بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمين و صلّى الله على جميع الانبياء والمرسلين و صلّ على محمد و آله الطاهرين.
وجود مبارك و مقدّسى كه بدن، نفس، عقل، قلب و روح را آفريد، براى هر كدام روزى خاص خودش را قرار داد. اگر با روزى و رزق پاك، هر كدام از اين نواحى انسان تغذيه شوند، رشد صحيح، و درستى خواهند كرد و براساس آيات قرآن مجيد، انسان از اين طريق به منبع جامع و كاملى از خير، خوبى و نيكى تبديل خواهد شد كه هم در دنيا به او سود مىدهد، هم در برزخ و هم در عالم آخرت. اما اگر اين نواحى با لقمههاى آلوده و ناپاك، تغذيه نامشروع شوند، رشد نامناسبى پيدا خواهند كرد و به فرموده اميرالمؤمنين عليه السلام شكل و صورتى براى آنها پديد خواهد آمد كه هيچ تناسبى با انسان، انسانيت و هدف پروردگار از آفرينش و خلقت او نخواهد داشت.
تغيير سيرت انسان با لقمه ناپاك
براى نمونه به جملهاى از اميرالمؤمنين عليه السلام درباره افرادى كه تمام نواحى وجود خود را تغذيه نامناسب مىكنند توجه مىكنيم كه مىفرمايند: «الصورة صورة انسان و القلب قلب حيوان» ظاهر آنها، ظاهر جنس دوپا و انسان است، اما باطن آنها، باطن انسان نيست، بلكه باطن حيوان است. قرآن كريم در آيات متعدّدى اين حقيقت را بيان مىكند:«إِنَّ شَرَّ الدَّوَآبّ عِندَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لَايَعْقِلُونَ» «لَهُمْ قُلُوبٌ لَّايَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَّايُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ ءَاذَانٌ لَّايَسْمَعُونَ بِهَآ أُوْلئِكَ كَالأْنْعمِ» از نواحى بسيار مهم وجود انسان، ناحيه نفس و باطنى كه پروردگار عالم در قرآن مجيد و ائمه معصومين در روايات، در ارتباط با نفس، مطالب و مسائل بسيار مهمى را مطرح كردهاند. نتيجه حرف قرآن مجيد اين است كه اگر انسان در باطن بيدار نباشد و باطن را رها كرده، مواظب باطن نباشد و در مقام تغذيه سالم باطن با غذاهاى سالمى كه در قرآن و روايات بيان شده است برنيايد نفس گرفتار حالات خطرناكى خواهد شد.
آياتى در باب تسويل نفس
در اين زمينه سه آيه از قرآن را ذكر مىكنم كه دو آيهاش در سوره مباركه يوسف است و آيه ديگر در سوره مباركه طه. قرآن مجيد مىفرمايد: يكى از حالات خطرناكى كه براى باطن به وجود مىآيد، حال «تسويل» است. تسويل يعنى انحراف خطرناكى كه در نفس پيش مىآيد كه باعث مىشود تا نفس، زشتىها را در نظر انسان زيبا جلوه دهد و ارتكاب زشتىها براى او آسان شود؛ چون اگر كسى در حال توجه و بيدارى باشد، زشتى را مانند عذاب الهى و سبب نفرت پروردگار مىبيند. آن وقت براى او خيلى سخت است كه مرتكب زشتى شود.
