عبودیت و تسلیم
جلسه روز دوّم: عبوديّت و تسليم
أعوذُ بِاللَهِ السَّميعِ العَليمِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِسـمِ اللَهِ الـرَّحمَنِ الـرَّحيم
الحَمدُ لِلَّهِ رَبِّ العالَمينَ بارِئِ الخَلآئِقِ أجمَعينَ و باعِثِ الأنبيآءِ و المُرسَلينَ و السُّفَرآءِ المُقَرَّبينَ لاسيَّما حَبيبِ إلَهِ العالَمينَ أبىالقاسِمِ المُصطَفى مُحمّدٍ و الصّلَوةُ و السّلامُ علَيهِ و علَى أخيهِ و وَصيِّهِ و وَزيرِهِ و خَليفَتِهِ فى أُمَّتِهِ مِن بَعدِهِ و وارِثِ عِلمِهِ عَلىِبنِأبىطالِبٍ أميرِالمُؤمِنينَ و سَيّدِ الوَصيّينَ و إمامِ المُوَحِّدينَ و قآئِدِ الغُرِّ المُحَجَّلينَ و علَى الصِّدّيقَةِ الطّاهِرَةِ فاطِمةَ الزَّهرآءِ سَيّدَةِ نِسآءِ العالَمينَ مِنَ الأوّلينَ و الأَخِرينَ و علَى الأحَدَعَشَرَ مِن وُلْدِها حُماةِ الدّينِ و أئِمَّةِ المُؤمِنينَ و لَعنَةُ اللَهِ علَى أعدآئِهِم أجمَعينَ مِنَ الأَنَ إلَى قيامِ يَومِ الدّين[۱]
قالَ اللهُ الحكيمُ فى كتابِه الكريم: يَـأَيُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَآءُ إِلَى اللَهِ وَ اللَهُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ.[۲]
درباره اين آيه شريفه مطالبى به عرض دوستان و سروران رسيد. تا به اينجا مطلب منتهى شد كه در راه سير و سلوك إلى الله عجز و نيستى به درد مىخورد و پيمودن راه خدا ملازم با عجز و نيستى و فناست و با پرورش نفس و بزرگكردن و تقويت آن مخالفت و مغايرت دارد؛ زيرا راه خدا راه ازبينبردن هواست و تقويت نفس، بزرگكردن هواست و اين دو ضدّان هستند و با هم جمع نمىشوند؛ نمىشود كسى راه خدا را بخواهد طى كند و نفس خود را دائماً بزرگ كند و متابعت از هوا نمايد؛ اين امكانپذير نيست.
مقام والاى عبوديّت
مقام ارجمندى كه رسول خدا صلّىاللهعليهوآلهوسلّم حائز آن مقام هستند و خداوند قبل از رسالت آن بزرگوار، از اين مقام ياد مىكند «مقام عبوديّت» است. مىدانيد معنى عبوديّت چيست؟ عبوديّت يعنى بندگى، يعنى بيچارگى و ذلّت، يعنى نيستى، يعنى بىارادگى در مقابل اراده مولا.
مولا در مقابل عبد است. مولا يعنى سرورى، بزرگى، آقائى. مولا صاحب ارادهاى است كه هر كارى كه بخواهد نسبت به عبد و بندهاش انجام دهد انجام مىدهد. هيچ بندهاى در مقابل مولا نمىتواند إعمال اراده بكند؛ مثلاً نمىشود مولا به او بگويد: بايد اين كار را بكنى و او بگويد: نه من اين كار را نمىكنم! اگر چنين كند از رتبه عبوديّت خارج مىشود و به او مىگويند: «عبد آبق» عبد آبق يعنى عبد فرارى، عبدى كه خودش را از سلطنت مولا خارج كرده و فرار نموده است.
