موضوع برنامه: سیره تربیتی انبیای الهی در قرآن کریم- حضرت یوسف (علیهالسلام)
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين عابدینی
تاريخ پخش: 05-12- 96
بسم الله الرحمن الرحیم، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
شریعتی: سلام میکنم به همهی بینندههای خوبمان و شنوندههای نازنینمان، انشاءالله هرجا که هستید دلتان گرم و بهاری باشد و خدای متعال پشت و پناه شما باشد. حاج آقا عابدینی سلام علیکم خیلی خوش آمدید.
حاج آقای عابدینی: سلام میکنم به همه بینندگان و شنوندگان عزیز. بنده هم از همهی عزیزان درخواست میکنم زیر این باران رحمت که محل اجابت دعوات هست، حاجتهای خود و دیگران را از دست ندهند. انشاءالله از خدای سبحان بهترینها را بخواهیم.
شریعتی: انشاءالله دعاهای همه ما مستجاب شود و باران رحمت الهی بر کویر خشکیده دل همه ما ببارد. بحث ما در ذیل بحث تربیتی انبیاء در قرآن کریم به قصه حضرت یوسف(ع) رسید و نکات خوبی را شنیدیم. ما خدمت شما هستیم و بحث امروز شما را مشتاقانه میشنویم.
حاج آقا عابدینی: (قرائت دعای سلامت امام زمان) انشاءالله خدای سبحان به همه ما توفیق بدهد که در کنار حضرت ولیعصر، امام زمان(عج) از یاران و یاوران و بلکه سرداران حضرت باشیم.
در محضر حضرت یوسف و یعقوب بودیم که باز هم با سلام بر این دو بزرگوار وارد سیره تربیتی میشویم. در خدمت آیات سوره یوسف بودیم، در ادامه آیات به این آیه رسیدیم، «وَ جاءَتْ سَيَّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللَّهُ عَلِيمٌ بِما يَعْمَلُونَ» (یوسف/19) در ذیل این آیه بیشتر نکات را گفتیم و نکات کمی مانده که عرض کنم. در این مورد در روایت شریفی که ابوحمزه ثمالی از امام سجاد(ع) نقل میکند، تمام این ما وقعی که عرض کردیم را در آن روایت شریف حضرت برای ابوحمزه ثمالی میفرمایند. از جریان آن فقیری که شب در خانه یعقوب آمد و گرسنه برگشت و نشد طعامی به او داده شود تا قصه به جایی میرسد که شب میشود و ابوحمزه به خانه برمیگردد و تا فردا که دوباره خدمت امام سجاد(ع) میرسد و عرض میکند: قصه نیمه کاره ماند. بقیه قصه را حضرت میفرماید تا اینجا که ابوحمزه سؤال میکند: سن یوسف در وقتی که حضرت به چاه افتاد چند سال بود؟ حضرت میفرمایند: نه ساله بود. یک نوجوان نه ساله وقتی در چاه میافتد، تنهایی، وقتی دَلو به چاه افتاد و با دلو خودش را به بالا رساند، در نظر بگیریم سن یوسف(ع) نه سال بود و بعضی نقلها تا دوازده سال را هم ذکر کردند. ابوحمزه از حضرت سؤال میکند فاصله بین این مکانی که کنعان محل سکونت یعقوب(ع) بود با مصر که یوسف را به آنجا بردند، چند روز راه است؟ چون فاصله را به روز حساب میکردند که هر کاروان یک روز راهش چقدر بود. حضرت میفرمایند: دوازده روز! یعنی هجران بین یوسف و یعقوب(ع) دوازده روز فاصله بود، اما با اینکه دوازده روز فاصله زیادی نیست اما این هجران هجده تا بیست سالهای که بین یعقوب و یوسف با آن همه سوز و گداز بوده چون امر الهی بر خبردار شدن و رفتن و اطلاع نبود و هم یوسف میدانست که باید صبر کند و هم یعقوب میدانست. یوسف (ع) میدانست کنعان کجاست و پدر و مادر کجا هستند و برادران کجا هستند. لذا قرار بر این بود که این هجران طول بکشد و هردو در این هجران آب دیده شوند و این هجران و سوز و گداز برای یعقوب و یوسف سازندگی داشته است. چون عملی به غیر رضای حق و به غیر اطاعت حق انجام نمیدادند و این خودش یک بحث بسیار دقیقی در رابطه با انبیاء است که هیچ حرکت اینها بدون اذن خدای سبحان نبوده است. لذا کار را خیلی سخت میکرد و جریان یوسف و یعقوب را عاشقانه سوزناک کرده همین اطاعت از امر الهی که باید در این فراق صبر میکردند به طوری که وقتی یوسف به آنجا میرسد دنبال خبرگیری بود اما حق نداشت خبردهی کند. خبر میگرفت اما خبر نمیداد حتی اینکه خبر به یعقوب برسد که یوسف کجاست و چگونه است. هرچند یعقوب میدانست یوسف زنده است اما به طریق عادی خبردهی صورت نمیگرفت.
