شهادت اصحاب امام حسین علیه السلام
امام حسین علیه السلام، روز هشتم از مکه حرکت کرد. خیلی ها آمدند و گفتند: آقا نرو خطر دارد. در آن میان، امّ سلمه هم آمد. این که امّ سلمه در مکه بوده یا مدینه، خیلی روشن نیست؛ ولی این قضیه واقع شده است. امّ سلمه، خیلی بزرگوار است و حتی در کارهای سیاسی حضرت امیر علیه السلام هم دخالت کرده و به حسب تاریخ، در مواردی از امیر مؤمنان علیه السلام طرف داری کرده است. قسمتی از اسرار رسول خدا صلی الله علیه و آله، پیش او امانت بوده است. او، زن بزرگواری بود. امّ سلمه آمد خدمت امام حسین علیه السلام و او از جمله اشخاصی بود که به حضرت عرض کرد: آقا! از این سفر، صرف نظر کنید؛ از جدت رسول خدا صلی الله علیه و آله درباره شما شنیده ام که این سفر شما، دارای خطر است و بهتر است که از آن صرف نظر کنید.(1) روایت دیگری هم از امّسلمه نقل شده که می گوید: یک روز رسول خدا صلی الله علیه و آله به قصد استراحت به اتاق من آمد و فرمود: امّ سلمه! کسی وارد نشود، می خواهم بخوابم و استراحت کنم. می گوید: تا رسول خدا صلی الله علیه و آله خوابید، دیدم در می زنند. رفتم پشت در، دیدم حسین علیه السلام است. مانع از آمدن او شده و گفتم که جدتان خوابیده و استراحت می کند. امام حسین علیه السلام هم اصرار داشت که وارد شود. از صحبت های ما، رسول خدا صلی الله علیه و آله از خواب بیدار شد و فرمود: امّ سلمه! کیست؟ عرض کردم: ای رسول خدا! حسین آمده. فرمود: بگذار بیاید. امّ سلمه می گوید: تا حسین علیه السلام به کنار رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید، خود را روی سنه مبارک حضرت انداخت. رسول خدا صلی الله علیه و آله حسین علیه السلام را در آغوش گرفت و شروع به بوسیدنش کرد. امّ سلمه با تعجب می بیند که پیامبر صلی الله علیه و آله پشت شانه ها و کمر حسین علیه السلام را هم می بوسد. عرض می کند: ای رسول خدا! این چه بوسیدنی است؟ معنای این کارها چیست؟ پیامبر هم می فرماید: امّ سلمه! جای زخم ها را می بوسم.(2) این مطلب زیاد نقل شده است و برادران اهل سنت(3) هم نقل کرده اند که امّ سلمه (4) می گوید: رسول خدا صلی الله علیه و آله، یک مشت خاک به من داد و فرمود: امّ سلمه این خاک را داشته باش؛ این خاک، خاک کربلا است؛ این خاک را جبرئیل برایم آورده. این خاک محل شهادت حسینم است. این را در جایی نگه دار. امّ سلمه هم آن خاک را در شیشه ای قرار داد و نگهداری نمود. در این روایت آمده است که وقتی امّ سلمه به امام حسین علیه السلام عرض کرد: نرو، حضرت فرمود: مادر! تو تصور می کنی من از سفری که می روم و از سرنوشتم، اطلاعی ندارم! می خواهی یک مشت از همان خاکی که جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله به شما داده است، بدهم تا روی آن بریزی؟ امّ سلمه می گوید: حضرت دست دراز کرد و یک مشت خاک به من داد و فرمود: این را هم روی آن بریز ونگه دار. امّ سلمه عرض کرد: عده ای می گویند که چرا بچه ها را می بری؟ چرا این زن ه9ا را با خود می بری؟(5) حضرت به هر کسی در خور حال خودش، جواب داده است و به بعضی ها هم فرموده است: « انّ الله قد شاء ان یراهنّ سبایا؛(6) خدا خواسته است که این ها را اسیر ببیند.» قافله حرکت کرد. حضرت خیلی با عجله حرکت می کرد؛ برخی منازل را بدون توقف رد می شد. رفقای زهیر می گویند: ما هم در مکه بودیم و زهیر دوست نداشت که با امام حسین علیه السلام در یک منزل فرود بیاید و منزل کند؛ اما مثل اینکه دست تقدیر، چیز عجیبی است. می گویند: زهیر با عجله اعمال حجش را تمام کرد و در پی امام علیه السلام تند و تند آمد تا به امام حسین علیه السلام رسید. زهیر بزرگ قبیله خود بود؛ اما خوشش نمی آمد که با امام حسین علیه السلام در یک منزل باشد. اگر امام حسین علیه السلام در جایی منزل کرده بود، او رد می شد و به منزل بعدی می رفت و اگر امام حسین علیه السلام رد شده بود، او در همان جا منزل می کرد؛ اما تقدیر و سرنوشت، این دو را در یک مکان جمع کرد. رفقای زهیر می گویند: دور هم نشسته بودیم و غذا می خوردیم که دیدیم یک نفر به در خیمه آمد و گفت: زهیر! اباعبدالله علیه السلام می خواهد شما را ببیند،(6) امام حسین علیه السلام تو را می خواند. می گویند: ما چنان بهت زده شدیم که « کانّ علی رؤسنا الطّیر؛(7) مثل این که مرغ روی سر ما نشسته است.» این عبارت، یک مثل عربی است و منظور از آن، عبارت این است که زهیر دلش نمی خواهد برود و نمی داند چه باید بکند؛ نه پای رفتن دارد و نه دل ماندن. امام خمینی( رحمة الله) این تعبیر را داشت که: انقلاب را زن ها به وجود آوردند. در این جا زهیر نمی توانست تصمیم بگیرد که برود یا نرود؛ ولی زنش سکوت و تردید او را شکست و گفت: زهیر! چرا نشسته ای؟ چرا نمی روی؟ پسر پیغمبر صلی الله علیه و آله دنبالت فرستاده و تو را می خواند و تو نمی روی؟ زهیر بلند شد و رفت؛ اما چه رفتنی؟ پاها او را یاری نمی کرد؛ اما رفت. وقتی برگشت، دیدند زهیر به تمام معنا عوض شده است. تا به خیمه خود رسید، به خدمت گزارانش فرمود: جای خیمه مرا تغییر بدهید و آن جا ببرید؛ یعنی به خیمه امام حسین علیه السلام. بعد هم به زنش فرمود: تو نمی خواهد با من بیایی و به زحمت بیفتی؛ با همین قافله، نزد قوم و قبیله ات برگرد و در سرنوشت مخاطره آمیز من گرفتار نشو. بعد هم رو کرد به اصحابش و گفت: برای شما حدیثی نقل می کنم: در یکی از جنگ ها فاتح شده بودیم و ما خیلی خوشحالی می کردیم. سلمان فارسی پرسید: خوشحال هستید که فاتح شده اید؟ گفتیم: آری! گفت: اگر روزی سرور جوانان اهل بهشت را درک کردید، برای کشته شدن در رکاب او، از این بیشتر شاد و خوشحال باشید. بعد زهیر گفت: من رفتم و هر کس می خواهد با من کشته شود، با من بیاید. اهل قافله، با یکدیگر وداع و خداحافظی کردند. زن زهیر هم خداحافظی کرد و گفت: زهیر! برو؛ اما مرا در روز قیامت، در نزد جد امام حسین علیه السلام فراموش نکن. زهیر رفت تا به امام علیه السلام ملحق شود.(8) این سفر، خیلی عجیب بود. گاهی یک نصرانی آمده، مسلمان شده و در همان جا، یعنی کربلا، شهید شده است. گاهی هم یک شخص دچار بی سعادتی شده و در روز عاشورا از کربلا گریخته است. امام حسین علیه السلام به بصره هم نامه نوشته بود. یک نفر تنها از بصره آمد و دیر به کربلا رسید. دید که بیشتر از یک لشگر در آن جا نیست. پرسید: پس امام حسین علیه السلام کجا است؟ جوابی نشنید. از چند نفر دیگر هم پرسید: امام حسین علیه السلام کجاست؟ یا جواب نمی دادند و یا می گفتند: ساکت! حرف نزن! گفت: چرا جواب نمی دهید؟ امام حسین علیه السلام کجا است؟ یک نفر گفت: آرام بگیر و ساکت بایست و گوش کن! ساکت شد و گوش کرد. گفتند: چه می شنوی؟ گفت: صدای گریه بچه می شنوم. گفتند: این ها بچه های حسین اند که گریه می کنند. ناگهان آن مرد بصری شمشیر کشید، جنگ کرد و در همان جا شهید شد. شاید آخرین شهید کربلا، همین مرد باشد. یکی آن گونه بود و دیگری هم این گونه. می دانید زهیر چطور از دنیا رفت؟ زهیر از آن هایی بود که در دفاع از امام علیه السلام خود را آماج تیرهایی قرار داد که به بدن حضرت نشانه رفته بودند. تیرها قبل از رسیدن به امام علیه السلام، در بدن زهیر فرود می آمد؛ تا نماز جماعت ظهر عاشورا تمام شد و زهیر هم جان به جانان تسلیم نمود. در روایتی دیدم که وقتی امام حسین علیه السلام از آخرین وداع برگشت، دیگر کسی نمانده بود، همه رفته بودند، علی اصغرش هم رفته بود، دیگر یار و انصاری نداشت و تنها مانده بود. نگاهی به راست و چپ انداخت و فرمود:« هل من ناصر ینصرنی؛(9) آیا کسی هست که [ به خاطر پیغمبر صلی الله علیه و آله] مرا یاری کند؟» جوابی نشنید. در مقتل این طور نوشته شده است که حضرت به این بدن های قطعه قطعه شده رو کرد و آن ها را این طور مورد خطاب قرار داد: چه شده است که وقتی شما را صدا می زنم، جوابم را نمی دهید؟ آیا محبت شما کم شده است؟ می گویند: خود حضرت جواب داد و فرمود: نه، شما مردان باوفایی بودید، باصفا بودید؛ اما مرگ، بین من و شما فاصله انداخته است. برخی به حضرت نسبت داده اند که این شعر را در مدح این شهدا فرموده است: قوم اذا نودوا لدفع ملمّة والقوم بین مدعّس و مکردس لبسوا القلوب علی الدّروع کانّهم یتهافتون الی ذهاب الانفس(10) یعنی شما مردانی بودید که هر وقت صدای تان می زدم، به جای زره، قلب های تان را می پوشیدید و می آمدید. ................................................................................. پی نوشت: 1- منتهی الآمال، ج1، ص629. 2- الشیخ صدوق، محمد بن علی بن بابویه، الامالی، ص120. 3- الحنفی القندوزی، سلیمان، ینابیع المودة، ج3، ص60. 4- مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار،ج44ة ص332. 5- همان،ص364. 6- همان. 7- همان، ص371. 8- مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج44، ص371. 9- قمی، شیخ عباس، نفس المهموم، ص180و181. 10- ابن طاووس، سید علی، اللهوف، ص116؛ المؤلفین، موسوعة کلمات الامام الحسین(علیه السلام)، ص5و6. 11- ابن طاووس، سید علی، اللهوف، ص112. منبع: روضه های آیت الهل احمدی میانجی قدس سره، ص71.