مقام عبوديّت بهترين مقامى است كه خداوند تباركوتعالى براى بهترين خلق خودش اختيار فرموده است. در تشهّد اوّل به عبوديّت حضرت شهادت مىدهيم و بعد به رسالت ايشان: «أشهَدُ أنّ مُحمّدًا عَبدُهُ و رسولُه اللهمَّ صلِّ علَى مُحمّدٍ و ءَالِ مُحمّد.» عبد و بنده كسى است كه از خودش هيچ ارادهاى ندارد؛ لايَملِكُ لِنَفْسِهِ نَفعًا و لا ضَرًّا و لا مَوتًا و لا حَيوةً و لا نُشورًا.
راه خدا راه بندگى است، راه ذلّت است، ذلّت در مقابل پروردگار. و إلاّ پيغمبر اكرم از همه عزيزان عزيزتر است؛ إنّ العِزَّةَ لِلَّهِ و لِرَسولِهِ و لِلمُؤمِنينَ.[۳] «عزّت اختصاص به خدا و رسولش و مؤمنين دارد.»
از خدا گذشته، پيغمبر در همه جا عزيز است، أمّا نه نسبت به پروردگار؛ نسبت به پروردگار عبد و ذليل است. اصلاً مُهر ذلّت بر عبد خورده است و هيچ عبدى نسبت به مولا عزيز نيست.
از وى همه مستى و غرورست و تكبّراز ما همه بيچارگى و عجز و نياز است
(ديوانحافظ، ص۴۳، غزل۹۱.)
قطع تعلّقات
لذاست كه عرض شد: مقام اولياء و دوستان خدا كه مقامى است بس ارجمند، مقام عبوديّت است و اين عبوديّت ميسّر نمىشود إلاّ اينكه جميع خواستههاى نفسانى را انسان زير پا بگذارد و جميع تعلّقاتى كه دارد و در اين عالم آنها را به خودش چسبانده و بار سنگينى شده، تمام اين تعلّقات را زمين بريزد. مال و جاه و اعتبار و مقام و شخصيّتش آنچه هست را بايد به زمين بريزد؛ يكى مانعش از وصول به پروردگار، حبّ مال است بايد اين را از بين ببرد. يكى حبّ جاه و رياست است بايد آن را از بين ببرد.
جناب محمّدبنمسلم شخصى متموّل و در ميان قوم و قبيله خود داراى شرافت بود. خدمت حضرت امام باقر عليهالسّلام رسيد و از حضرت دستورالعملى خواست. حضرت فرمودند: تَواضَعْ يا مُحَمَّدُ! «اى محمّد! تواضع نما و خود را پائين بياور.» چون شخصى داراى مقام و اعتبار بود، همين اعتبار برايش بُتى شده بود. آقا فرمودند: خود را پائين بياور و تواضع كن.
وقتى به كوفه برگشت آمد درِ مسجد جامع و طبقى از خرما آورد و شروع كرد دادزدن كه بيائيد خرما بخريد. مردم مىآمدند و خرما مىخريدند. وقتى اهل قبيلهاش خبردار شدند آمدند سرزنشش كردند كه تو داراى مقامى و خرمافروشى در شأن تو نيست و با اين كار آبروى ما را نيز مىبرى. گفت: مولايم به من امرى نموده و من مخالفت با امر او نمىكنم و از اينجا نمىروم تا تمام اين طبق خرما را بفروشم. گفتند: كار ديگرى هم مىشود كرد كه اين بت نفس و اعتبار و جاه شكسته شود، بيا در ميان آسيابانها. و ايشان سنگ آسيا و شترى تهيه كرد و مشغول آسيابانى شد؛ يعنى خودش را در ملأ عام خرد كرد، شخصيّتى كه در شأنش خرمافروشى در ملأ عام نيست، براى شكستن نفس اين كار را كرد و آنچه بايد به او برسد رسيد. حجاب و مانع و سدّ راهش همين بود، اين مانع هم شكسته شد.[۴]
وقتى انسان اين روايت را مىخواند يا مىشنود نبايد مثل حكايات ديگر باشد، بلكه بايد تعمّق كند و به حقيقت معنا پى ببرد. أقلّ قليلند آنانكه در مقام شكستن آنچه سدّ راهشان است قدم بردارند.
نفس طالب رياست است آن را بايد بشكند. نفس طالب حبّ فرزند و عشيره است بهطورىكه اين محبّت برايش بت شده، بايد آن را بشكند.
اصل محبّتداشتن مطلوب است. پيغمبر اكرم هم فرزندشان ابراهيم را دوست داشتند و خيلى دوست داشتند بهطورىكه در وفات ابراهيم گريه كردند و قلبشان سوخت و دلشان به درد آمد.[۵] أمّا طورى نيست كه ابراهيم در مقابل پروردگار براى رسول خدا بتى باشد. اگر چنين بود وقتى كه به حضرت رسول خطاب مىرسد كه: يا رسولَ الله! يكى از اين دو فرزند را بايد فداى ديگرى كنى؛ يا حسين را فداى ابراهيم كن يا ابراهيم را فداى حسين! اگر چنين بود حضرت رسول در جواب عرضه مىداشت: من هيچكدام را فداى ديگرى نمىكنم! اگر محبّت اين دو در مقابل محبّت پرورگار و در عرض آن قرار داشت، هيچگاه رسول خدا حضرت ابراهيم را فداى حضرت امام حسين عليهالسّلام نمىكردند.
أمّا حضرت فرمودند: اگر حسينم فداى ابراهيم شود دلِ چند نفر به درد مىآيد: دل أميرالمؤمنين پدرش، دل فاطمه زهرا و دل من. أمّا اگر ابراهيم فداى او بشود فقط من محزون مىشوم و من حزن و اندوه خود را بر حزن ايشان برمىگزينم. و ابراهيم پس از سه روز به رحمت خدا رفتند.[۶]
محبّت فرزند و عيال امر مطلوبى است و در روايات هم بدان ترغيب شده است؛ مثلاً تقبيل فرزند مطلوب است و در روايت تشويق شده است.[۷] چون اين بوسيدن از استرحام نشأت گرفته است. از رحْم والد به ولد است كه فرزندش را مىبوسد و مهربانى و رحْم مطلوب است؛[۸] خدا خودش رحمن و رحيم است و مىفرمايد: من رَحِم را از رحمت خود خلق كردم و كسىكه به رحمش رسيدگى كرده و صله رحم كند من به او رسيدگى مىكنم و كسىكه رحم خود را قطع كرده و به او رسيدگى ننمايد من هم به او رسيدگى نمىكنم و رحمتم را از او قطع مىكنم.[۹]
پس محبّت امرى است مطلوب و لكن محبّتى كه در طول محبّت پروردگار باشد و مانع و سدّ راه نباشد و اگر محبّتى بتى در برابر پروردگار شد بايد آن را از بين برد.
على أىّ حال، سالكى كه راه خدا را مىپيمايد هرچه سدّ راه او شود را بايد قلع و قمع كند و تا قلع و قمع نشود به آن مقام عبوديّت نمىرسد، بلكه نزديك هم نمىشود، بلكه در صورت كوتاهى در ازبينبردن آن، دورتر هم خواهد شد، گرچه آن سدّ و حجاب، تعلّق نفس به امرى باشد كه بهحسب ظاهر مطلوب است؛ مثلاً فرض كنيد همانطور كه گفتيم دعائى يا حمدى مىخواند و مريضى كه سرطانى است شفا پيدا مىكند. بهحسب ظاهر هركه نگاه كند، بهبه و مرحبا مىگويد و تشويق و تأييد مىكند. أمّا اگر اين امر سدّ راه انسان باشد و دل اين شخصى كه با يك حبّه قند و يك حمد مريض را شفا داده، به اين شفادادن تعلّق پيدا كند و در برابر خدا سدّى شود، اگر چنين باشد، لايَزيدُ مِنَ اللهِ إلاّ بُعدًا. «جز دورى از پروردگار چيزى نصيبش نخواهد شد.» و بهرهاش از سير و سلوك إلى الله همين خواهد بود و بس.
أشعار توحيدى ابنفارض
أشعارى كه ابنفارض در تأئيّه دارد أشعارى بسيار عاليهالمضامين است. أشعارى است كه از حال خود ابنفارض نشأت گرفته است؛ آن حالى كه او را به مقام فناء فى الله رسانده و در همان حالات و در همان جذبات اين أشعار را سروده است. از جمله مىگويد:
فلَو كوشِفَ العَوّادُ بى و تَحَقَّقوامِنَ اللَوْحِ ما مِنّى الصَّبابَةُ أبقَتِ
لَما شاهَدَتْ مِنّى بَصآئِرُهُم سِوَىتَخَلُّلِ روحٍ بَينَ أثْوابِ مَيِّتِ
چون در مرحله عشق و محبّت پروردگار وجود خويش را از دست داده و هيچ چيزى برايش باقى نمانده، و نه تنها تعلّقاتش بلكه وجودش را از دست داده است، مىگويد:
«من حكم مريضى را پيدا كردم كه ديگران به عيادت من مىآيند، منتها نه مريض جسم، بلكه مريض عشق كه بهواسطه مريضى عشق پروردگار چيزى برايم باقى نمانده است. حال اگر آنها بخواهند روح من را ببينند و بخواهند من را درك كنند هيچ چيز از من را نمىتوانند درك كنند، مگر روحى را كه بين لباسهاى مردهاى باقى مانده است.»
و مراد از لباس، لباس تن و جسم است. «صَبابه» به معناى عشق است؛ يعنى عشق، چيزى از من باقى نگذاشته و وجودى از من نمانده است.
منظور از عيادتكنندگان هم عيادتكنندگان واقعى هستند، همان عيادتكنندگانى كه به مقام ابنفارض دست پيدا كردهاند، نه عيادتكنندگانى كه در همين عالم مرضَى را عيادت مىكنند. آنهائى كه چشم دلشان باز شده و مىتوانند روح را وراء جسم مشاهده كنند، ايشان اگر به عيادت من بيايند و تحقيق كنند و در لوح محفوظ كه مقام ارواح است نظر كنند، مىبينند عشق چيزى براى من باقى نگذاشته و وجود من را از بين برده و ديگر قابل إبصار نيستم؛ يعنى ديگر من را نمىتوانند ببينند، إلاّ روحى كه بين لباسهاى مردهاى نفوذ كرده است. اين هم بهجهت مختصر تعلّقى است كه اين روح به بدن دارد.
و مُنْذُ عَفا رَسْمى و هِمْتُ وَهَمْتُ فىوُجودى فلَمتَظفَرْ بِكَوْنىَ فِكْرَتى
([مشارقالدّرارى، ص۲۲۱؛ و ديوانابنالفارض، ص۲۹.)
خيلى اشعار عاليهالمضامينى است. مىفرمايد:
«از هنگامىكه اثر نفس من بهواسطه عشق ناپيدا شد و از بين رفت و عشق وجود من را از بين برد و من به هَيَمان درآمده و حيران و سرگردان شدم، در اين هنگام در هستى خودم به توهّم و گمان افتادم كه آيا من وجود دارم يا وجودى ندارم؟ چون بهواسطه فنا وجودم را از دست دادهام. فكر من هرچه سعى كرد كه وجودم را بيابد، به وجود من ظفر نيافت.»
ازبينرفتن نفس
در دعا داريم كه: اللَهُمَّ اجْعَلْ نَفْسى أَوَّلَ كَريمَةٍ تَنتَزِعُها مِن كَرآئِمى و أَوَّلَ وَديعَةٍ تَرتَجِعُها مِن وَدآئِعِ نِعَمِكَ عِندى.[۱۰]
خداوند به انسان ودائع و نعمتهائى داده است؛ اوّلاً نعمت وجود داده است. ثانياً انسان از روحى تشكيل شده كه اين روح ارتباط به بدن دارد. اين بدنى كه داراى أجزاء فراوانى است: قلب، كبد، دست، پا، چشم، گوش، زبان و... اينها نعمتهاى پروردگار است كه به انسان عنايت كرده است. اين نعمتها را گاهى دفعةً واحده مىگيرد، اگر مدّت و اجل انسان برسد و گاهى خردخرد از انسان مىگيرد؛ مثلاً بعضىها را اوّل كليهشان را مىگيرد و بعضىها ابتلا به بيمارى قلبى پيدا مىكنند و بعضى به بيمارى كبدى و بعضى نابينا مىشوند و خدا كمكم نعمتهايش را مىگيرد. در اينجا حضرت مىفرمايد: خدايا اوّلين نعمتى كه از من مىگيرى و اوّلين كريمه و امر ارزشمندى را كه از نعمتهايت به من عنايت فرمودى و مىگيرى، نفس خودم باشد، نه أجزاء بدن و نه مال و نه ساير متعلّقات چون فرزند و زن.
اين روايت يك معناى ابتدائى دارد كه برخى گفتهاند؛ يعنى: «خدايا! من را قبل از مرگم به نقص عضو دچار نكن و تا لحظه مرگ سالم نگه دار و اوّلين بلاى من همين مرگ باشد.»[۱۱] و يك معناى عميقتر و عالىتر كه مىفرمايد: «خدايا! اوّل نفس من را بگير، نه اينكه من بميرم بلكه در حينى كه زنده هستم اين نفس از من گرفته شود و ديگر من در مقابل اراده تو ارادهاى نداشته و در مقابل خواست تو خواستى نداشته باشم.»
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوستروزى رُخش ببينم و تسليم وى كنم
(ديوانحافظ، ص۱۵۶، غزل ۳۴۸.)
معلوم مىشود اين چيزهائى كه خدا به ما عنايت فرموده از چشم و گوش و زبان و... تمام اينها امانت است و امانت را خدا برمىگرداند. امام عليهالسّلام از خدا درخواست مىكند كه: خدايا اوّل نفس ما را بگير و بعداً چشم و گوش و دست و سائر أجزاء بدن و ديگر متعلّقات ما را. صلواتى ختم كنيد.
مقام رضاى امام حسين عليهالسّلام
امام حسين عليهالسّلام به اين مقام رسيدند؛ قبل از اينكه حضرت شهيد بشوند و أجزاء بدن حضرت را قطع كنند و قبل از اينكه وجود ظاهرى حضرت را بگيرند، خدا نفس آن حضرت را گرفته و خواستش خواست خدا شده است.
در آن خطبه بسيار نفيسى كه در مكّه ايراد كردند فرمودند: خُطَّ المَوتُ عَلَى وُلْدِءَادَمَ مَخَطَّ القِلادَةِ عَلَى جيدِ الفَتاةِ. و ما أَولَهَنى إلَى أَسْلافى اشْتياقَ يَعْقوبَ إلَى يوسُفَ، و خُيِّرَ لى مَصرَعٌ أَنَا لاقيهِ كَأَنّى بِأَوْصالى تَتَقَطَّعُها عُسْلانُ الفَلَواتِ بَينَ النَّواويسِ و كَربَلآءَ، فَيَملَأْنَ مِنّى أَكْراشًا جوفًا و أَجْرِبَةً سُغْبًا. «مرگ بر فرزندان آدم نوشته شده و با ايشان ملازم است، همانطورى كه گردنبند دختر جوان با اوست. و چقدر من به ديدار اسلاف و گذشتگان خود (پيغمبر و أميرالمؤمنين و مادر و برادر و عموهايم عليهمالسّلام) اشتياق دارم، مثل اشتياق يعقوب به ديدار يوسف. و براى من قتلگاهى معيّن و انتخاب شده و من به آن خواهم رسيد و گويا مىبينم كه بندبند مرا گرگهاى بيابان بين نواويس و كربلا قطعهقطعه مىكنند و شكمهاى گرسنه و انبانهاى خالى خود را از گوشتهاى بدن من پر مىنمايند.»
تا اينجا كه مىفرمايند: رِضا اللَهِ رِضانا أَهْلَ البَيْتِ. ـ شاهد در اينجاست ـ «رضاى خدا، رضاى ما اهل بيت است.» اين مصيبتها بر حضرت مشكل و سخت است، أمّا اين مصائب همه در طول اراده پروردگار است نه در عرض اراده او، و حضرت در برابر همه راضى و تسليم است و همه سختىها را با آرامش تحمّل مىفرمايند؛ رِضا اللَهِ رِضانا أَهْلَ البَيْتِ.
سپس در آخر خطبه حضرت مىفرمايند: مَن كانَ باذِلاً فينا مُهْجَتَهُ و مُوَطِّنًا عَلَى لِقآءِ اللَهِ نَفْسَهُ فَلْيَرحَلْ مَعَنا.[۱۲] «هركس كه حاضر است خونش را در راه ما فدا كند و اراده لقاء پروردگار داشته و خودش را آماده براى اين امر كرده و توطين نفس نموده است، با ما كوچ كند.» اين راه، راه كشتهشدن است، راه ازبينرفتن جسم و دادن نفس است، راه جانفشانى است. هركس مىخواهد بيايد بايد اين صفت را دارا باشد.
لذا وقتى فرشتگان براى يارىنمودن حضرت سيّدالشّهداء عليهالسّلام آمدند،[۱۳] آن عشق إلهى حضرت به پروردگار و شوق لقاء دوست و استغناء ايشان از ماسوىالله، مانع شد كه حضرت درخواست آنها را قبول نمايد.
گفت شاها من فرشته نصرتمكآمده سوى تو از آن حضرتم
آمدم از ذِروه گردون به سطحكه منم نَصْرٌ مِنَ اللهِ و فَتْح
حكم كن اى أحمد معراج عشقتا نه كوفه بازماند نه دمشق
حكم كن اى أحمد روز اُحُدتا بلا باريم بر اين قوم لُدّ
گفت: رو رو عاجزان را يار باشبا كه اى هان؟ خفتهاى؟ بيدار باش
اى فرشته رو بخوان لَوْلاكْ راتا بدانى صانع افلاك را
اى فرشته هرچه آيد بر سرمهيچ آوخ از درون برناورم
اى فرشته حال عشق اندر تو نيستتا بدانى عاشقان را حال چيست
تو همى بينى سپاه اندر سپاهمن نمىبينم كسى غير از إله
تو همى بينى سِنان اندر سنانمن همى بينم جِنان اندر جنان
من دوئيّت از ميان برداشتممن علَم بر بام عشق افراشتم
كيستم من آفتاب شرق عشقغرق عشقم غرق عشقم غرق عشق
كى درنگد كى شكيبد اى كياعاشقى كه گفت معشوقش بيا
عون آن خواهد كه جان خواهد به تننه كسى كه عاشق جان باختن
عاشقانه رفته اندر مهلكهحكم لاتُلْقوا به ايشان نامده
حكم لاتُلْقوا بود مر خام رانه كه خاصانِ بلا آشام را
مرغ آبى را بود آتش مماتمرغ آتش را حيات اندر حيات
از سمندر دور ران احراق راهين مترسان از بلا عشّاق را
شوق سردادن ربوده خوابشانانتظار صبح، صبر و تابشان[۱۴]
اينطور نيست كه بلا بر امام حسين عليهالسّلام سنگين نباشد. بعضى گفتهاند: امام حسين عليهالسّلام مقامى داشتند كه درد شمشير و زخم و جراحت را احساس نمىكردند. ولى چنين نيست؛ اگر اينچنين بود چرا در همين امروز كه آقا به زمين كربلا وارد شدند اشك ريختند؟
پانویس
۱. مطالب بيانشده در روز دوّم محرّمالحرام ۱۴۱۵ هجرى قمرى.
۲. آيه ۱۵، از سوره ۳۵: فاطر.
۳. اقتباس از قسمتى از آيه ۸ ، از سوره ۶۳: المنافقون.
۴. رجالالكشّى، ص۱۶۵.
۵. أنَسبنمالك مىگويد: دَخَلْتُ مَعَ رَسولِ اللهِ صَلَّىاللهُعلَيهِوءَالِهِوسَلَّمَ علَى سَيْفٍ الفتن [ القَيْنِ] و كانَ ظِئْرًا لاِءبراهيمَ علَيهِالسّلامُ فأَخَذَ رَسولُ اللهِ صَلَّىاللهُعلَيهِ وءَالِهِوسَلَّمَ يُقَبِّلُهُ و يَضُمُّهُ إلى صَدْرِهِ، ثُمَّ دَخَلَ علَيهِ بَعدَ ذلِكَ و إبراهيمُ علَيهِالسّلامُ يَجودُ بِنَفْسِهِ فجَعَلَتْ عَيْنا رَسولِ اللهِ صَلَّىاللهُعلَيهِوءالِهِوسَلَّمَ تَذرِفانِ. فقالَ لَهُ عَبدُالرَّحمَنِبنُعَوْفٍ: و أنتَ يا رَسولَ اللهِ تَبْكى؟! فقالَ: يابنَعَوْفٍ! إنّها رَحمَةٌ! ثُمَّ أتبَعَها بِأُخْرَى. فقالَ رَسولُ اللهِ صَلَّىاللهُعلَيهِوءَالِهِوسَلَّمَ: العَيْنُ تَدمَعُ و القَلبُ يَحزَنُ و لانَقولُ إلاّ ما يَرْضَى رَبُّنا و إنّا لِفِراقِكَ يا إبراهيمُ لَمَحزونونَ! (مسكّنالفؤد، ص۱۰۱ و ۱۰۲)
۶. ابنشهرآشوب رحمهالله از ابنعبّاس روايت كرده است كه: روزى حضرت رسول صلّىاللهعليهوآلهوسلّم نشسته بود و بر ران چپش ابراهيم پسرش را نشانيده بود و بر ران راست خود امام حسين عليهالسّلام را و يكمرتبه اين را مىبوسيد و يكمرتبه او را. ناگاه آن جناب را حالت وحى عارض شد، و چون آن حالت از او زائل گرديد فرمود كه: جبرئيل از جانب پروردگار من آمد و گفت: اى محمّد! پروردگارت تو را سلام مىرساند و مىفرمايد كه: اين هر دو را براى تو جمع نخواهم كرد؛ يكى را فداى ديگر گردان!
پس حضرت نظر كرد بهسوى ابراهيم و گريست، و نظر كرد بهسوى سيّدالشّهداء عليهالسّلام و گريست، پس فرمود كه: ابراهيم مادرش ماريه است و چون بميرد به غير از من كسى محزون نخواهد شد. و مادر حسين فاطمه است و پدرش على است كه پسر عمّ من و بهمنزله جان من و گوشت و خون من است و چون او بميرد دخترم و پسر عمّم هر دو اندوهناك مىشوند و من نيز بر او محزون مىگردم، و من اختيار مىكنم حزن خود را بر حزن ايشان. اى جبرئيل! ابراهيم را فداى حسين كردم و به فوت او رضا دادم.
پس بعد از سه روز مرغ روح ابراهيم به جنّات نعيم پرواز نمود و بعد از آن، حضرت رسول صلّىاللهعليهوآلهوسلّم هرگاه امام حسين عليهالسّلام را مىديد او را بر سينه خود مىچسبانيد و لبهاى او را مىمكيد و مىگفت: فداى تو شوم اى كسىكه ابراهيم را فداى تو كردم. (منتهىالأَمال، ج۱، ص۲۶۷ و ۲۶۸)
۷. روايت شده است كه رسول خدا صلّىاللهعليهوآلهوسلّم فرمودند: مَن قَبَّلَ وَلَدَهُ كَتَبَ اللهُ عَزَّوجَلَّ لَهُ حَسَنَةً. )الكافى، ج۶، ص۴۹(
۸. رسول خدا صلّىاللهعليهوآلهوسلّم فرمودند: أحِبّوا الصِّبْيانَ و ارْحَموهُم. همانمصدر
۹. مشكوهالأنوار، ص۱۶۶؛ و بحارالأنوار، ج۲۳، ص۲۶۶.