در اینجا دارد وقتی مالک، یوسف را از برادران خرید، مالک میگوید: در تمام این سفر هرجا منزل میکردیم برکت وجود یوسف در آن مکان آشکار میشد. لذا بودن یوسف در این کاوان سبب برکت این کاروان شد تا حدی که وقتی مالک یوسف را فروخت، از کراماتی که از یوسف در طول مسیر دیده بود، مالک بچه دار نمیشد، از یوسف خواست دعایی کند برایش که خدا به او فرزندان پسری بدهد و با دعای یوسف مالک صاحب چندین فرزند پسر شد. بعد هم دارد که مالک خودش را به یوسف رساند و در خدمت یوسف وقتی یوسف عزیز مصر شد در خدمت یوسف قرار گرفت. یعنی مالک با محبتش غیر از اینکه نجات پیدا کرد، چون مالک بن زعر نقل شده از فرزندان اسماعیل نبی محسوب میشد. از اجداد او اسماعیل نبی بودند و مالک عرب بوده و از قسمتهای عرب نشین آمده است. این هم از برکات یوسف نبی بود که مالک هم در خدمت یوسف قرار گرفت و به کمالاتی که در خدمت یوسف بودند، رسید.
نکته دیگر اینکه گاهی در روایات سؤال شده که مشکلات را برادران ایجاد کردند اما ابتلائات را یوسف دید. با اینکه مشکلات را برادرها ایجاد کردند، چطور شد که ابتلائات را یوسف دید؟ در روایات این را جوابی دادند، بحار از دعوات راوندی نقل کرده است که برادرها یوسف را به چاه انداختند و او را فروختند. این هم یک ابتلاء بود که یوسف بنده شد اما به آنها چیزی از بلا نرسید؟ همه بلا به یوسف رسید. این برای ما یک درس عبرتی است. اینطور نیست که هرکسی اهل برای ابتلاء باشد. خود ابتلاء اهلیت هم میخواهد. چون ابتلاء یک توجه ویژه الهی است. گاهی برای تطهیر است که انسان را از بدیهایی که داشته تطهیر کند. گاهی برای ترفیع است نسبت به مقاماتی که ندارد تا این آماده شود. مثل ابتلائات ابراهیم خلیل، مثل ابتلائات یوسف(ع) که اینها را وقتی میخواهند بالاتر ببرند اینها را مبتلا میکنند، این وجود باید آماده شود و شرح صدر پیدا کند. لذا افتادن در چاه، بنده شدن که در بازار بردگان خرید و فروش شود. پیغمبر(ص) فرمودند: هرموقع من این آیه را میخوانم که پیغمبر خدا را «بثَمَن بَخس» فروختند. برای پیامبر خیلی جای تعجب بود که پیغمبر خدا را فروختند. اینجا میفرماید: «لانها لم یکونوا اهلاً له» این برادرها اهل برای ابتلاء نبودند. برای اینکه مبتلا باشی باید اهل باشی. لذا تعبیر هست که «البلاء للولاء» بلا برای اهل ولایت است. اینطور نیست که هرکس اهل ولایت شد، مبتلا شود. قاعده اینطور نیست که هرکس اهل ولاء شد حتماً مبتلا شود اما ابتلاء هم مربوط به اهل ولاء است که این قاعده که ابتلاء برای برگرداندن به سوی حق است برای آنهایی که کوتاهی داشتند. برای بردن بالاتر است برای کسانی که اهل حق هستند. یعنی با خدا رابطهی قوی دارند و مثل ابراهیم و انبیای دیگر میخواهند بالاتر بروند. هر وجودی که صلاحیت ندارد که مورد ابتلاء و بلای حق قرار بگیرد. البته بعضی از ابتلائات مثل بلای عذاب هست که آن دیگر ابتلاء و آزمایش نیست. آن دیگر بحث عذاب الهی است که بر اقوامی که دیگر جای هدایت ندارند نازل میشود. آنجا دیگر عقاب است. اما در اینجا ابتلاء هست. ابتلاء یعنی آزمایش، آزمایش کردن برای کسانی هست که صالح هستند برای کمالات لذا یا برایشان تطهیر است که گناهانشان بخشیده شود، یا ترفیع است که باعث رشدشان شود. پس هرکسی این صلاحیت را ندارد.
