شهادت حضرت مسلم علیه السلام
نامه هاي اهل کوفه همچون سيل، پي در پي به امام حسين عليه السلام مي رسيد که آن حضرت را بر حرکت به سوي آنان تشويق مي کرد تا آنها را از ستم و خشونت امويان نجات دهد. و برخي از آن نامه ها، آن حضرت را در صورت تأخير از اجابتِ درخواستشان، در برابر خداوند و امّت، مسؤول قلمداد مي کرد.... نامۀ مسلم به امام عليه السلام: وکان نصّ الرسالة: (أمّا بعدُ، فإنّ الرائد لايکذب أهله، وقد بايعني من أهل الکوفة ثمانية عشر ألفاً، فعجّل الاقبال حين يأتيک کتابي هذا، فإنّ الناس کلّهم معک! ليس لهم في آل معاوية رأي ولاهوي، والسلام.). متن نامه چنين بود:«اما بعد، راهنما به کَسان خويش دروغ نمي گويد، هجده هزار تن از کوفيان با من بيعت کرده اند. همين که نامه ام به تو رسيد در آمدن شتاب کن که مردم همه با شما هستند و به خاندان معاويه، نظر و تمايلي ندارند، والسلام.»(1) و اين نامه 27روز قبل از شهادت مسلم بود. (2)
(البته تعداد بيعت كنندگان تا چهل هزار نفر هم نقل شده است. (3)
وضع اجتماعي محيط كوفه وبصره در حادثه كربلا: وضع اجتماعي وتشكيلات حكومتي كوفه وبصره در اين تاريخ بسيارمبهم ونامنظم بوده زيرا پيوست مردم با دستگاه حكومت از طريق وضع عشايري بوده وسران قبيله وسيله ارتباط مردم باحكومت وقت بوده اند،به توسط همان سران بزرگ قبايل،حقوق ومستمري از ديوان حكومت ميان افراد وخانواده ها تقسيم وبه مسئوليت همان سران تكاليف حكومتي به افرادتبليغ وتحميل مي شده است. (4)
به روايت مرحوم شيخ مفيد در ارشاد در بامداد آن شب به فرموده ابن زياد جارچي در شهر نداء كرد و مردم را به اجتماع در مسجد جامع دعوت كرد، مردم دسته به دسته به مسجد رفته و در آن اجتماع نموده و منتظر عبيدالله گشته تا ببينند وي چه مي گويد، پس از ساعتي آن ملحد كافر آمد و به منبر شد، بعد از خطبه و ايراد حمد و ثناء منشور ايالت فرمان حكومت خود را بيرون آورد و بر ايشان خواند و سپس آنها را به وعده هاي خوب و نويدهاي مرغوب و مطلوب اميدوار ساخته و گفت: اي مردم اميرالمؤمنين يزيد من را والي و حاكم اين ولايت كرده كه با رعيت انصاف نموده و جور و ظلم نكنم و من كساني كه مطيع و مخلص باشند از پدر و مادر نسبت به ايشان مهربان تر بوده و با مخالفان و طاغيان و ياغيان از شمشير تيزتر و از تازيانه كوبنده ترم، پيغام مرا به آن مرد هاشمي (يعني جناب مسلم بن عقيل سلام الله عليه) رسانده و بگوئيد ابن زياد مي گويد از غضب من بترس پيش از آنكه دچار آن شوي و تا زود است فرار كن والسلام. هنوز از منبر بزير نيامده بود كه نگهبانان و ديدهبانان مسجد از در خرما فروشان آمده و خروش ميكردند و ميگفتند: مسلم بن عقيل آمد! عبيد اللَّه بشتاب وارد قصر شد و درهاى آن را بست، و در ميان قصر جز سى تن نگهبان و بيست تن از سران كوفه و خانواده و نزديكانش كسى با او نبود، پس از قرار گرفتن در قصر رؤساي قبائل و طوائف كوفه را خوانده بر ايشان سخت گرفت و گفت:
بايد نام هاي كارگذاران هر قوم و هر يك از خوارج و اهل خلاف را كه در ميان شما باشند بنويسيد هر كه آنها را نزد من آورد ذمه او بري باشد و اگر اسامي آنها را ننويسيد بايد ضمانت كنيد كه احدي علم مخالفت نيافراشد و آنها را كه پنهان و مخفي كنند بر دار زنم و از عطاء محروم كرده و جان و مالشان بر من حلال گردد.ابن زياد «كثير بن شهاب» را (كه از طايفه مذحج بود) خواست، و باو دستور داد بهمراه آن دسته از قبيله مذحج كه فرمانبردار او هستند بيرون رود، و در ميان شهر كوفه گردش كند و مردم را از يارى مسلم بن عقيل (به هر نحو ممكن است) باز دارد و از جنگ بترساند و از شكنجه دولت بر حذر دارد،
در مقتل ابي مخنف است كه ابن زياد به جارچي امر نمود كه جار زده و به مردم خبر دهد كه لازم است در بيعت يزيد ثابت قدم باشند و عن قريب لشگري خون آشام از شام آمده و مردان مخالفين را كشته و زنانشان را اسير خواهند كرد.
مردم كوفه اين صداها را مي شنيدند و با يكديگر مي گفتند: ما را چه كه خود را ميان انداخته و مخالفت يزيد را كه خزينه و مال دارد نموده و با كسي كه درهم و دينار ندارد بيعت كرده و بي جهت خويشتن را به مهلكه اندازيم.
مردم پس از شنيدن وديدن تهديد ها شروع كردند بپراكنده شدن، زن بود كه مىآمد و دست پسر و برادر خود را مي گرفت و مي گفت: بيا برو اين مردم كه هستند مسلم را بس است، و مرد بود كه مىآمد پيش پسر و برادرش و ميگفت:فردا است كه مردم شام مىآيند، ترا با جنگ و آشوب چكار! بدنبال كار خود برو و او هم (با اين سخن) مي رفت، پس همچنان مردم پراكنده ميشدند تا شب شد، و مسلم نماز مغرب را كه خواند جز سى نفر در مسجد كسى با او نماند، چون ديد كه اين گروه اندك با او بيش نماندهاند، از مسجد بسوى درهاى قبيله كنده (براى بيرون رفتن) براه افتاد، هنوز بدرها نرسيده بود كه ده تن شدند، و چون از در مسجد بيرون آمد يك نفر هم بجاى نماند كه او را راهنمائى كند، باين سو و آن سو نگاه كرد ديد يك تن هم نيست كه راه را نشان او بدهد، و او را بخانهاش راهبرى نمايد، يا اگر دشمنى به او روى آورد از او دفاع كند. (5)
--------------------------------------------------------------------------------
پی نوشت:
1- حياه الامام الحسين بن علي ج2 ص 339.
2- نفس المهموم ص 114.
3- حياة الامام الحسين بن علي ج2 ص 347.
4- نفس المهموم ص117.
5- الارشاد(ج2)، ص: 51 تا 54 .