۱۰. نهجالبلاغة، خطبه ۲۱۵، ص۳۳۲؛ سيّدرضى اين دعا را تحت عنوان: «و مِن دعآءٍ لَه عليهالسّلامُ كانَ يَدعو بِه كثيرًا.» ذكر كرده است.
۱۱. أى إذا أرَدتَ أنتَستردَّ منّى بعضَ أعضآئى، فقبلَ أنتَنتزعَ عقلى و بعضَ جوارحى الّتى عليها اعتمادُ بدَنى و قِوامُه و زينتُه فانزِعْ نفْسى. (مجمعالبحرين، ج۶، ص۱۵۲)
۱۲. متن كامل خطبه طبق نقل سيّدابنطاووس چنين است: و رُوِىَ أنّه عليهالسّلامُ لمّا عزَم على الخروجِ إلى العِراقِ قامَ خطيبًا فقالَ: الحَمدُ لِلّهِ ما شآءَ اللهُ و لا قُوَّةَ إلاّ بِاللهِ و صَلَّى اللهُ علَى رَسولِهِ.
خُطَّ المَوتُ علَى وُلْدِءَادَمَ مَخَطَّ القِلادَةِ علَى جيدِ الفَتاةِ و ما أولَهَنى إلى أسْلافى اشْتياقَ يَعقوبَ إلى يوسُفَ و خُيِّرَ لى مَصرَعٌ أنَا لاقيهِ كَأنّى بِأوْصالى تَتَقَطَّعُها عُسْلانُ الفَلَواتِ بَينَ النَّواويس و كَربَلآءَ فيَملَأْنَ مِنّى أكْراشًا جوفًا و أجْرِبَةً سُغْبًا، لا مَحيصَ عَن يَومٍ خُطَّ بِالقَلَمِ، رِضا اللهِ رِضانا أهلَ البَيتِ، نَصبِرُ علَى بَلآئِهِ و يُوَفّينا أجرَ الصّابِرينَ.
لَنتَشُذَّ عَن رَسولِ اللهِ صَلَّىاللهُعلَيهِوءَالِهِوسَلَّمَ لُحْمَتُهُ و هِىَ مَجموعَةٌ لَهُ فى حَظيرَةِ القُدْسِ تَقَرُّ بِهِم عَيْنُهُ و يُنجَزُ بِهِم وَعدُهُ. مَن كانَ باذِلاً فينا مُهْجَتَهُ و مُوَطِّنًا علَى لِقآءِ اللهِ نَفْسَهُ فلْيَرحَلْ مَعَنا فإنّنى راحِلٌ مُصْبِحًا إنشآءَاللهُ تَعالَى. (للهوف، ص۶۰ و ۶۱)
۱۳. شيخ صدوق ره از امام صادق عليهالسّلام روايت كرده است كه: إنّ أربَعَةَ ءَالافِ مَلَكٍ هَبَطوا يُريدونَ القِتالَ مَعَ الحُسَينِبنِعَلىٍّ علَيهِالسّلامُ فَلَميُؤَنْ لَهُم فى القِتالِ فرَجَعوا فى الاِسْتِئْذانِ و هَبَطوا و قَدقُتِلَ الحُسَينُ علَيهِالسّلامُ فهُم عِندَ قَبْرِهِ شُعْثٌ غُبْرٌ يَبكونَهُ إلى يَومِ القِيَمَةِ و رَئيسُهُم مَلَكٌ يُقالُ لَهُ مَنصُورٌ. (الأمالى شيخ صدوق، ص۶۳۸)
۱۴. جُنگخطّى مرحوم علاّمه ره، ج۶، ص۵۹ و ۶۰.ايشان أشعار بسيار زيبا و پرمعناى ديگرى را نيز درباره گفتگوى ملائكه با امام حسين عليهالسّلام براى نصرت آن حضرت، از مرحوم حاج فاضل خراسانى أعلىاللهمقامهالشّريف، در همين صفحات نقل فرمودهاند.