پاكى نفس پاكترين پاكان
اميرالمؤمنين على عليه السلام مىفرمايند: اگر هفت فلك را با آن چه كه زير اين هفت آسمان هست- كه تا كنون كسى خبر دقيقى از اين كه زير اين هفت آسمان چيست، نداده است، ولى سرمايهاى غيرقابل شمردن و ارزيابى است- را به من بدهند، بگويند: اينها ملك تو باشد و شريكى نيز ندارى، در عوض برو از مورچهاى كه پوست جو به دهان گرفته، اين پوست جو را بگير كه ديگر اين مورچه به اين پوست جو نرسد، والله من اين كار را نمىكنم. اين سطح بيدارى اولياى خدا نسبت به زشتىها است. اما اين همه زشتى در محيط مىبينيد كه بعضى از مردم راحت مرتكب مىشوند. محرم و نامحرمى را طبق قرآن رعايت نمىكنند، حرامها، معاصى و گناهان را ترك نمىكنند، چون كه نفس آنان دچار بيمارى تسويل است. زشتىها را نقاشى كرده و چهره زيبايى به او داده كه ارتكابش براى مردم راحت، سهل و آسان باشد. متدين، زير بار گناه نمىرود، چون براى او سخت است، ولى ديگران نه. ما حاضر نيستيم مورچهاى را زيرپا لگد كنيم، ولى آن كسى كه در كنار بانك كمين مىكند، مىبيند خانمى، پيرمردى، پيرزنى، چند بسته اسكناس از ماحصل عمرش را از بانك گرفته، دارد مىرود، دنبالش مىكنند كه اين پول را غارت كنند، اگر مقاومت كند، گلوله يا چاقو مىزنند و مىبرند؛ يعنى هم غارت براى آنان آسان است و هم كشتن. چرا؟ چون دچار بيمارى تسويل نفس هستند. اما براى اميرالمؤمنين عليه السلام كه نفس و باطن خود را با رزق قرار داده شده پروردگار تغذيه صحيح كرده است، چقدر سخت است كه به مورچهاى ظلمى كند و پوست جويى را از دهانش بگيرد.
رقت قلب اميرالمؤمنين عليه السلام
اميرالمؤمنين على عليه السلام در جنگها كسى را نكشت، بلكه مقتول با حمله، خود را در معرض قتل قرار داد؛ يعنى مقتول هم خودكشى و خود را در معرض قتل قرار داده است و هم كشته شده. اميرالمؤمنين على عليه السلام در جنگ جمل، صفين و نهروان حاضر به شروع جنگ نبود، نه به خاطر اين كه مىترسيد، چون كه زره حضرت عليه السلام يك طرفه بود، فقط رو داشت و پشت نداشت. شخصى به حضرت عرض كرد: چرا زره شما اين گونه است؟ فرمود: من كه نمىخواهم در جنگ فرار كنم تا بخواهند از پشت سر مرا بزنند. من در جنگ روبرو هستم، تا جنگ خاتمه پيدا كند، يا به شهادت برسم. امام عليه السلام به شروع كردن جنگ علاقهاى نداشت و تا جايى كه امكان داشت، زمينه را براى اين كه دشمن تسليم خدا و حقيقت شود، آماده مىكرد، نه اين كه دشمن را تسليم خود كند، اما وقتى دشمن زمينه را قبول نمىكرد و حمله را شروع مىكرد، ديگر معنى نداشت كه اميرالمؤمنين عليه السلام بايستد و به دشمن ميدان دهد كه بيايد، با تير، خنجر و شمشير او را قطعه قطعه كند. خدا به او مىفرمايد: دفاع كن. اين دفاع امرى عقلى و انسانى است. اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ جمل جوانى را صدا زد و فرمود: آيا حاضر هستى براى اين مردم صحبت كنى و كتاب خدا را براى اين مردم بخوانى؟ عرض كرد: بله، حاضرم. فرمود: اگر بروى، زنده برنمىگردى و تو را قطعه قطعه مىكنند. عرض كرد: حاضر هستم. رفت و قطعه قطعه شد. باز اميرالمؤمنين عليه السلام حاضر به شروع جنگ نشد، تا اين كه دشمن يورش برد، اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: مقاومت كنيد.
بعد كه جنگ تمام شد، به عمّار بن ياسر فرمود: بيا با هم ديگر به ميان كشتههاى دشمن برويم، وقتى كه در بين كشتههاى دشمن رسيدند، دستور دادند كشتهاى را بلند كنند و بنشانند، جنازه را بلند كردند و نشاندند، حضرت عليه السلام بالاى سر جنازه نشسته ايستاد، با دنيايى از تأسف به اين جنازه و جنازههاى ديگر نگاه كرد و مانند مادر داغديده شروع به گريه كرد. به جاى اين كه به نظاميان پيروز بفرمايد: به خاطر اين كه پيروز شديد، طاق نصرت بزنيد، شهر را چراغانى كنيد، چون دماغ دشمن را به خاك ماليديد، شروع به گريه كرد.