نکته دیگر این هست که خیلی از وقایع که اتفاق میافتد ما یک توقعی از این داریم ولی آنچه در نظام الهی هست غیر از آن است که ما توقع داریم. ما یک کاری میکنیم و دنبال این هستیم که نتیجهاش فلان نتیجه باشد ولی اینطور نیست که هرکاری ما انجام میدهیم نتیجهاش هم همانطور باشد که دلخواه ما است. گاهی غلبهی امر الهی و صلاحی که خدا در این میبیند طور دیگری قرار میدهد. لذا برادران یوسف را در چاه انداختند که از او اثری نماند. اما خلاف ارادهی برادرها شد و با همین افتادن در چاه مطرح شد. یا در جای دیگر مادر موسی، موسی را به آب انداخت اما به دست آسیه افتاد. یا ابراهیم که او را در آتش انداختند تا بسوزد، اما همان آتش گلستان شد و سبب معروفیت ابراهیم شد. اینطور نیست که هر کاری میکنیم فکر کنیم همان نتیجهای که فکر میکنیم را دارد و اگر نشود عمل ما باطل است. این تسلیم شدن به اینکه باید اقدام کرد و کوشش کرد اما به نتیجهای که او میدهد راضی بود. که آدم بگوید: خدایا تو به من امر کردی من عمل انجام بدهم، اما نتیجه بر این عمل آن است که تو اراده میکنی نه آنچه به نظرم میرسد و باید محقق شود. اگر انسان به این نتیجه رسید تسلیم اراده الهی شده است. اینجا به او سخت نمیگذرد. حتی اگر نتیجه سخت باشد، برای او سخت نیست. چون میداند خدا از پدر مهربان به انسان مهربانتر است. پس نتیجهای که میآورد در جهت کمال این است. با این نگاه انسان در یک آسایشی قرار میگیرد البته حرف زدن راحت است اما به نتیجه رسیدن مهم است. لذا باید دنبال نشانهها را گرفت و نشانهها را باید پیگیری کرد. این پیگیری نشانهها یعنی همین که نشانههای ارادهی الهی را در نتایج دید.
در خدمت آیه 20 هستیم «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ» (یوسف/20) این آیه شریفه برای اهل اخلاق و ذوق خیلی بشارتها داشته است. لذا در این آیه حرفهای زیبایی زده شده است. با اینکه میگوید: برادران یوسف را «بثمنٍ بخسٍ» بهای اندکی فروختند. ثمن یعنی قیمت، بخس یعنی از حد قیمتی که این داشته خیلی پایینتر، مثل اینکه میگویند: مفت فروخت. این مفت فروختن همان ثمن بخس است که قیمت او نیست. یکوقتی طرف نیاز دارد و به مالش چوب حراج میزند و هر قیمتی بگویند، میفروشد. اینها قیمت را کم گفتند. این قیمت کم گفتن برای این بود که میخواستند از دست یوسف راحت شوند. یعنی احتیاج به پول نبود. حتی شاید میدانستند که این پول حرام است چون یوسف عبد نبود. اینها فرزند انبیاء بودند و میدانستند این پول برای آنها حلال نیست. در قرآن ندارد این پول را چه کردند و در روایات هم وارد نشده با این پول چه کردند. اما به نظر میآید اینها احتیاج به این پول نداشتند. خانواده یعقوب خانواده متمکنی بودند از نظر چوپانی و مال و اموال کم نداشتند لذا میخواستند از دست یوسف راحت شوند. من فکر میکنم شاید کم گفتن این پول حتی در این جهت میخواستند ناراحتی که از یوسف داشتند، چون یوسف عزیز بود در منظر پدر، با کم فروختن او را تحقیر کنند. هم میخواستند یوسف را به هر قیمتی شده بدهند برود و راحت شوند، یعنی با وجود اینکه یوسف صاحب کمالات بود اما آنها هم در خریدن احتیاط میکردند. چون میدیدند قیافه این بنده به بردگی نمیخورد. رابطه و حال اینها هم یک رابطهای نبود که برای اینها قوت قلب بیاورد. لذا آنها هم خیلی رغبت در خریدن نداشتند. همه اینها باعث میشد هم از جانب خریدار و هم فروشنده قیمت یک ثمن بخسی باشد.
«دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ» قابل شمارش بود. درهم وقتی تعدادش چهل به بالا باشد با وزن میدادند. شمردن اینقدر ارزش نداشت. لذا کمتر از چهل را میشمردند. وقتی بالای چهل میشد اینها را وزن میکردند که در حقیقت کیسه بود و کیسهای حساب میکردند. لذا اینجا دارد شمارش شده بود و معلوم میشود کمتر از چهل بوده است. در روایت هم نقل شده حدود هجده یا بیست یا بیست و دو درهم فروختند. «وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ» این فروشندگان «فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ» تعبیر زهد نسبت به چیزی است که انسان وقتی یک چیزی را دارد و خارج از تصرف میکند، اختیاراً، این زهد میشود. یک موقع انسان کم رغبت به چیزی است این زهد نیست. زهد جایی است که انسان از تصرفش خارج میکند یک چیزی را، یعنی مثلاً فلان مال را دارد، صدقه میدهد. یک خانهای دارد میگوید: من این را نمیخواهم. تعبیر این است که وقتی بی رغبتی به حدی میرسد که از تصرف او را خارج میکند، زهد میشود. البته به بی رغبتی هم اتلاق زهد شده است اما اتلاق نهایی جایی است که از تصرفش کلاً خارج است. لذا اینها نسبت به یوسف اینقدر بی رغبت بودند که یوسف را از تصرف خودشان با کمال بی رغبتی خارج کردند. گاهی انسان نسبت به آخرت زاهد است و گاهی نسبت به دنیا زاهد است. یعنی اعمال صالح که در رصدش قرار میگیرد میتواند انجام بدهد، اما انجام نمیدهد. زاهد به آخرت است. بی میل به آخرت است با اینکه تحت تصرفش قرار گرفته، به چیزی که تحت تصرف قرار نگیرد زهد نمیگویند. حتماً باید تحت تصرف باشد، که از تصرف خارج کند. این زهد میشود. این «فیه» که آمده، میگویند: وقتی زهد با فیه متعدی شود در عربی یعنی کمال بی رغبتی! میتوانست بگوید: «کانوا من الزاهدین»،«وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ» این تعبیر است که شدت بی رغبتی است. نشان میدهد اینها کمال بی رغبتی را به یوسف داشتند. یعنی برایشان پول مهم نبود. برایشان سرنوشت یوسف مهم نبود. کاملاً از او دل کنده بودند و خواستند هرطور شده، چون اینها به قتلش راضی شده بودند. معلوم میشود اینها کمال بی رغبتی را دارند.
وقتی او را فروختند چون میخواستند نشان بدهند قیمتش کم است، گفتند: این گریز پا است و فرار میکند. لذا خود این فرار بودن برای این بود که یوسف را تحقیر کنند که نکند از کاروان برگردد. به کاروان گفتند: اولاً این اهل فرار است و ثانیاً اهل سرقت است. تهمت سرقت را به یوسف زدند. لذا کاروان دستور دادند او را به مرکبی که قرار بود سوارش شود ببندند و یک غلام بد اخلاقی را بالای سرش گذاشتند که قصد فرار به ذهنش نزنند. اینها همه اعمالی است که برادران یوسف با او کردند که این را کاروان خریدند. اما کاروان در طول مسیر دیدند به وجود این برکاتی میآید که کم کم نگاه تفاوت کرد ولیکن یوسف خودش را معرفی نکرد. اما وقتی مالک میخواست او را در بازار مصر بفروشد، وقتی فروخت چون آنجا به مزایده گذاشتند. وقتی او را به بازار مصر آوردند آوازهی یوسف از قبل پیچیده بود. وقتی در بازار عرضه کردند، قیمت گذاری شروع شد و مزایده شد. بیان این خیلی سخت است که پیغمبری صدیق، از مخلصین، زیبا و با این همه کمالات در بازار عرضه شود و هرکسی یک قیمت بدهد، میدانید اگر به هر قیمتی فروخته میشد تحت رقیت و بندگی آن خانواده قرار میگرفت. یعنی سرپرستی این نوجوان از این دهان به آن دهان، از این خانواده به آن خانواده قیمتهایی که میدادند منتقل میشد. خدای سبحان چقدر صبر دارد. بنده مخلصی مثل یوسف را اینطور معامله بکند. این بگوید: من میخواهم، او بگوید: من میخواهم. درست است برادرها بی رغبتی نشان دادند و فروختند اما در بازار بردگان مورد رغبت قرار گرفت. لذا دارد عزیز مصر بالاترین پیشنهاد را داد. عزیز مصر بالاترین قیمت را میگوید و یوسف به آن قیمت فروخته میشود.
وقتی مالک برای گرفتن پول میآید، یوسف به او یک پیامی میدهد که مالک من یوسف بن یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم هستیم. این پول برای تو حلال نیست. من حر هستم. لذا میگوید: این سری برای من و تو است و این را جای نقل نکنی. مالک نزد عزیز مصر میآید و میگوید: چون من تحت حاکمیت شما تجارت میکنم، نمیخواهم نمکدان خورده باشم و نمکدان بشکنم، چون شما این را خریدید، من این را به همان قیمتی که دادم، از شما میگیرم. همان بیست درهمی که دادم، میگیرم. مالک تبعیت کرد و پول را نگرفت. اینها همه کمالاتی است که از قبل یوسف به همه کسانی که با او مرتبط هستند میرسد. مالک از یوسف جدا شد و یوسف برای مالک دعا کرد که بچهدار شود و خدا فرزندان زیادی به او داد. «وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ» از این آیه اولیای الهی استفادههای زیادی کردند. هم برای یوسف نقلی است که این نقل را با اینکه شاید قابل خدشه باشد، اما چون درس اخلاقیاش قابل استفاده است، بنابر اینکه انتساب هم داشته باشد، ما نقل میکنیم و حتی ممکن است نسبت به یوسف صحیح نباشد اما اصل مسأله قابل نگاه اخلاقی است.
