؛ چون كاخ گلستان در ميدان ارك به مدرسه صدر نزديك بود. بعد از ظهر بود كه ناصر الدين شاه وارد مدرسه صدر شد. مرحوم جلوه در ايوان همان اتاق طلبگى، روى گليم نشسته و به ديوار تكيه داده بود و كتابى را مىخواند.
ناصر الدين شاه جلو آمد و سلام كرد. ميرزا سرش را بلند كرد، ديد لباسهاى او با همه فرق مىكند، كلى طلا، نقره و نشان جلوى لباس او آويزان است. اصلًا از جاى خود بلند نشد. گفت: شما چه كسى هستيد؟ گفت: من شاه مملكتم. گفت: ناصرالدين شاه؟ بفرماييد. حالا نه صندلى بود، نه ميز، بلكه گليم پارهاى در ايوان افتاده بود. بالاخره ناصرالدين شاه مجبور شد كه براى اولين بار در عمر خود روى آن گليم بنشيند. اما اينها آزاد بودند، آن آزاديى كه اسلام مىگويد، اين است كه جلوى هيچ شاه، پولدار و قدرتمندى هرگز كرنش نكند. اگر مىخواهى كرنش كنى، براى پروردگار كه همه كاره است و همه كليدها به دست او است، كرنش كن.
گفت: ميرزا! چه كتابى را مطالعه مىكنى؟ گفت: تاريخ. گفت: رشته شما كه تاريخ نيست. به ما خبر دادهاند كه رشته شما فلسفه، عرفان و حكمت است. چرا تاريخ مىخوانى؟ گفت: من تا جايى كه وقت كنم تاريخ را مطالعه مىكنم؛ چون از تاريخ خيلى خوشم مىآيد. گفت: چه قسمتى از تاريخ را دوست دارى؟ گفت: از اين كه ده صفحه نوشته اعلىحضرت چه كارها كرد، چه خزينهاى، چه گنجى و چه ارتشى داشت، بعد آخر آن نوشته است: اعلىحضرت مرد. من از اينجاى تاريخ خوشم مىآيد. خيلى براى من زيبا است. چون اعليحضرت فكر مىكند كه نمىميرد، هميشگى است و كليد قدرت و مملكت هميشه در دست او باقى است. آقاى شاه! من به قدرى خوشم مىآيد وقتى مىخوانم كه در اين صفحات نوشتهاند: شاه عباس، شاه طهماسب، تيمور، چنگيز، فتحعلى شاه و محمدشاه- پدر ناصرالدين شاه- مردند. من لذت مىبرم.
پند شيخ ابوالحسن خرقانى به سلطان محمود
عادت شاهان بود كه اين اشخاص را شناسايى كنند. وقتى به سلطان محمود گفتند: در منطقه بسطام، شيخ ابوالحسن خرقانى «1» زندگى مىكند، گفت: من اسم او را شنيدهام، فكر نمىكنم او به ديدن ما بيايد، ما بايد برويم. آمد و وارد كلبه گلى شيخ شد و گفت: اى شيخ! ما را دعا كنيد. گفت: براى چه؟ گفت: دارم به مكه مىروم. به سلطان محمود گفت: براى زيارت بيت الله مىروى؟ مىخواهى بروى آنجا را به عنوان خانه خدا زيارت كنى، آيا در مملكت هيچ دلى از دست تو دلگيرى دارد يا نه؟ اگر دلى از تو دلگير باشد، آن زيارت تو هيچ نمىارزد. كجا مىروى؟ تو را راه نمىدهند. اول برو دلهايى را كه خراب كردى، آباد كن، زخم زدى، التيام بده، بعد به مكه برو. خيال مىكنى همه دلها از دست تو راضى هستند؟ چه شبها كه زن با بچههايش گرسنه خوابيدند و در تاريكى اتاق اشك ريختند و تو در كاخ، صد هزار دينار طلا پول شام شبت شود.
تو خيال مىكنى كه برهنهاى در اين سرماى زمستان بيرون بماند و بميرد و تو چند هزار دست لباس داشته باشى، حج تو را قبول مىكنند؟ دلها از تو راضى است كه دخترت را به جوانى در غزنين شوهر بدهى، از خانه داماد تا كاخ، فرش پهن كنى و گرانترين اسبها را بياورى و دختر خود را سوارش كنى و تا جايى كه انگشتها و گردنش جا دارد، طلا و برليان بياندازى، ولى پدرى مىخواهد دخترش را شوهر بدهد، آفتابه مسى نمىتواند بخرد و همراه دخترش كند. اول به سراغ خانه دل برو، نه خانه گل، در شهر مكّه. اين سوز دلها در روز قيامت به صورت شعله سوزان جهنم، سوزانندگان دلها را فرامىگيرد.