به حضرت عليه السلام عرض كردند: چرا گريه مىكنيد؟ فرمودند: براى اين كه جمعيتى بىعلت و بيهوده به جهنم رفتند، در حالى كه خدا درِ بهشت را به روى همه باز نگهداشته است. در تاريخ غير از اميرالمؤمنين عليه السلام هيچ نظاميى سراغ نداريم كه به كشته دشمن اشك ريخته باشد كه تمام درهاى بهشت به روى شما باز بود، چرا به جهنم رفتيد؟ از اين كه دشمن به جهنم رفته است، مىسوخت و اشك مىريخت.
اخلاقى على، اخلاق خدا
به قدرى اين نفس پاك، نورانى، با صفا، درياى مهر و محبت، تواضع، خاكسارى و فروتنى، با اخلاق و با كرامت بود كه عكس العمل عملى اين نفس ظاهرى اميرالمؤمنين عليه السلام نشان مىداد كه ايشان صد در صد- در حدّ سعه وجودى خود- هم اخلاق پروردگار است؛ يعنى اگر مردم مىخواستند اخلاق عينى خدا را با چشم ببينند، بايد على عليه السلام را مىديدند.
تسويل نفس برادران حضرت يوسف عليه السلام
هنگام غروب، ده برادر با پيراهن خون آلود نزد پدر آمدند:«وَ جَآءُو عَلَى قَمِيصِهِبِدَمٍ كَذِبٍ»
خونى كه به پيراهن بود، خون دروغين بود، نه خون حضرت يوسف عليه السلام. پيراهن را با خون دروغين نزد پدر آوردند و حرفهايى زدند كه بعضى از اين حرفها كه در قرآن آمده است را ذكر مىكنم. وقتى پيراهن را نشان دادند، به دروغ گفتند: «فَأَكَلَهُ الذّئْبُ» پسرت را گرگ خورد، اين هم پيراهن خونى او. حضرت يعقوب عليه السلام اصلًا باور نكرد كه حضرت يوسف عليه السلام را گرگ خورده باشد. با اين كه ده پسر، همه با هم و به طور دسته جمعى گفتند كه پسرت را گرگ خورده است، اما اين سخن هيچ تأثيرى در حضرت يعقوب عليه السلام نگذاشت. فقط به آنها گفت: «بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ» «بل»؛ يعنى اين كه گرگ فرزند مرا خورده باشد، دروغ است. نفس و باطن شما اين دروغ را سر هم كرده است. روانكاوى انبياء عليهم السلام چقدر دقيق است. اصلًا ما روانشناسى مانند انبيا و ائمه عليهم السلام در عالم نداريم. علل، سبب و فلسفه معاصى و زشتىهايى كه مردم مرتكب مىشوند را دقيقاً بيان مىكنند. در ادبيات عرب «بل» براى اضراب است؛ يعنى از سخن قبل به سخن ديگر تكيه كردن و اين كه كلام شما به هيچ عنوان قابل باور نيست،
«بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ» فرمود: هر ده نفرى شما بيمارى تسويل نفس داريد و باطن شما زشتى را در برابر شما آرايش داده است كه ارتكاب آن براى شما آسان شود و شما نيز راحت مرتكب شديد. چرا به گردن گرگ مىگذاريد؟
گناهان پيامد تسويل برادران يوسف عليه السلام
اين تسويل نفس اينها را به چند گناه وادار كرد؟ اول: گناه نفاق. خيلى براى ما سنگين است كه پسران پيغمبر عليه السلام عمل منافقانه انجام داده باشند، ولى خدا در قرآن مىفرمايد: ده نفرى نزد پدر آمدند، نشستند و گردن كج كردند و گفتند: «أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَدًا يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ» چرا حضرت يوسف عليه السلام را هر روز نزد خود در خانه نگه مىدارى؟ او را با ما روانه صحرا كن تا در مرغزارها قدم بزند و بازى كند. ولى در اين مسأله نظر ديگرى داشتند و آن نظر خود را در پنهان با همديگر مطرح كرده بودند:«اقْتُلُواْ يُوسُفَ» «وَ أَلْقُوهُ فِى غَيبَتِ الْجُبّ» اصل تصميم اين بود كه حضرت يوسف عليه السلام را بكشيد و يا در چاهى كه عمقدار و تاريك است بياندازيد. اين تصميم قطعى آنها بوده است، اما به پدر مىگويند: او را با ما بفرست تا در مرغزارها قدم بزند و بازى كند. اين گناه اول آنها بوده است. گناه دوم: بدون علّت، با مكر و حيله، جگرگوشه پدر را از او جدا كنند و چهل سال داغِ فراقِ بسيار سنگينى را بر قلب پدر خود تحميل كنند. گناه سوم: به پدر به دروغ گفتند: او را با ما به بازى و قدم زدن در مرغزارها بفرست و دروغ ديگر آن خون روى پيراهن بود كه با خود آوردند. «وَ جَآءُو أَبَاهُمْ عِشَآءً يَبْكُونَ» ده نفرى گريه مىكردند و مىگفتند: اى پدر! عجب برادرى بود، حيف كه گرگ او را پاره كرد. اشك دروغ مىريزند. گناه ديگر آنها اين بود كه تا حضرت يوسف عليه السلام را به صحرا آوردند، بچهاى كه هيچ پناهى نداشت و بايد اين برادران نيرومند از او حمايت مىكردند،
هر چه بگندد نمكش مىزنند واى به وقتى كه بگندد نمك
حاميان او، ظالمان و دشمنان او شدند و تا جايى كه مىشد، او را كتك زدند. گناه بعد اين كه او را به قصد اين كه نابود شود، در چاه انداختند. ببينيد بيمارى تسويل نفس در اين ده نفر چه كار كرد؟
گناهان، پيامد تسويل نفس
گناهانى كه بشر در شهرهاى بزرگ مرتكب مىشود، اينها را بشماريد، ببينيد چند گناه است؟ همه آنها از همين تسويل نفس سرچشمه مىگيرد. به قدرى هنرمندانه زشتى را زيبا جلوه مىدهد كه انسان هر روز كه از خانه بيرون مىآيد، مىخواهد هزاران ناموس مردم را تا جايى كه مىشود، با چشم بد نگاه كند.
اميرالمؤمنين على عليه السلام وقتى مىخواهند چشم چرانى را توضيح بدهند، مىفرمايد: «لكم أوّل نظرة الى المرأة فلا تتبعوها بنظرة أخرى» اگر چشمتان به نامحرمى افتاد، نگاهتان را ادامه ندهيد. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وقتى مىخواهند نگاه و نظر زشت را توضيح بدهند، مىفرمايد: «النظر سهم مسموم من سهام ابليس» «1» نگاه، تيرى از تيرهاى شيطان است كه وقتى به انسان مىخورد، حركت عقل او را از كار مىاندازد. ديوانهاش مىكند تا به سراغ دختران و زنان مردم برود و او را به زناى محصنه و غيرمحصنه بكشد؛ يعنى وقتى نفس زشتى را زيبا جلوه مىدهد، مىگويد: به دنبال ناموس مردم برو و هر جا كه مىخواهد، بشود. اين آيه اول بود.
دامان پاك از تسويل حضرت يوسف عليه السلام
در آيه دوم هفت سال است كه حضرت يوسف عليه السلام در زندان است. چقدر زجر كشيده است. دو نفر دربارى كه در زندان بودند، هر كدام خواب مىبينند و خواب خود را براى حضرت يوسف عليه السلام تعريف مىكنند.حضرت يوسف عليه السلام خواب هر دو را تعبير مىكند؛ به يكى مىگويد: خواب تو نشان مىدهد كه تبرئه مىشوى و به شغل خود برمىگردى. اما به ديگرى مىگويد: تو اعدام مىشوى و هيچ راه نجاتى ندارى. اعدامى، اعدام شد و تبرئه شده نيز به شغل خود برگشت و رفيق زندانى خود را فراموش كرد تا زمانى كه پادشاه مصر خواب مىبيند و صبح آن را براى دربارىها تعريف مىكند و مىگويد: من چند بار اين خواب را ديدهام. دربارىها مىگويند: اين «اضغاث احلام»، خوابهاى پريشان است و ريشه در حقيقت ندارد. ناگهان آن فرد تبرئه شده به پادشاه مىگويد: در زندان شخصى را داريم كه تعبير خواب را خيلى خوب مىداند.
پادشاه مىگويد: خواب مرا نزد آن زندانى بگو، ببين چه مىگويد. وجود مبارك حضرت يوسف عليه السلام حقيقت خواب را گفت، كه چهارده سال براى اين مملكت اين حادثهها مىگذرد و دولت را راهنمايى مىكند كه چگونه با حادثه برخورد كنند تا كسى در مملكت به مشكل برنخورد. شاه وقتى تعبير خواب را مىشنود، مىفهمد اين زندانى، انسانى عالم، فهميده و با بصيرتى است. او را از زندان بيرون مىآورد و مىگويد: تو در نزد ما مقام دارى. حضرت يوسف عليه السلام مىگويد: من نمىآيم. در همين زندان مىمانم. به پادشاه مملكت بگو داستان نه سال قبل چه بوده است؟ يعنى به منِ پاكدامن تهمت زدهاند و بىگناه در زندان انداختهاند. من اينجا مىنشينم تا اين تهمت از دامن من پاك شود.
تسويل نفس زليخا
شاه، افرادى را به دنبال زن عزيز مصر كه با يوسف عليه السلام درگير بود و زنانى كه در ميهمانى شركت داشتند مىفرستد و بعد به زنان مىگويد: برنامه چه بوده است؟ زليخا تعريف كرده و به دروغ متوسل نمىشود. راست مىگويد؛ چون شديداً گرفتار عذاب وجدان است و نه سال است كه بيگناهى را به خاطر اين كه قدرت داشته، به زندان انداخته و حال ناراحت است و حقيقت را بيان مىكند. به پادشاه مىگويد: من از يوسف عليه السلام كامجويى خواستم، او نيز در برابر من كاملًا مقاومت كرد و جواب مرا نداد. اكنون حق آشكار شد كه مقصّر كيست، سلطان! من مقصّر بودم و او پاك است.
بىگناهى، كم گناهى نيست در ديوان عشق يوسف از دامان پاك خود به زندان مىشود
نفس اماره، موجب تسويل نفس
گفت: اى سلطان! در خلوت كاخ اين اتفاق به وجود آمد كه من با داشتن شوهر، به دنبال اين جوان پاكدامن بودم، اما او حاضر نشد كه جواب مرا بدهد، اما من تا جايى كه امكان داشت، زمينه را فراهم مىكردم، مىدانى چرا؟ «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ»
چون من زن دربارى بودم، با معلمان واقعى و مربيان حقيقى ارتباط نداشتم. هميشه ارتباط من با زيباترين لباس، خوشمزهترين خوراك، افراد داراى مقام، طلا، نقره، گردنبند، تاج و گوشواره بود. من در اين دربار با رزق حلالِ نفس سر و كارى نداشتم و باطن من به خاطر اين كه تغذيه درست نشد، چهره «امّاره بالسوء» گرفت؛ يعنى شانه وجود مرا به طرف گناه مىكشيد و من در مقابل حالت امّاره محكوم بودم. اين بدترين محكوميت است؛ يعنى ديگر در تاريخ عالم و فضاى هستى محكومى بدبختتر و بيچارهتر از محكوم نفس امّاره نيست. امّاره صيغه مبالغه است؛ يعنى شب و روز به من فرمان مىدهد كه او را با گناه تغذيه كنم. حتى خوابى كه مىبينم، خواب گناه و آلودگى است. حضرت على عليه السلام نيز خواب مىبيند، اما پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را در خواب مىبيند. اما دارنده نفس اماره در خواب مىبيند كه به دنبال ناموس مردم و گناه مىرود و تمام اين حالات نزديك مرگ به صورت هيولاهاى عجيب رخ نشان مىدهد و بين انسان و خدا جدايى ابدى مىاندازد. اين حرف زليخا است، نه حضرت يوسف عليه السلام كه نفس امّاره نداشت. اگر نفس امّاره داشت، در دام اين زن مىافتاد. اين حرف آن زن است. حال يوسف عليه السلام در زندان است، هنوز بيرون نيامده و گفتگو بين اين زن و پادشاه ادامه دارد:«إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبّى» مىگويد: ببينيد تسويل نفس چه مىكند كه من، زن شوهردار را خيلى آسان به كثيفترين خيانت وادار مىكند.
پرستش گوساله بر اثر تسويل
اما آيه سوم: اين آيه نيز آيه خيلى عجيبى است. اين ديگر حرف حضرت يعقوب عليه السلام و حرف خدا نيست، بلكه حرف چهره زشت كثيف جهنمى پليد و پستى است كه از نفس خود خبر داده است.
موسى بن عمران عليه السلام براى اين كه بنىاسرائيل را از ظلم فرعونيان نجات دهد، چه زحمت سنگينى كشيد تا باطن آنها را به توحيد و حق گره بزند. اما خطر تسويل را ببينيد. خدا به موسى عليه السلام فرمود: چهل شب به كوه طور بيا. وقتى بعد از چهل شب برگشت، ديد از هفتاد هزار نفر اهل توحيد، درصد بالايى گوسالهپرست شدهاند؛ يعنى خدا را با گوساله جابجا كردهاند. شما فكر كنيد خدا كيست و گوساله چيست؟ بعد حساب كنيد كه چند هزار نفر در غيبت موسى بن عمران عليه السلام در باطن، جاى خدا را با گوساله عوض كردند؟ خدا را بيرون كردند و گوساله را به باطن خود راه دادهاند. چه كسى اين كار را كرد؟ شخصى به نام سامرىّ كه از طلا مجسمه گوسالهاى ساخت، طورى كه صدا در آورد و بعد به مردم گفت: خدا و معبود شما اين است، براى چه به دنبال خدايى كه نمىبينيد، هستيد؟ مىتوانيد با او راحت رابطه برقرار كنيد.
تسويل سامرى براى گوسالهپرستى
خداوند در قرآن مجيد مىفرمايد: حضرت موسى عليه السلام وقتى برگشت، فوق العاده خشمگين شد. سامرىّ بناى زحمات او را خراب كرده بود و با حيله و نيرنگ گوساله را در قلب مردم با خدا جابجا كرده، توحيد را به شرك تبديل و مردم پاك را نجس كرده بود. به سامرىّ گفت: «فَمَا خَطْبُكَ يسمِرِىُّ» اين كار سنگين چه بود كه انجام دادى؟ او به موسى عليه السلام گفت: «كَذَ لِكَ سَوَّلَتْ لِى نَفْسِى» اين كار زشت را باطن من در مقابل من زيبا جلوه داد كه انجام آن برايم آسان باشد. البته بعد به عذاب الهى دچار شد كه تا ابد نيز از آن عذاب نجات پيدا نمىكند.
ذكر مناجات
با خضر دانش يار شو اى موسى دل شايد كزين صحرا كنى طىّ منازل
در چاه تن تا كى برآ اى يوسف جان مصر تجرّد را تويى سلطان عادل
از شهر تن جانا ببايد رخت بستن زادى طلب تا فرصتى دارى به منزل
جز طاعت و خدمت نباشد زاد اين راه بر دين و دانش كوش و منشين هيچ غافل
لذات جسمانى فانى دانه توست زور و زر و جاه است دام، اى مرغ عاقل
جز ذكر الله است هر ذكرى ز شيطان جز عشق حق هر سود و سودايى است باطل
با عشق آن يكتاى بىهمتاى الهى همّت طلب از هر دو عالم مهر بگسل
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی