روضه مظلومیت امیرالمؤمنین(ع)؛ حجت الاسلام فرحزاد
ای اول مظلوم عالم علی جان، دیگر راحت شدی و به ملاقات خدا و پیامبر و بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها رفتی. بچه های امیرالمومنین قد و نیم قد و خردسال بودند که مادر را از دست دادند. امام حسن و امام حسین و زینبین چهار ساله تا هفت ساله بودند. در سن پایین مادر جوان هیجده ساله را از دست دادند. گفتند: اگر مادرمان از دست رفته پدر بالای سرمان است. دیگر عشقمان، امیدمان، سرورمان، آقایمان امیرالمومنین است. این بچه ها آنقدر مولا را دوست داشتند دور امیرالمومنین می چرخیدند.
حالا دیگر تنها امید خانه شان پدرشان است. امشب دیگر چراغ خانه علی خاموش است. امام حسن و امام حسین زانوی غم بغل کردند و ناله شان بلند است. خیلی سخت است یک موقعی شما عزیزی از دست می دهید اما راحت تشییع جنازه می کنید. می برید جای خوبی دفن می کنید مراسم می گیرید، سر خاک می روید، گریه می کنید. ای اولین مظلوم عالم چرا باید نیمه های شب بدن شما را غسل بدهند؟ چرا باید فرزندان امیرالمومنین اجازه نداشته باشد علنی تشییع جنازه کنند؟
چون خوارج نهروان قصدشان این بود قبر آقا را بشکافند بدن آقا را در بیاورند جسارت و اهانت بکنند. لذا نیمه های شب بدن مولا را حرکت دادند بردند در قبر گذاشتند. اما دیگر نمی توانستند بروند بالای قبر گریه و عزاداری کنند. تا صد سال قبر مولا امیرالمومنین مخفی بود. بی خود نیست این قدر برای مظلومیت مولا امیرالمومنین گریه می کنیم اشک می ریزیم. از نشانه های مظلومیت امیرالمومنین این است که آقا اباعبدالله روز عاشوراء وقتی عزیزانش به شهادت رسیدند آمد مقابل دشمن اعلام کرد: ای مردم «فَبِمَ تَسْتَحِلُّونَ دَمِی»[1]، به چه مجوزی خون من را حلال می دانید؟
من حسین بن علی با شما چه کردم؟ حلالی را حرام کردم؟ مالتان را بردم؟ خلافی کردم؟ چه جرمی مرتکب شدم که شما خون من را حلال می دانید؟ کشتن من را واجب می دانید؟ گفتند: با تو به خاطر دشمنی با پدرت امیرالمومنین می جنگیم؛ چون پسر علی هستی باید تو را بکشیم. اباعبدالله برای مظلومیت پدرش آقا امیرالمومنین علی علیه السلام گریه کرد.
زمانی که آقا ضربت خورده بودند زینب کبری آمد کنار بدن پدر بزرگوارشان امیرالمومنین نشست؛ عرض کرد: آقا جان من یک سؤالی از شما دارم. ام ایمن حدیثی از جدم پیامبر برای من نقل کرده که یک روزی من با برادرم حسین به کربلا می روم. آن جا امتحان ها و بلاها و شهادت هایی است این ها درست است. آقا فرمودند: زینبم درست است. آن خبری که ام ایمن گفته درست است. یک چیزی را هم برایت اضافه کنم دخترم زینب یک روزی در همین دروازه کوفه شما را به حالت اسیری می آورند. عزیزان و بچه های شما را اسیر می کنند.
بی بی زینب همه این وقایع را از پدرش شنیده بود و می دانست؛ اما بی بی یک وقت دید مردم با انگشت به بالا اشاره می کنند. نگاه کرد دید سر بریده برادرش بالای نیزه است. فرمود: فکر هر مصیبتی را، اسارت خودم را، شهادت شما را می کردم. اما گمان نمی کردم یک روزی سر حسینم را بالای نیزه ببینم. «أَلا لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَی الظَّالِمینَ»[2]؛ «وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ»[3]
پی نوشت ها:
[1] محمد باقر کمره ای، أمالی الصدوق، ص: 159.
[2] هود: 18.
[3] الشعراء: 227.