شهادت امام حسین علیه السلام
همه پیروزی های ما، به خاطر گریه بر امام حسین علیه السلام است. کاروان حضرت،روز ترویه از مکه حرکت کرد. همه به سوی منا و عرفات می رفتند؛ ولی دیدند که غافله ای رو به سوی عراق در حرکت است. آن وقت رسانه های عمومی نبود و امام حسین علیه السلام با این وسیله اعلام کرد که من به سوی عراق می روم و این حرکت، برای من سؤال ایجاد کرد که چرا امام علیه السلام احرام حج نبسته و نمی خواهد به منا و عرفات برود؟ حضرت فرمود: یزید لشگر فرستاده تا مرا در حال احرام بکشند. واقعا غربال امتحانات خدا، چیز عجیبی است؛ همه از این غربال ریختند و فقط تعداد اندکی در کنار حضرت ماندند. امام حسین علیه السلام اعلام کرد که من می خواهم بروم و مسیر، مسیر شهادت است. هر کس می خواهد بیاید. حضرت تقریبا با هفتاد و دو نفر حرکت کرد؛ البته در راه هم عده ای به ایشان ملحق شدند؛ زهیر و هلال بن نافع، در راه به حضرت ملحق شدند. حبیب بن مظاهر و مسلم عوسجه، در کربلا به ایشان ملحق شدند. امام حسین علیه السلام در کربلا همه را در یک جا جمع کرد و فرمود: هر کس می خواهد برود، برود؛ فردا همه کشته می شویم و هرکس بماند، کشته می شود.(1) هر کس که سعادت نداشت، رفت و هر کس که سعادت داشت، در این کاروان شرکت کرد؛ مانند عبدالله بن عمیر کلبی. او در کوفه بود، به زنش گفت: دارند لشگر راه می اندازند. گفت: برای کجا؟ او گفت: برای کربلا. گفت: چرا؟ او گفت: برای یاری امام حسین علیه السلام. بعد هم گفت: من هم فکری کرده ام. زنش گفت: چه فکری؟ او گفت: می خواهم من هم بروم. گفت: من با رفتنت موافقم؛ به شرط این که مرا هم ببری. در تاریخ نقل کرده اند: وقتی که عبدالله بن عمیر به شهادت رسید، این خانم به بالین شوهر آمد، نشست، گریه کرد و گفت: بهشت خدا گوارایت باشد! از خدایی که بهشت را روزی تو کرد، می خواهم که مرا در بهشت مصاحب تو قرار دهد. شمر به غلامش گفت: این زن را هم به شوهرش ملحق کن. و این گونه، آن زن در همانجا شهید شد. امام حسین علیه السلام دید بچه ای شمشیر به کمرش بسته، شمشیر به زمین کشیده می شود و او دارد می رود. حضرت فرمد: این بچه را برگردانید. او را برگرداندند. فرمود: کجا می روی؟ عرض کرد: آقا! پدرم شهید شده است و من همک به جنگ می روم. حضرت فرمود: شاید مادرت راضی نباشد. عرض کرد: آقا! این شمشیر را مادرم به کمرم بسته است. در کربلا جوانی بود که مادرش به او می گفت: برو؛ ولی زنش مانع رفتن او می شد. مادرش گفت: اگر نروی و شهید نشوی، حلالت نمی کنم. این پسر رفت، زخمی شد و آمد جلوی مادر و عرض کرد: مادر از من راضی شدی؟ گفت: نه، باید بروی و شهید بشوی تا راضی بشوم. این جوان، وقتی شهید شد، سرش را جلو مادر انداختند. این مادر، اول سر را برداشت و به سینه چسباند. و بعد عمود خیمه را برداشت و به دشمن حمله کرد. امام حسین علیه السلام او را برگرداند و این خانم به سوی خیمه ها برگشت. خانمی که یک بچه بیشتر نداشته باشد، در بیابان بی پناه چه دعایی می کند؟ این خانم وقتی برگشت، گفت: خدایا! پناه مرا قطع نکن. امام حسین علیه السلام و یارانش، همگی شهادت را مانند عسل، بلکه شیرین تر از عسل می دانستند؛ اما غرور هم نداشتند. اصحاب به اباعبدالله علیه السلام می گفتند: ما شهید می شویم، تا پدرت در حق ما شفاعت کند. وقتی که زهیر به قصد پیوستن به کاروان حسین علیه السام از همسرش جدا شد، همسرش از زهیر خواهش کرده و گفت: زهیر! تو با امام حسین علیه السلام برو، من هم به کوفه می روم؛ اما فردای قیامت مرا پیش جدّ امام حسین علیه السلام فراموش نکن.(2) عزیزان رسول خدا صلی الله علیه و آله همگی شربت شهادت نوشیدند و بازمانده ها هم هیچ روی خوشی از این دنیا ندیدند. خاندان بنی هاشم وقتی از کربلا برگشتند، پنج سال عزادار بودند. خانم ها پنج سال سرمه نکشیدند و در خانه های بنی هاشم غذا پخته نشد.(3) وقتی مختار سر ابن زیاد را فرستاد، نامه نوشت و با مقداری پول برای امام سجاد علیه السلام فرستاد و از حضرت خواهش کرد: آقا شما دستور بدهید تا خانم های بنی هاشم از عزا بیرون بیایند. در محاسن برقی و وسائل الشیعه این طور وارد شده است که تمام اهل بیت علیهم السلام سیاه پوشیده بودند و امام سجاد علیه السلام برای خانم های عزادار غذا درست می کرد.(4) بعضی از خانم ها، در سایه ننشستند.(5) امام حسین علیه السلام خانمی داشت که خیلی وفادار بود. می گویند که بعد از واقعه کربلا، هرگز در سایه ننشست. هر وقت که به او می گفتند: بی بی!بیا در سایه بنشین، می گفت: با چشم خودم دیدم که بدن پسر رسول خدا صلی الله علیه و آله در زیر آفتاب مانده بود. تا جان داشت، گریه کرد و از دنیا رفت. بعضی هم نوشته اند: برای حضرت زینب علیها السلام حال گریه نمانده بود؛ اما هر کجا می نشست، مردم به حال زینب علیها السلام گریه می کردند. .......................................................... پی نوشت: 1- ابن طاووس، سیدعلی، اللهوف، ص90؛ قمی، شیخ عباس، نفس المهموم، ص230و227. 2- قمی، شیخ عباس، نفس المهموم، ص180-181. 3- مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج45، ص207، باب40؛ قمی، شیخ عباس، نفس المهموم، ص473. 4- البرقی، احمدبن محمدبن خالد، المحاسن، ج2، ص420. 5- قمی، شیخ عباس، نفس المهموم، ص470. منبع: روضه های آیت الله احمدی میانجی قدس سره، ص78.