پیامبر اکرم توی کوچههای مدینه راه میرفتند، اصحاب دیدند حضرت خم شدند و بچهای را بقل کرد و بوسید. عرض کردند: مگر قوم و خویش شماست، فرمود: نه، ولی یک روز حسین من توی کوچه بازی میکرد، دیدم این بچه خم میشه و جای پای حسینم رو بوسه میزنه! دوستش دارم چون حسین من رو دوست داره و یک روز هم حسین منو یاری میکنه.
اسمش رو پرسیدند، گفتند: زهیر بن القین
[این جریان به جناب حبیببنمظاهر نیز نسبت داده شده است]
زهیر بزرگ شد، گمراه شد، عثمانی شد، زمانی که ابیعبدالله به سمت کوفه و کربلا میآمد، زهیر هم با یک عده از اصحابش موازی حضرت با چند کیلومتر فاصله، در حرکت بود. حضرت سر راه، به هر کس میرسید، کمک میطلبید، اتمام حجت میفرمود. در یک مکانی که خیمه زده بودند، حضرت شخصی را به سمت خیمه زهیر فرستاد که برو بگو: «یا زهیر؛ ان اباعبدالله یدعوک»
فرستاده حضرت آمد، سفره پهن کرده بودند، پردهای هم زده بودند و زنها پشت پرده. تا پیغام حضرت رو رساند، لقمه از دست زهیر افتاد، فهمید چه خبره. ابیعبدالله داره میره جنگ، هرکس هم با او باشه کشته میشه. رفت توی فکر، سکوت خیمه رو فرا گرفت، زهیر سرش پایین داره فکر میکنه، بقیه هم دارن نگاهش میکنن.
یهوقت زنش از پشت پرده صدا زد: وای بر تو زهیر، سعادت در خونت اومده، چرا فکر میکنی. حسین فاطمه از تو کمک میطلبه چرا فکر میکنی؟ آنقدر تشویقش کرد که زهیر بلند شد.
آمد خدمت حضرت، حضرت یک نگاهی به او کردند، یک لبخندی زدند، آتشی در دل زهیر بهپا شد. حضرت فرمودند بیا نزدیک، چیزی در گوشش گفتند، اشکهاش جاری شد، برگشت به سمت خیمه اصحابش، زنش رو صدا زد. اگه میخوای طلاقت میدم، اگه میخوای همینطوری برو پیش بابات، اما منو رها کن، من دیگه حسینی شدم!
زن زهیر به قدمهای زهیر افتاد، زهیر؛ تو اینقدر بیوفا نبودی، عمری با خوشی و سختی تو ساختم، حالا که میخوای بری بهشت، میخوای تنها بری؟ آخه جنگه، من کشته میشم! زن: حسین تنها آمده یا زینبش رو هم آورده؟ زهیر: نه، با زن و بچهاش آمده. زن: پس تو برو در رکاب حسین من هم میشم کنیز زینب حسین! هر مصیبتی که بر سر آنها آمد من هم شریکشانم.
روضه زهیربنقین و کیفیت شهادت او
شیخ جعفر شوشتری: پنج نفر بودند در کربلا آنی از امام حسین جدا نمیشدند، مثل پروانه گرد شمع وجود حسینی میگشتند؛ یکی قمر منیر بنیهاشم، یکی میوه دلش علی، یکی هم زهیر.
وقت نماز، لشکر رو تیرباران کردند، اول سپر گرفتند مقابل تیرها، یک وقت آتش محبت شعله کشید، گردنها رو گرفتند جلوی تیر، سیزده چوبه تیر به بدن و گلوی زهیر نشست، زهیر افتاد روی زمین. حضرت آمد بالین زهیر، دید داره گریه میکنه، حضرت با دستمالی چشمان زهیر رو پاک کرد و فرمود: چرا گریه میکنی؟ عرض کرد: آقا شرمنده تم آقا، یک عمر ازت دور بودم، گنهکار بودم، «سیدی هل وفیت؟»، آقا نمیدونم حق رو ادا کردم یا نه؟ نمیدونم وظیفهم رو انجام دادم یا نه! پیشت روسفید شدم یا نه!
حضرت: «بلی وفیت»؛ زهیر، دو تا بشارت بهت بدم، الآن که بمیری جدم خاتم الانبیاء میاد به استقبالت؛ خدا بهت یک خونه میده روبروی خونه حسین.
به نقل از استاد خبازیان