مال حرام؛ فلزهاى گداخته در جهنم
مايه اين حرفها را از قرآن مجيد براى شما گفتم. هر مال حرامى در زندگى بماند، بعد از مرگ به صورت آتش، بدن را مىگيرد. آيه آن در سوره مباركه توبه است كه ثروت، طلا و نقره حرامى كه در دنيا داشتند را در قيامت به صورت فلز گداخته درمىآورم: «يَوْمَ يُحْمَى عَلَيْهَا فِى نَارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوَى بِهَا جِبَاهُهُمْ وَجُنُوبُهُمْ وَظُهُورُهُمْ» آن فلزها را در آتش جهنم مىگدازم و بعد آن را به پيشانى، پهلو و پشت آنان مىچسبانم، مىگويم:
«هذَا مَا كَنَزْتُمْ لأِنفُسِكُمْ» اين فلزهاى گداخته پولهايى بود كه در دنيا به ناحق بردى. اما نشانه مؤمن، پاكى پول، درآمد و معيشتش است: «المؤمن من طاب مكسبه»
غصب فدك، حرام خورى غاصبان ولايت
كسى به مدينه آمد، به پيغمبر صلى الله عليه و آله عرض كرد: من باغى به نام «فدك» دارم، مىخواهم آن را به شما هبه كنم. پيغمبر اين باغ را براى خود نمىخواست. اگر قبول كرد؛ چون براى خودش برنداشت. به تمام فقراى مدينه اعلام كرد: من نان بخور و نميرى دارم، اين باغ در زندگى من اضافه است. اين باغ را بفروشيد و خرج خود را اداره كنيد. مرد سند باغ فدك را به نام پيامبر صلى الله عليه و آله نوشت، امضا كرد و به ايشان داد. جبرئيل نازل شد، عرض كرد: خدا مىفرمايد: اين باغ نه ارث است، نه غنيمت جنگى، نه خمس، نه سهم امام و نه زكات. كسى دوست داشته، اين باغ را به تو بخشيده، من از تو مىخواهم اين فدك را به حضرت زهرا عليها السلام ببخشى. پيغمبر صلى الله عليه و آله به اهل خانه فرمود: كسى از شما برود و فاطمه را صدا كند. حضرت زهرا عليها السلام را صدا كردند، آمد و رو به روى پدر نشست. فرمود: فاطمه جان! داستان اين است و خدا گفته است كه اين باغ را به تو بدهم. عرض كرد: اين باغ نزد شما بماند. ما نان جويى تهيه مىكنيم و بخوريم. اين باغ از طرف من دست شما باشد، به هر محتاجى كه مراجعه كرد، از محصول اين باغ بدهيد، من نمىخواهم. پيغمبر صلى الله عليه و آله از دنيا رفتند، روز اول بود كه پيغمبر صلى الله عليه و آله را دفن كرده بودند. حكومت، مأمورينش را به آن باغ فرستاد، كارگرها را بيرون كردند و گفتند: اين باغ جزء اموال دولتى است. خيلى درد و كج فهمى است اگر ما بگوييم: فرياد حضرت فاطمه عليها السلام براى باغ بود، نه، فرياد ايشان براى دين بود كه ديد دين غارت شده است. زمين و باغ كه چيزى نيست. به مسجد آمد و ثابت كرد كه اين باغ اگر ارث هم باشد، خدا در قرآن مىفرمايد: من فرزند پيغمبرم و از پيغمبر ارث مىبرم. اگر ارث باشد، در حالى كه پيغمبر صلى الله عليه و آله در زمان حيات خود باغ را به دستور خدا به ايشان بخشيده بود.
مُلك تو مرز ملكوت خداست كى به هواى فدك خيبر است
اگر به هيچ چيز حكومت بعد از پيغمبر صلى الله عليه و آله كار نداشته باشيم، همين كه مالى را كه به حرام بردند، در قيامت چه جوابى مىخواهند بدهند؟ بردند و خوردند و تا كنون نيز دارند مىبرند و مىخورند.
نه تنها اين باغ را با آن سخنرانى برنگرداندند، بلكه توهين نيز كردند. كار دختر پيغمبر عليهما السلام به جايى رسيد كه تنها چيزى كه براى او مانده بود، گريه كردن بود. به قدرى گريه كرد تا از دنيا رفت.
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی