نیازخواهی از خداوند
و أَنتَ مُنتَجَعي إن حُرِمت.[۱]
صحبت در تببین این جمله از بند بیستم دعای نورانی مکارم الاخلاق بود که در آن، امام زین العابدین(علیهالسلام) در مقام مناجات، خطاب به حضرت حق میفرماید: تو کسی هستی که اگر محروم شوم، نیازم را از تو طلب میکنم.
شبیه این مضمون با تفصیل بیشتر در مناجاتی دیگر از آن حضرت چنین آمده است:
إلهي حَرَمَني كُلُ مَسؤولٍ رِفدَهُ، و مَنَعَني كُلُّ مَأمولٍ ما عِندَهُ، و أخلَفَني مَن كُنتُ أرجوهُ لِرَغبَةٍ، و أقصِدُهُ لِرَهبَةٍ، و حالَ الشَّكُّ في ذلِكَ يَقيناً، وَ الظَنُّ عِرفاناً، وَ استَحالَ الرَّجاء يَأساً، ورَدَّتنِي الضَّرورَةُ إلَيكَ حينَ خابَت آمالي، وَ انقَطَعَت أسبابي، و أيقَنتُ أنَّ سَعيي لا يُفلِحُ، وَ اجتِهادي لا يَنجَحُ إلّا بِمَعونَتِكَ، وأنَّ مُريدي بِالخَيرِ لا يَقدِرُ عَلى إنالَتي إيّاهُ إلّا بِإِذنِكَ.[۲]
معبود من! از هر كه درخواست نمودم، مرا از عطايش محروم ساخت و از هر كس هر آرزوى ممكنى داشتم، از من دريغ كرد و هر كس كه براى خواهشى به او اميد بستم يا براى ترس و بيمى نزدش رفتم، خلافِ انتظارم را از او ديدم و شكّ من در اين باره [كه به مخلوق، اميد نشايد بست،] به يقين و گمان من، به شناخت [قطعى] و اميد من به يأس تبديل شد و آن گاه كه آرزوها برآورده نگشتند و همه رشتهها بُريده شدند، ضرورت، مرا به سوى تو كشاند و يقين كردم كه تلاش من، به جايى نمىرسد و كوششم به نتيجه نمىرسد، مگر با كمك تو و هر كس خير را بخواهد، نمىتواند مرا به آن خير و خوبى برساند، مگر با اجازه تو.
حجت الاسلام الهی خراسانی[۳] ـ حفظه الله ـ خاطرهای را برایم تعریف نمود که میتواند نمونه خوبی برای این مطلب باشد که تکیهگاه انسان هنگامی که از همه جا درمانده شد، تنها خداوند متعال است. خلاصه فرمایش ایشان چنین است:
به تازگى داماد آیة الله مروارید[۴] شده بودم که پدرم گفت: میخواهم خانهاى در فلان محله مشهد برایت بخرم به قیمت بیست هزار تومان که ده هزار تومان آن نقد است و بقیهاش را بعداً مىدهم.
اما محله مورد نظر، جاى مناسبی برای ما نبود، به همین خاطر به ذهنم آمد که خودم دنبال خانه بگردم. یکى از دوستانم، خانه کلنگى بزرگی را در محله مناسبی معرفی کرد به قیمت بیست و دو هزار تومان که متعلق به حاج آقا [سید عبدالرحیم اعتماد الاسلامى] بختیارى، پدر همین وزیر دادگسترى فعلى[۵] بود. آقاى بختیارى، شخصیتى محترم و مورد تأیید آیة الله [سید محمّدهادى] میلانى بود. وقتی به ایشان گفتم خانه شما را پسندیدهام، گفت: اتفاقاً مشترى دیگرى هم دارد؛ اما چه بهتر که به شما بفروشم، و اضافه کردند که: به آیة الله مروارید ارادت دارم. لذا حاضرم با شما دو هزار تومان هم کمتر حساب کنم (یعنى بیست هزار تومان)؛ به این شرط که شنبه ساعت هشت صبح، پولش را نقداً بیاورى محضر.
تا شنبه، تقریباً یک هفته وقت داشتم. از فرداى آن روز، بهقصد جور کردن ده هزار تومان، سراغ برخى آشنایان و دوستان رفتم. به برادر بزرگم که معمار بود، گفتم. ایشان قبول کرد که تهیه کند. براى احتیاط، با یکی از بازاریان مشهد هم، در میان گذاشتم، او هم قبول کرد. به طلبهاى هم که مىدانستم پولى در اختیار دارد، گفتم و ایشان هم با اشتیاق پذیرفت. خلاصه از ترس این که خانه از دست ما برود، به پنج، شش نفر سپردم.
روز پنجشنبه شد و همه کسانى که قول مساعد داده بودند، هر کدام بهانهاى آورده و جواب رد دادند. به هر راهى زدم، نشد و مأیوس شدم. شب جمعه، پس از آنکه نماز را با آقاى مروارید خواندم گفتم بهتر است بروم حرم و متوسّل به حضرت شوم [بلکه فرجى بشود]. رفتم روبهروى ضریح حضرت، مشغول خواندن زیارت امین الله شدم؛ اما فکر خانه رهایم نمىکرد. یک لحظه به ذهنم رسید که کارى کنم که حضرت در رودربایستى بماند و مشکل مرا حل کند. رفتم قسمت بالاسر و برای هر یک از چهارده معصوم به ترتیب، دو رکعت نماز خواندم و هزار صلوات هم فرستادم. این کار تا بیست دقیقه به اذان صبح طول کشید. آخرش خسته شدم؛ اما خوشحال بودم که کارم را تمام کردهام. به حضرت عرض کردم: من کارم را انجام دادم. حاشا به کرم شما که جواب ندهید!
وقتی داشتم از حرم خارج مىشدم به حاج آقا ضیاء آملى[۶] برخورد کردم. بعد از احوالپرسى، گفتم: حاج آقا، برایم دعا کنید! پرسید: ها! چى شده؟ خسته به نظر مىرسى؟! گفتم: چیزى نیست. مشکلى دارم. شما دعایم کنید. گفت: امروز که جمعه است دیگر! من صبحانه را منزل آقاى سیدان هستم. شما هم بیایید آن جا. بعد از کمى مِنّ و مِنّ، قبول کردم و راه افتادم. در راه، از این که دعوت ایشان را قبول کرده بودم، سخت پشیمان شدم. با خودم میگفتم: امروز که آخرین فرصت براى تهیه پول خانه است، خوب بود عذرى مىآوردم و دنبال تهیه پول مىرفتم. بالاخره تصمیم گرفتم زود بلند شوم تا به کارم برسم. موقع صبحانه آقا ضیاء مدام تعارف مىکرد که صبحانه بخور و چاى بخور و اینها! من با دلشوره، چند لقمهاى خوردم؛ اما این پا و آن پا مىکردم که هر چه زودتر بروم.
موقع خداحافظى یکى دو قدم که رفتم، آقا ضیاء مرا صدا زد و گفت: کمى صبر کن! دست برد زیر تُشکى که رویش نشسته بود، یک بسته اسکناس صد تومانى در آورد و به من داد و فرمود: حالا این پیشت باشد، بعداً مىگویم که چه کنید!
آمدم توى کوچه، درست که نگاه کردم، دیدم دقیقاً ده هزار تومان است. خیلى خوشحال شدم! گفتم این دیگر عنایتى حضرت رضا علیه السلام است.
صبح شنبه با دستِ پر، رفتم محضر که دیدم دو نفر دیگر که مشترى همان خانه بودند و ظاهراً با محضردار، قول و قرارى گذاشته بودند، آن جا حضور دارند. آنها وقتی دیدند آقای بختیاری میخواهد سند را به نام من بزند، گفتند: آقا! ما قبل از این آقا شیخ با شما صحبت کردیم. آقاى بختیارى که آدمى با هیبتی بود، به آنها گفت: ما با شما صیغه معامله نخواندهایم، پولی هم نگرفتهایم. من به این آقا قول دادهام و با ایشان معامله کردهام.
خلاصه، سندِ خانه به نام من شد. حاج آقا ضیاء که حالا دیگر شریک بنده شده بود، بعدها براى ساخت خانه هم پول داد. آن خانه را کوبیدم و به جایش دو خانه مجزّا ساختم: یکى براى خودم و دیگرى براى حاج آقا ضیاء. کار ساخت که تمام شد، فرمود: من خانه نیاز ندارم. مىخواستم کار شما راه بیفتد. سهم مرا بفروش و پولش را بهتدریج برگردان.[۷]
[۱]. الصحيفة السجّاديّة، الإمام زین العابدین (علیهالسلام)، الدعاء ۲۰.
[۲]. بحار الأنوار، محمدتقی مجلسی (۱۱۱۱ ق)، ج۹۴، ص۱۲۹، ح۱۹ به نقل از کتاب عتيق الغروي.
[۳]. حجة الاسلام و المسلمين علىاكبر الهى خراسانى، مدير عامل اسبق بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى.
[۴] . آیة الله میرزا حسنعلى مروارید (۱۲۹۰-۱۳۸۳ ش)، فقیه و استاد اخلاق.
[۵] . سید مرتضى بختیارى، وزیر دادگسترى در دولت دهم جمهورى اسلامى ایران و قائم مقام پیشین (۱۳۹۵ ش) تولیت آستان قدس رضوى.
[۶] . آیة الله حاج آقا ضیاءالدین آملى (۱۲۸۳-۱۳۶۱ ش)، فرزند آیة الله شیخ محمّدتقى آملى و از عالمان برجسته معاصر.
[۷]. ر. ک: بر بال خاطرات، محمد محمدی ریشهری، ص۱۶۱ ـ ۱۶۷.