بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمين و صلّى الله على جميع الانبياء والمرسلين و صلّ على محمد و آله الطاهرين.
اميرالمؤمنين عليه السلام مىفرمايد: از ويژگىهاى مؤمن، كسب حلال و كار مشروع است. به فرموده پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله: در هر زمينهاى؛ دامدارى، كشاورزى، صنعت، تجارت، اين چهار عنوان در فرمايشهاى حضرت آمده و فرمان خدا است. خدا به بندگانش امر كرده است كه براى اداره امور زندگى دنيايى خود فعاليت مشروع داشته باشند. در سوره مباركه قصص مىفرمايد: «وَ لَاتَنسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيَا»
سهم خود از دنيا را فراموش نكن. معلوم مىشود كه پروردگار مهربان عالم براى هر انسانى سهميه مقرّر كرده است كه مىفرمايد: سهم خود را از دست نده و فراموش نكن. ولى اين سهم هميشه رايگان نصيب كسى نمىشود. بعضى از سهمها ممكن است رايگان باشد و زحمت، كار و تلاشى لازم نداشته باشد، مانند هديه يا ارث كه به انسان مىدهند. ولى اين هميشگى نيست.
رسيدن به سهميه حلال، با زحمت
همچنين سهمى براى انسان مقرر شده است كه از طريق كار مشروع به انسان مىرسد، كه اگر به دنبال آن كار مشروع نرود، آن سهم را واجب نكردهاند كه به انسان برسد، بلكه راه رسيدن انسان به آن سهم، كار مشروع و فعاليت پاك است. «وَ أَن لَّيْسَ لِلْإِنسنِ إِلَّا مَا سَعَى»
هر انسان مسلمانى كه در به دست آوردن سهم و روزى خود كار و فعاليت كند، زحمت بكشد، خداوند مهربان از باب لطف و محبت، اين كار كردن و زحمت كشيدن و فعاليت را براى او عبادت قرار داده است، آن هم عبادتى مهم، تا جايى كه در بهترين و معتبرترين كتابهاى شيعه نقل شده است كه: عبادت ده جزء است، نه جزء آن كسب حلال است؛ يعنى برابر با ارزيابى پيغمبر صلى الله عليه و آله مجموعه نماز، روزه، حج، جهاد، امر به معروف و نهى از منكر، انفاق، خمس و زكات، يك جزء عبادت است و به دنبال مال حلال رفتن، نه جزء. بنابراين، هر كاسبى كه به دنبال كار مشروع است، نبايد فكر كند كه عمر او ضايع مىشود. چون ارزشش بيش از عبادت است.
مكاشفه برزخى مرحوم نراقى
در نوشتههاى مرحوم نراقى ديدم. ايشان مىفرمايد: روزهاى عيد فطر در كاشان رسم بود كه تمام مردم شهر به قبرستان، بر سر قبر اموات خود مىآمدند تا ثواب فاتحه خواندن، صدقه دادن و كار خير كردن را به عنوان عيدى و هديه به آنها برسانند. من خودم وقتى به قبرستان رفتم. در قبرستان، به قبر كهنهاى رسيدم كه صاحبش را نمىشناختم. همين طور كه بر سر قبر ايستاده بودم، به صاحب قبر گفتم: روز عيد است، به ما عيدى بده.
من اين را خطاب به صاحب قبر گفتم و بعد ردّ شدم. شب در عالم خواب، چهره نورانى مؤدب و باوقارى را ديدم. ايشان با خط خودشان نوشتهاند كه به من گفت: اگر عيدى مىخواهى، فردا بر سر قبرم بيا تا به تو بدهم.
من اين چهره را نمىشناختم و نديده بودم. چون احتمال داشت كه من هنوز به دنيا نيامده بودم، او مرده باشد. فرداى آن روز در قبرستان كسى نبود. روز دوم شوّال بود. سر آن قبر آمدم. پرده كنار رفت، ديدم نه شهرى هست و نه قبرستان و نه قبرى. صدايى به گوشم رسيد كه: وارد شو!
