روز عاشورا چند بار لشکر را موعظه کرد.
یکی پس از دیگری اصحاب و عزیزانش را از دست داد. آخرین سربازش را هم بالای دست از دست داد.
آمد سمت خیمهها: خواهرانم، دخترانم، مقنعهها را به سر کنید، چادرها را بپوشید، به همین زودی بمانند کنیزان و بردهها شما را اسیر خواهند کرد.
رجز خواند. نگاهی بهسمت خیمه اصحاب، خیمه بنیهاشم، خیمه اباالفضل، عمودش را خودش کشیده.
و نظر یمیناً و یساراً فما رأت أحد.
و نادی حزیناً کئیباً، یا مسلم بن عقیل، یا هانی بن عروة، یا حبیب بن مظاهر، یا مسلم بن عوسجة، یا زهیر… ما لکم انادیکم فلا تجیبونی؟
پاشید ببینید امامتان تک و تنها در این بیابان!
و نادی علیهالسلام: یا حسین، قد فرق السیف بین الرؤوس و الابدان…
چند لحظه جنگ میکرد، بالای بلندی میرفت: «لا حول و لا قوة الا بالله»
به میمنه میزد، به میسره میزد، به قلب لشکر حمله میبرد. بدن خسته، جگر تشنه.
همۀ اینها یک طرف، امام صادق(ع) فرمود: همّ و غمّ جدّمان بیبیها بود.
خسته وسط میدان ایستاده بود، یک وقت ببیند یک عده سوار بر اسب، تازیانه و شعله آتش به دست، به سمت خیمهها.
خطاب به عمرسعد: شماها با من جنگ دارید، و النساء لیس علیهنّ حرج.
عمرسعد گفت: تا زنده است به خیمههایش حمله نکنید، اینها از خانواده با غیرتی هستند.