میگویند: روزی یوسف در کودکی خودش را در آینه نگاه کرد، وقتی زیبایی خودش را دیده بود، گفت: اگر من برده بودم و قرار بود روی من قیمت بگذارند، چقدر میگذاشتند؟ این نقل است. خدای سبحان همین نگاه کودکانه را در وجود او ایجاد کرد که اگر قرار باشد قیمتی بگذارند گاهی به«وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَراهِمَ» است. گاهی آدم خودش را در آینه میبیند میگوید: من چه کسی هستم! گاهی شهرتی پیدا کرده، یا یک جایی کاری دارد و فکر میکند اگر نباشد کار روی زمین میماند. گاهی خدای سبحان او را بیمار میکند و مدتی سرکار نیست و بعد میبیند کار هم به خوبی میچرخد که بفهمد کار دست کسی دیگر است.
بعضی در رابطه با این مسأله میگویند: اگر بخواهند بهشت را در مقابل عمل ما بدهند، بهشت در مقابل عمل ما چه قیمتی پیدا میکند. یعنی بهشت به عمل ما نسبتی پیدا نمیکند. بهشت محل لقاء الهی است. محل قرب الی الله است. اگر بخواهند بهشت را به عمل ما بدهند عمل ما لیاقت دادن بهشت را ندارد. برادران یوسف دشمن یوسف بودند و یوسف را فروختند چون دشمن او بودند. «بثمن بخس» فروختن آنها تعجب ندارد. تعجب از این است که ما خودمان را دوست داریم. ما نفسمان را دوست داریم، خدا هم یک خریدار نقد برای نفس ما هست «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّة» (توبه/111) خریدار دائم است. آماده و نقد، اما ما نفسمان را به چه کسی میفروشیم؟ حقیقت خودمان را به نفس أماره میفروشیم؟ به ثمن بخس میفروشیم. میگوید: تعجب نکنید که برادرها، یوسف را به ثمن بخس فروختند. دشمنش بودند و میخواستند از دستش راحت شوند. ما خودمان را دوست داریم. از یک طرف یک مشتری پا به کاری داریم که به اعلی قیمت میخواهد ما را بخرد. «ِبأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّة» تازه به تعبیر امیرالمؤمنین بهشت قیمت ابدان شماست. قیمت جان شما خداست. لقاء و قرب اوست. ما نفسمان را با معصیتهایی که میکنیم به این قیمت عظیم میفروشیم. در مقابل خریداری که خداست. به خریداری که بثمن بخس میخرد، میفروشیم که دشمن است و همان شیطان است و نفس أماره ماست. لذا برادران یوسف را سرزنش نکنیم. اول سرزنش را به خودمان بکنیم که ما داریم بدتر از آن را انجام میدهیم و بدتر از آن را میفروشیم، چون جاهل هستیم. اگر برادران یوسف، یوسف را میشناختند، وقتی عزیز مصر شد و خدمت او را رفتند، او را نشناختند. گفتند: «يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ» (یوسف/88) اینجا نمیدانند عزیز یوسف است. در مقابل آن حقیقت عظیم، خضوعشان این است که ما به بیچارگی افتادیم و چیزی هم نداریم. از او میخواهند که بر ما رحم کن. «فَأَوْفِ لَنَا الْكَيْلَ» به ما بده، «وَ تَصَدَّقْ عَلَيْنا» ما را بخر. یعنی ثمن بخسی که یوسف را فروختند، افتادند به اینکه بثمن بخس بیایند اینطور ناله و تضرع در مقابل یوسف داشته باشند. لذاذ تعبیر این است که در بازار برده فروشها که یوسف را عرضه کردند، بخاطر همین خدای سبحان جزای صبر یوسف را این قرار داد که اهل مصر همه بنده یوسف شدند. دوران قحطی میشود و مردم ابتدا با پول برای خرید گندم میآیند. سال دوم با جواهراتشان میآیند. سال سوم املاکشان را میفروشند. سال چهارم آنهایی که ثروتمندتر بودند، سال پنجم و ششم فرزندانشان و سال ششم خودشان را به یوسف گرو میگذاشتند که به ما گندم بدهی.