در اين گونه موارد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از خوبانى كه وارد عالم بعد شدهاند، خبر زيبايى دادهاند و خبر وحشتناكى نيز از بدانى كه وارد عالم بعد شدهاند. ما خبر خوبش را به شما مىگوييم.
گريز افراد گنهكار از ياد مرگ
شخص واعظ و اهل منبرى بود كه ما با هم زياد منبر داشتيم. چند سال است كه از دنيا رفته است. آدم خيلى خوبى بود. تمام منبرهاى او بر طبق روايت بود و شايد در يك منبر، سى روايت مىخواند.
اهل يكى از شهرهاى خراسان بود. زياد معروف نبود، ولى مجالس مذهبى قبل از انقلاب، در محيط ما، خيلى او را دعوت مىكردند. او قبل از انقلاب مىگفت: در يكى از محلههاى بالاى تهران مراسم ختمى در خانهاى بود، به من گفتند: آيا شما براى سخنرانى به آن مراسم مىرويد؟ با خود گفتم اگر سودمند باشد، يعنى اگر حرفهاى ما در آنجا كسى را بيدار كند، خوب است. مىگفت: رفتيم. خانهاى دو هزار مترى بود. ما از درب حياط وارد شديم. رانندهاى ما را تا ساختمان برد. زنهايى كه آمده بودند، بسيار بد حجاب بودند.
بعد آقايى با كروات آمد و احترام كرد و گفت: شما اينجا فقط بيست دقيقه صحبت كن، ولى درباره مرگ و مردن صحبت نكن؛ چون ميهمانهاى من ممكن است ناراحت شوند. گفتم: باشد، حتماً ميهمانهاى ايشان هرگز نمىميرند. پس ما در اينجا درباره مرگ و قيامت نبايد صحبت كنيم. مىگفت: بيست دقيقه را طورى حرف زديم كه در قيامت گير نباشيم و پايين آمديم. يادم آمد كه نماز نخواندهام. به صاحب خانه گفتم: ببخشيد! من نماز
نخواندهام، گفت: داخل اين اتاق برويد. رفتيم، بيست دقيقه نشستم، مهر نياوردند، تا بعد راننده آمد و مهر آورد. نمازم را خواندم. گفت: آقا را برسان! وقتى سوار ماشين شديم، در كوچه به راننده گفتم: بيست دقيقه ما را نشاندى، چرا مهر نياوردى؟ گفت: مهر نداشتند، درب خانهها را زدم، پيرزنى در انتهاى كوچه بود كه مهر داشت، از او گرفتم و آوردم.
برزخ مؤمنان، باغى از بهشت
كلمه برزخ در قرآن، جهانى است بين دنيا و آخرت كه تمام مرد و زن بايد از آن عبور كنند و هيچ چارهاى نيز ندارند. برزخ يعنى حائل و پردهاى بين دنيا و آخرت.
پيغمبر صلى الله عليه و آله از برزخ خوبان خبر مىدهد، مىفرمايد: برزخ وقبرمردم مؤمن، «و الله ان القبر لروضة من رياض الجنة» باغى از باغهاى بهشت است؛ يعنى همه بهشت نيست، بلكه بخشى از بهشت است. مرحوم نراقى مىفرمايد: ديدم كه پرده كنار رفت و باغ با عظمتى پديدار شد، صدايى از درون ساختمان آمد كه ملا احمد! داخل شو. من ديگر در ذهنم نبود كه در قبرستان كاشان هستم و گويا دنيا از من گرفته شده بود.
نمونه اين باغ و ساختمان را نديده بودم. به داخل رفتم. درها، ديوارها، طاقها و اساس اين ساختمان را در دنيا نديده بودم. هيچ كجا مانند آن نبود. زيبايى اين باغ و ساختمان كامل بود. ما را روى تخت و كنار خود نشاند، گفت: آيا عيدى مىخواهى؟ هر چه مىخواهى بخور. اين هم عيدى تو. گفتم: از پيغمبران خدا هستى كه اينجا در كاشان شما را دفن كردهاند؟ گفت: نه، من پيغمبر نبودم. آخر ديدم اين باغ و كاخ به پاداش انبيا مىماند.
1- نماز جماعت اول وقت
گفتم: پس از پيغمبرزادگان هستى؟ گفت: نه، گفتم: امام زادهاى؟ گفت: نه، من سيد نيستم. گفتم: پس چه كسى هستى كه اين مزد را به تو دادهاند؟ گفت: من اهل كاشان هستم. هفتاد و هشت سال عمر كردم، گفتم: شغل تو چه بود؟ گفت: قصابى. گفتم: كسى كه با كارد و ساطور و گوشت خورد كردن سر كار داشتهاى، به نظر نمىآيد كه اين باغ و كاخ را به تو بدهند، مگر چه كار كردى كه اين پاداش را به تو دادند؟ گفت: دو كار كه هرگز سخت نيست: اول، هر چه نماز واجب داشتم، اول وقت خواندم و درست هم خواندم، چون اول وقت، يعنى اهمّيت دادن به عبادت و نماز. من رفيقى دارم كه پير است، خصلتى دارد، نماز صبح را به جماعت مىخواند و هيچ وقت هم نماز جماعت را ترك نمىكند. اگر در اتوبوس باشد، نزديك اذان، در هر ايستگاهى كه باشد، يا در هر ترافيكى، پياده مىشود و به هر مسجدى كه نزديكتر است، مىرود و نماز جماعت را آنجا مىخواند. نماز جماعت را هرگز ترك نكرده است و خصلت مهمى كه دارد اين است كه در كاسبى و درآمد خود هرگز نشده است كه به انحراف بزند. خريد و فروش سالم، پاك و حلال دارد.
اين قصاب به ملا احمد گفت: خصلت من در دنيا اين بود كه وقتى مؤذن «الله اكبر» مىگفت، من نيز «تكبيرة الاحرام» نماز خودم را مىگفتم؛ يعنى تا اين حد به نماز اول وقت اهميت مىدادم.
اهتمام اهل خدا به نماز اول وقت
در سبزوار منبر مىرفتم، از روى منبر يكى از علماى بسيار باتقوا و محترم قم را ديدم كه آمد در انتهاى جمعيت نشست. من خيلى به او ارادت داشتم. يعنى هر وقت به قم مىرفتم، ايشان در محله قديم قم نماز مىخواند، من مىرفتم پشت سر ايشان اقتدا مىكردم. از اول تكبيرة الاحرام تا سلام در نمازش از ترس خدا مىلرزيد، ناله مىكرد و اشك مىريخت. اهل چنين نمازى بود. ديدم در انتهاى جمعيت نشسته است. در فكرم بود كه وقتى منبر تمام شد، زود بروم، طورى او را ببينم و به او بگويم: تو كجا و سبزوار كجا؟ و او را نگهدارم. منبر تمام شد، جمعيت آمدند برود، من هم نمىخواستم كه در ميان جمعيت اسم او را ببرم، چون راضى نبود. الحمدلله ديدم كه وقتى كمى خلوت شد، جلو آمد.