پس از جریان قحطی یوسف(ع) که دوران راحت میشود، همه را آزاد کرد و همه اموال را به آنها برگرداند. اما این با نگاه توحیدی که یوسف موحدی است که دارد این کار را میکند، یک اصلاح عظیمی در آن جریان ایجاد کرد و مردم را به توحید راغب کرد. وجود یوسف با این شدتی که در چاه بیافتد و بعد کاروان دربیاورند و بعد برود در بازار فروخته شود، باعث شود تمام مردم مصر از قحطی نجات پیدا کنند و بتوانند با تدبیر یوسف از قحطی نجات پیدا کنند. تا جایی که جان و مال و زندگیشان را نزد یوسف گرو گذاشتند. اما کریم این است که بعد از اینکه اینها را گرفت تا در نظام تربیتی به کمال برساند، همه را آزاد کرد و همه اموال را به آنها برگرداند و اینها را در نظام توحیدی سوق داد، لذا مردم مصر عمدتاً موحد شدند. لذا هرکسی در هرجایی که مشغول کار است، میتواند با سیره تربیتی عملی خودش مردم را به توحید و اسلام و شیعه بودن و نظام الهی دعوت کند و به اخلاق خوب مردم را دعوت کند. لذا امام صادق فرمودند: شما مبلغ باشید و مردم را دعوت کنید در حالی که خاموش هستید. گفتند: چطور در خاموشی دعوت کنیم؟ حضرت فرمودند: در هر کمالی نفر اول باشید. در هر خلق خوبی نفر اول باشید. در احتیاجات مردم که به علم و فن احتیاج دارند شما بهترین باشید. اگر شما بهترین بودید وقتی مردم به شما رجوع میکنند میفهمند این شیعه جعفری است و میگویند: «رحم الله جعفراً» این شیعه جعفر است. با این طریق مردم را به سمت کمال سوق بدهید.
نکته دیگر اینکه هر قیمتی در مقابل یوسف ثمن بخس بود یعنی اگر به عالیترین قیمت هم میگفتند، یوسف صدیق است. قیمت ندارد! دنیا و آخرت هم قیمت یوسف نبود. لذا ثمن بخس این نیست که بگوییم: هجده درهم بود ثمن بخس است. اگر صد دینار میشد خوب بود. قیمت پیشنهادی عزیز مصر هم در مقابل حقیقت یوسف ثمن بخس بود. لذا تعبیر پیامبر این است که یوسف نبی است و چگونه قابل خرید و فروش باشد. دنیا و آخرت یک تجلی نبی است. اسم اعظم در دست نبی است. همه تدبیر عالم به واسطهی وجود اوست. هر قیمتی در دنیا و آخرت و هر مخلوقی به واسطهی ارادهی اوست که محقق و پا برجاست. پس هر ثمنی در مقابل او ثمن بخس است.
نکته دیگر اینکه وقتی کاروان خواستند یوسف را از کنار آب ببرند، یوسف به مالک گفت: اجازه بده من از افرادی که فروختند خداحافظی کنم. گفتند: اینها با تو بد کردند و رفتار بدی داشتند. دارد آمد و دستان اینها را بوسه زد و از اینها خداحافظی کرد. مالک گفت: این همه با تو بدی کردند و تو را تحقیر کردند، چطور وقت خداحافظی تو با این مهربانی رفتار میکنی؟ اینها اتمام حجت اولیای الهی است که اگر در درون اینها باز راهی برای منقلب شدن هست، راه باز مانده باشد. گناه هرچه بماند کدورتش بیشتر میشود. هرچند دل برادران در آنجا نرم نشد که بازگردند، اما وقتی از او پرسیدند، یوسف گفت: من درونم نسبت به اینها مهربان است. یوسف گفت:وجود من وجود مهربانی بود که با همه بدی که به من کردند دلم نیامد بدون خداحافظی از آنها جدا شوم.
نکته دیگر اینکه میگویند: عجیب نبود که یوسف را بثمن بخس فروختند. عجیب این بود که اینها که خریدند چطور بثمن بخس یوسف را بدست آوردند؟ این چقدر زیباست. یک زمان هست آدم جاهل است و یک چیزی را بثمن بخس میفروشد. بچه است طلا را میدهد و آبنبات میگیرد. عجیب است که یک کالای گران قیمت و گرانقدر با یک قیمت کمی دست کسی بیاید. در دنیا خدا گاهی با ما این کار را میکند. یک چیز قیمتی را به راحت ترین راه سر راه ما قرار میدهد. ولی ما قدر نمیدانیم چون راحت به دست آوردیم. همیشه برای یک چیز گرانبها نباید پول سنگین داد، گاهی یک پول کمی را سرمایه گذاری کرده ولی یک چیز عظیمی را خدا برای او روزی کرده است. گاهی اعمال ما ساده و سبک است، اما نتیجهای که در رابطه با خدا بر او مترتّب میشود غیر قابل تصور است. نتیجه مرتبط با بی نهایت است. لذا میگویند: هیچ عملی را در رابطه با خدا کوچک نشمارید. چون این عمل مرتبط با او میشود. اگر وقت ما را نسبت به عباداتی که کردیم قیمت گذاری کنند، بگویند: شما روزی یک ساعت عبادت کردی. بخواهند اجرت عبادات ما را بدهند. چه میشود؟ پول یک چشم ما نمیشود که نصف دیه ماست. ولی خدای سبحان همین را یک ابدیت در قبالش میدهد. این عمل ثمن بخس است اما ابدیت در قبال این داده میشود. یوسف را به آن کاروان خدا هدیه کرد. یوسف را با ثمن بخس بدست آوردند. پس تعجب از آنها نیست که ارزان فروختند. تعجب این است که یک حقیقت گرانقدری ارزان بدست آمد. اینها نکات لطیفی است.
نقل است پیغمبر به مسجد برای نماز تشریف میآوردند. بچهها دور ایشان ریختند که به ما سواری بده، پیغمبر ایستاد با آنها بازی کرد. بلال دید پیغمبر برای نماز دیر آمد، آمدند دنبال پیامبر، دیدند بچهها او را رها نمیکنند. گفت: وقت نماز است. فرمود: از اینکه دل این بچهها را بشکنم ناراحت میشوم. ببین چیزی پیدا میکنی به بچهها بدهیم و دست از ما بردارند. بلال رفت از منزل پیامبر هشت عدد گردو آورد، پیامبر گردوها را گرفت و فرمود: شترتان را به هشت گردو میفروشید؟! بچهها قبول کردند که پیغمبر را رها کنند. دارد پیغمبر فرمود: «رحم الله أخی یوسف» خدا رحمت کند برادرم یوسف را «بثمن بخس» فروختند اما مرا به هشت گردو فروختند! بچهها نمیشناسند. ما وقتی نمیشناسیم، لحظه لحظههای عمر ما در مقابل ابدیت، میخواهد ابدیت را ایجاد کند. اگر به ما میگفتند: شما هشتاد سال فرصت دارید یک ابدیت را بسازید، بیست سال میتوانید کار کنید و عمری از این بخورید. چطور حاضر بودیم که بیست سال زحمت بکشیم، آن بی نهایت عمر را میتوانستیم بهرهمند باشیم؟ تلاش در هر لحظه چقدر جا داشت؟ چون نمیشناسیم راحت داریم از لحظه لحظههایمان که عمر ابدیت را در وجود ما میخواهد بسازد به راحتی میگذریم. چون جاهل هستیم به راحتی میگذریم. تعبیر هست که اگر حقیقت یوسف آشکار میشد، نه فروشندگان جرأت فروختن داشتند و نه خریداران طاقت خرید داشتند. اگر حقیقت یوسفی تجلی میکرد یعنی جهل نبود. جرأت خرید و فروش نسبت به یوسف نبود. در خیال کسی خطور نمیکرد که من خریدار یوسف باشم یا او بگوید: من فروشنده یوسف هستم. چه برسد بگوییم: بثمن بخس باشد. ما نسبت به عمرمان، حقیقت و جانمان که یوسف وجود ماست، یوسف وجود ما جان ماست. بثمن بخس داریم او را میفروشیم چون نمیشناسیم. جهل ما باعث شده این ثمن بخس این را از دست ما خارج کند و محرومیت برای ما ایجاد کرده، لذا اگر این قصه را با این نگاه ببینیم تعبیر انفسی هم پیدا میکند که یوسف وجودمان را داریم بثمن بخس میفروشیم. لذا فعل برادران را تخطئه نکنیم، اول به خودمان نگاه کنیم که چطور این را از دست میدهیم.
شریعتی:
یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست *** نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم
انشاءالله قدر یوسف وجودمان را بدانیم و نکات تربیتی که حاج آقای عابدینی گفتند در لحظه لحظه زندگی ما قرار بگیرد و جلوی چشم ما باشد. امروز صفحه 240 قرآن کریم، آیات 38 تا 43 سوره مبارکه یوسف در سمت خدا تلاوت خواهد شد. امروز اولین گروه از زائرین عتبات عالیات از شهر مقدس قم عازم نجف اشرف خواهند شد و بعد هم انشاءالله کربلای معلی و کاظمین و سامرا را زیارت خواهند کرد. انشاءالله گوارای وجود همه آنها باشد. انشاءالله نفرات دور دوم قرعه کشی را هم اعلام خواهیم کرد و از طریق سایت برنامه هم میتوانید پیگیر باشید. دعا بفرمایید و آمین بگوییم.
حاج آقای عابدینی: از خدای سبحان میخواهم به همهی ما توفیق محبت اهلبیت(ع) را بدهد، توفیق شناخت و ارتباط با آنها را بدهد، توفیق شناخت حقیقت قرآن را بدهد که راحت از دست ندهیم. جهل ما خیلی محرومیت برای ما آورده است. انشاءالله خدای متعال جهل را از وجود ما ریشه کن بکند. کشور ما را با عزت به دست صاحبش برساند و دشمنانش را نابود بگرداند.
شریعتی: این هفته قرار هست از مرحوم ملا هادی سبزواری یاد کنیم. برای ما از ایشان بگویید.
حاج آقای عابدینی: خدا ایشان را رحمت کند. اینکه در کمال علم میشود کاملاً متواضع بود را مرحوم حاجی سبزواری به نمایش گذاشتند. این روش تربیتی خوبی است به خصوص برای کسانی که یک کمال ویژهای دارند مثل علم یا مقامی دارند. مرحوم حاجی سبزواری به صورت غریب به کرمان مسافرت کرده بودند. در آنجا از خادم مدرسهی علمیهای تقاضا میکنند جایی به ایشان بدهند. میگویند: نه، میگوید: یک دخمهای بدهید من به شما در کارهای مدرسه کمک میکنم. چهار سال در آن مدرسه خادم مدرسه میشود به طوری که سر کلاسها درس منظوم ایشان تدریس میشد. شعرهای حاجی را میخواندند و ایشان میشنید. اما ایشان به عنوان خدمتکار چهار سال خدمت کرد و خیلی سخی بود. هرچه داشت معمولاً صدقه میداد. کسی گفت: اگر شما اهل صدقه هستی چرا هر آنچه داری نمیدهی؟ گفت: حق زن و فرزندم را نگه داشتم ولی برای خودم چیزی نگه نداشتم. این نگاه که عالم اینگونه اهل تواضع باشد بسیار عجیب است و بعد هم از آنجا میرود و نمیماند. برای ما دورانی را میطلبد که هرکس که علم و مقام و عنوانی پیدا میکند، چنانچه برای یوسف چاه و زندان سازنده بود، برای ما دوران تواضع حتماً سازندگی دارد. اینکه انسان کاری بکند که حالت تواضعش شدیدتر باشد تا خدای نکرده شیطان در وجودش تصرف نکند.
شریعتی: از طرف خودم و شما به همه زائران کربلای معلی التماس دعای ویژه میگویم. سلام میکنیم به پیامبر مهربانیها، محمد مصطفی(ص). «والحمدلله رب العالمین و صلی الله علی محمدٍ و آله الطاهرین»
«وَاتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبَائِي إِبْرَاهِيمَ وَإِسْحَاقَ وَيَعْقُوبَ ۚ مَا كَانَ لَنَا أَن نُّشْرِكَ بِاللَّهِ مِن شَيْءٍ ۚ ذَٰلِكَ مِن فَضْلِ اللَّهِ عَلَيْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَشْكُرُونَ «38» يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ «39» مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلَّا أَسْمَاءً سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَاؤُكُم مَّا أَنزَلَ اللَّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ ۚ إِنِ الْحُكْمُ إِلَّا لِلَّهِ ۚ أَمَرَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ ۚ ذَٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لَا يَعْلَمُونَ «40» يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْرًا ۖ وَأَمَّا الْآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِن رَّأْسِهِ ۚ قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ «41» وَقَالَ لِلَّذِي ظَنَّ أَنَّهُ نَاجٍ مِّنْهُمَا اذْكُرْنِي عِندَ رَبِّكَ فَأَنسَاهُ الشَّيْطَانُ ذِكْرَ رَبِّهِ فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ «42» وَقَالَ الْمَلِكُ إِنِّي أَرَىٰ سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنبُلَاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ ۖ يَا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِن كُنتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ «43»
ترجمه: و آيين پدرانم ابراهيم و اسحاق و يعقوب را پيروى كردهام. براى ما سزاوار نيست كه چيزى را شريك خداوند قرار دهيم. اين از فضل خدا بر ما وبر مردم است، ولى بيشتر مردم سپاسگزارى نمىكنند. اى دو يار زندانى من! آيا خدايان متعدّد و گوناگون بهتر است يا خداوند يكتاى مقتدر؟ شما غير خدا چيزى را عبادت نمىكنيد مگر اسمهايى (بىمسمّى) كه شما وپدرانتان نامگذارى كردهايد (و) خداوند هيچ دليلى (بر حقانيّت) آن نفرستاده است. كسى جز خدا حقّ فرمانروايى ندارد، او دستور داده كه جز او را نپرستيد. اين دين پا بر جا و استوار است، ولى اكثر مردم نمىدانند. اى دوستان زندانيم! امّا يكى از شما (آزاد مىشود) و به ارباب خود شراب مىنوشاند و ديگرى به دار آويخته مىشود و (آنقدر بالاى دار مىماند كه) پرندگان (با نوك خود) از سر او مىخورند. امرى كه درباره آن از من نظر خواستيد، حتمى و قطعى است. و (يوسف) به آن زندانى كه مىدانست آزاد مىشود گفت: مرا نزد ارباب خود بياد آور. (ولى) شيطان يادآورى به اربابش را از ياد او برد، در نتيجه (يوسف) چند سالى در زندان ماند. و (روزى) پادشاه (مصر) گفت: من هفت گاو فربه كه هفت گاو لاغر آنها را مىخورند و هفت خوشه سبز و (هفت خوشه) خشكيدهى ديگر را (در خواب) ديدم، اى بزرگان قوم! اگر تعبير خواب مىكنيد دربارهى خوابم به من نظر دهيد.