زحمت كشيدن براى توشه آخرت
گفتم: چطور شما در سبزوار هستيد؟ گفت: من هر وقت مىخواهم به مشهد بروم، براى اينكه در روايت دارد كه بهترين عمل، پر زحمتترين آن است، لذا از قم بليط اتوبوس مىگيرم و راهى مشهد مىشوم. اوايل مغرب، چند دقيقه به اذان مانده، چراغهاى سبزوار پيدا شد، به راننده گفتم: نگه مىدارى؟ گفت: نه، تا نيشابور نگه نمىدارم. گفتم: پس مرا پياده كن. چون من در عمرم نماز اول وقت را از دست ندادهام. گفت: بليط شما تا مشهد است. گفتم: حلال مىكنم. من نمىخواهم. پياده شدم تا نماز اول وقت بخوانم. از راننده خواهش كردم كه بود تا مردم معطل من نشوند. مىگفت: نمازم را خواندم، بعد آمدم در جاده بايستم كه سوار اتوبوس شوم، پرده كنا رفت، ديدم كه شما در اينجا منبر مىرويد. با خود گفتم: پس خوب شد، هم نماز اول وقت و هم گوش دادن به منبر، دو ثواب نصيب ما شد. تجارت خوبى بود كه پاى منبر شما بيايم تا كمى گريه كنم و قدرى نصيحت گوش بدهم، بلكه بر ما نيز اثر بگذارد. حال مىخواهم بروم. گفتم: من نمىگذارم؛ چون ساعت ده شب است، بايد بمانى و صبح اگر خواستى، بروى. گفتم: فقط زحمت آمدن تا خانه ما كه سى كيلومترى اينجا است را بايد بكشيد. گفت: باشد، برويم. ما شبها در حياط مىخوابيديم. خوابيديم و ايشان صبح رفت، ولى صاحبخانه به من گفت: اين آقا چه كسى بود؟ از نيمه شب تا اذان صبح نخوابيد. گفتم: اين شخص ديوانه خداست. گفت: آخر او روى خاكها رفته بود، اين چه نمازى بود كه من به عمرم حتى يك ركعتش را نديدم؟ او كه داشت در نماز مىمرد؟ من بيدار بودم كه اگر او بيافتد، با ماشين خود او را به بيمارستان ببرم. گفتم: امثال اين آقا در جهان كم هستند، كه خدا را خوب شناختند و با او زندگى كردند. خوب هم مىميرند و در قيامت نيز خوب وارد محشر مىشوند. البته من هم بيدار بودم و به صدا، نماز، حال و گريه او گوش مىدادم. واى كه چقدر دست ما خالى است. وقتى اميرالمؤمنين عليه السلام بفرمايد: «آه من قلّة الزاد و طول الطريق و بعد السفر» «1» واى از كمى توشه و دورى راه، ديگر ما چه بايد بگوييم؟
توصيه به نماز اول وقت
دانشجويى كه در آمريكا بود، نقل مىكرد: امتحان بسيار مهمى داشتم و راه من تا دانشگاه نيز دور بود. در دغدغه بودم كه زودتر بروم تا به امتحان برسم؛ چون اگر اين امتحان را نمىدادم، شش سال زحمتم به هدر بود. اتفاق افتاد يعنى بين من و دانشگاه راه دور، مىدانستم با ماشين نمىرسم، تمام است كار.
مىگفت: ايستاده بودم، به امام زمان عليه السلام متوسل شدم. گفتم: اى پسر فاطمه! بالاخره موقعى كه من در ايران بودم، به مسجد و روضه مىرفتم. وقتى كه به آمريكا آمدم از شما نبريدم، آن طور كه عدهاى مىبرند، پس دعايى كنيد كه من به موقع به امتحان برسم. مىگفت: در همين حال ماشينى ايستاد و مرا با اسم صدا زد. سوار شدم. پنج دقيقه نشد كه مرا جلوى دانشگاه پياده كرد و به من گفت: نماز خود را در اول وقت بخوان. همين. آن ماشين چنان از جلوى چشمم غايب شد كه ديگر راننده را نديدم. با خود گفتم: يعنى دو ساعت راه را من در پنج دقيقه رسيدم؟ نگاه به ساعت كردم، ديدم بله، دو ساعت به امتحان مانده است.
2- كسب حلال در هر شغل
اين قصاب به ملا احمد گفت: اما كار دوم من اين بود كه پنجاه سال در اين شهر قصّاب بودم، همه نوع مشترى داشتم، با شعور، حاجى، تاجر، فقير، كارگر، اينها مىآمدند از من گوشت مىخريدند، من به احدى گوشت بد ندادم و بين مشتريان هيچ فرقى نگذاشتم.
حال كه مُردم و به اينجا- برزخ- آمدم، به من گفتند: به پاداش آن نمازهاى اول وقت و سلامت كسب، فعلًا اين ذرّه باغ را داشته باش، تا در قيامت به پاداش اصلى برسى. بعد به من گفت: نوبت شما هم مىرسد.
ملا احمد مىنويسد: من بعد از اتمام صحبت با آن قصاب، ناگهان ديدم كه بر سر قبر در قبرستان كاشان ايستادهام و در قبر بسته است.
باش تا صبح دولتت بدمد كاين هنوز از نتايج سحر است
كسب پاك در قصّابى، گچ كارى، معمارى، مهندسى، معلّمى، اداره، هر جا كه پولى درمىآورى، پاك باشد. اين پول پاك براى آخرت شما كار مىكند.
نماز اول وقت حضرت ابى عبدالله عليه السلام
مانند باران تير، نيزه، شمشير و خنجر مىباريد. ابوثمامه صيداوى، تشنه، گرسنه، جنگ كرده، داغ ديده، نگاهى به خورشيد كرد، به خدمت حضرت ابى عبدالله عليه السلام آمده، عرض كرد: مولا جان! ظهر شده است. ما نماز ديگرى مىتوانيم با شما بخوانيم؟ دلم مىخواهد آخرين نمازم را با جماعت، پشت سر امام خود بخوانم. ابى عبدالله عليه السلام نفرمود: اى ابوثمامه! در اين شلوغى و اين تيرباران، با اين همه داغ و تشنگى، چه وقت نماز جماعت است؟ برو گوشهاى نمازت را زود بخوان و بيا. اينها را نفرمود، بلكه فرمود:
«جعلك الله من المصلّين» «2» خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد. عرض كرد: آقاى من! مجموعاً هجده نفر هستيم، همگى نمىتوانيم صف ببنديم؛ چون همه ما را مىكشند، شما به نماز بايست، عدهاى از ما جلوى شما صف مىبنديم، بعد يك به يك پشت سر شما مىايستيم و نماز را اقتدا مىكنيم. حضرت آماده نماز شدند. تيرباران شروع شد. دو نفر از اين هجده نفر بيرون آمدند، يكى زهير بن قين بجلّى و ديگرى سعيد بن عبدالله حنفى، گفتند: مولا جان! ما جلوى شما مىايستيم، شما در كمال آرامش نماز را بخوانيد، تيرهايى كه مىآيند، نمىگذاريم به شما بخورد. اگر ما زنده بوديم، نماز خود را مىخوانيم، اگر زنده نمانديم، در پيشگاه خدا عذر داريم. در ركعت اول سعيد بن عبدالله ديگر قطعه قطعه شده بود. در تمام چشم، گوش، دهان، سينه و گلويش، همه جا تير خورده بود و از او چيزى نمانده بود. نماز دو ركعتى بود. چرا؟ آخر امام حسين عليه السلام را با خانوادهاش به كوفه دعوت كرده بودند و حضرت در آنجا مسافر بودند. هنوز به مقصد نرسيده بودند. ده روز هم نشده بود كه نماز را تمام بخوانند؛ چون دوم محرم تا روز عاشورا هشت روز بود. وقتى حضرت سلام ركعت دوم را دادند، زهير نيز افتاد. امام سر او را به دامن گرفت. در بدن قطعه قطعه زهير فقط دو سه نفس مانده بود. چشم خود را باز كرد، صدا زد: «أرضيت منّى يا ابا عبدالله» حسين جان! از من راضى شدى؟
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی