موضوع برنامه: شرح زیارت جامعه کبیره
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين رنجبر
تاريخ پخش: 30-03-95
بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
حاج آقا رنجبر: عرض سلام دارم خدمت جنابعالی و بینندگان عزیز.
شریعتی: کمکم داریم به نیمه ماه مبارک رمضان نزدیک میشویم. انشاءالله این فرصت باقیمانده فرصت با برکتی برای همه ما باشد. تا رسیدن به درک شبهای قدر و انشاءالله قدر این لحظات را بدانیم.
حاج آقا رنجبر: این بچهها زبانشان آینه است. آینه دلهایشان است. یعنی میان زبان آنها و دلهای آنها هیچ صافی و فیلتری وجود ندارد. هرچه در دل داشته باشند، به راحتی، به آسانی، بیهیچ تکلف و مزایدهای بر زبان میرانند. یک غذایی پیشش میگذاری میگویی: دوست داری؟ میگوید: نه! همه میگویند: دوست داریم. آن سوغاتی را دوست داری؟ آره! هم آرهاش آره است و هم نه او نه است. یعنی حقیقتاً زبانش آینه دلش است. انعکاس دهنده آنچه در دل و ذهنش خطور میکند و عبور میکند و میگذرد. بخاطر همین هم هست که دوست داشتنی هستند. معصوم هستند. پاک هستند. به دل مینشینند. گفت: ای من فدای آنکه دلش با زبان یکی است!
بچهها مصداق این حقیقت هستند. بعدها متأسفانه بزرگترها، پدر و مادر، جامعه، مدرسه، محیط، فاصله بین زبان و دل آنها میاندازند. پدر به او میگوید: اگر سر سفره گفتند: غذا خوب است؟ بگو: خیلی خوب است. فلانی آمد جلویش بلند شو! اینطور حرف نزنی. آنطور ننشینی! با این نصیحتها، با این توصیهها و سفارشها، فاصله بین زبان و دل اینها میاندازند. این خیلی خطرناک است.
شریعتی: یعنی پدر نباید نگران تربیت و ادب بچهاش باشد؟
حاج آقای رنجبر: ادب این نیست. ادب کردن این نیست. آن ادب الهی را دارد، یعنی آنچه در دلش هست بر زبانش صدق است، خیلی خوب است. بچه را باید به حال خودش رها کنی. خودش تشخیص بدهد. خودش به یک جایی برسد، نه اینکه من خوب میدانستم، خوب نبود. اینکه من بد میدانستم، بد نبود. چرا؟ چون اینطور رفتارها با ریا، با تظاهر، باب دروغ را باز میکند. شما ممکن است یکجا را درست کنی، طوری رفتار کند که مهمان شما خوشش بیاید. او باید با آزمون و خطا به اینجایی هست برسد. مثل غنچهای هست که باید خودش باز شود. شما بازش نکن. شما دستکاری نکن. به موقع باز میشود. به موقع آنچه بد است، میفهمد بد است. میفهمد اینطور نباید حرف میزد. مستقیم امر نکنید. مستقیم نهی نکنید. با رفتار خودت، با اخلاق خودت، با منش خودت نشان بده. دستوری و امری نباشد. فرمان نباشد. این کار را بکن. اینطور بگو. آنطور بنشین. این رفتار بچه را ضایع میکند. بچه دیگر خودش نیست، شما هستی. نگاه میکند ببیند پدر از چطور حرفی خوشش میآید، همان را میگوید. همین بچه وقتی در یک سازمان و اداره میآید، نگاه میکند هرچه مدیر بگوید. هرچه بخواهد. چون از بچگی یاد گرفته که خودش، خودش نباشد. چرا قرآن میگوید: «عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُم» (مائده/105)؟ خودت باش. نگاه به این قضاوتها، نگاه به این داوریها نکن. قضاوتها و قضاوتهای مردم، ریشه در تربیتهای خودشان دارد. شاید خوب تربیت نشده که اینطور قضاوت میکند.
کاری ندارد، شما یک کسی که سرش را تراشیده، در خیابان بیاید. در یک محلهای برود. یک عده این را میبینند، این کسانی که اهل مد هستند، میگویند: حتماً مد است. این سرش را تراشیده است. یک کس دیگر در یک محله دیگر همین آدم را میبیند، چون خودش از سربازی آمده، میگوید: حتماً این هم از سربازی آمده است. میگوید: چند روز مرخصی هستی. چند ماه خدمت میکنی؟ یک کس دیگر که از زندان آمده، فکر میکند این تازه از زندان آزاد شده است. قضاوتها، داوریها ریشه در تربیت خود آدمها دارد. تو که نمیتوانی همه را تربیت کنی، لااقل خودت را تربیت کن. «عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُم» خودت باش. این خیلی توصیه عظیمی است که قرآن دارد. حافظ چرا حافظ است؟ چون خودش است. اگر یک کسی را نخواهد میگوید: برو! ولو همه عالم و آدم میگویند: بیا. یک کسی هم بخواهد، میگوید: بیا. ولو همه عالم و آدم میگویند: برو! چرا اینقدر از واژههایی مثل می و باده و دف و کف و نی استفاده میکند؟ یعنی من اسیر قضاوتها و داوریهای دیگران نیستم. من چه کار دارم دیگران چه حرفی میزنند؟ هر حرفی میخواهند بزنند. من این هستم. من میخواهم حرفهایم را در این قالب بریزم. حالا دیگران میریزند، بریزند. نمیریزند، نریزند. من کاری به دیگران ندارم.
شریعتی: این یک جور بیتفاوتی نسبت به اطرافیانمان نیست؟
حاج آقای رنجبر: نه، چرا بیتفاوتی؟ اینکه چه میگویند، نباید برای ما مهم باشد. هرچه میخواهند بگویند. گفتههای دیگران نباید مهم باشد.
شریعتی: زندگی اجتماعی چه میشود؟
حاج آقای رنجبر: بهتر میشود. ببینید خود این غربال میشود. آنهایی که صاف و صادق و سالم هستند، کنارت هستند. آنهایی هم که نیستند، کنار میروند. حافظ الآن محبوبتر شد در روزگار خودش یا محبوبیتش کاسته شد؟ محبوبتر شد. چون میگویند: خودش است. کاری به داوریها و قضاوتهای دیگران ندارد. یک زمانی که برای یک افرادی که اسمشان واعظ بود، بالای منبر میرفتند و موعظه میکردند، اما چون حلوا حلوا میکردند، این به صراحت میگفت: برو پی کارت! برو به کار خود ای واعظ این چه فریاد است! واعظ منظورش کسی است که فقط واعظ است. ولی بویی از خدا نشنیده است. اینجا هم میگوید: واعظ ما بوی حق نشنید. بشنو این سخن! این آقایی که به او واعظ میگویند، بویی از خدا نشنیده است. کتاب میخواند، حفظ میکند، محفوظاتش را بالای منبر میگوید. لذا یک بچه صدا میکند، همه چیز به هم میریزد. چون حفظ کرده و محفوظاتش است. میگوید: اینها واعظ هستند.
امیرالمؤمنین هم همین را میفرماید: نور بگیرید از سخن و کلام آن واعظی که به وضعهای خودش پایبند است. او هست که نور دارد. او هست که میتواند به شما یک نوری بدهد. وگرنه حافظ با نصیحت و موعظه مخالف نیست. خودش یکجا میگوید: نصیحتی کنمت گوش کن!
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
با نصیحت و موعظه مشکلی ندارد. اصلاً خودش با نصیحت و موعظه حافظ شده است. اگر گاهی با واعظ در بیافتد، این جنس واعظها را مد نظر دارد. واعظانی که متعز نیستند. پایبند نیست.
برو به کار خود ای زاهد، ای واعظ این چه فریاد است *** مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ *** دقیقهای است که هیچ آفریده نگشادست
مقابل واعظ را هم نشان میدهد. میگوید: من دنبال سر تو راه نمیافتم. دنبال سر او راه میافتم. او را معرفی میکند. میگوید: من دنبال کسی هستم و مواعظ کسی را گوش میدهم که جمال او، کمال او، که خدا آفریده است از هیچ، وقتی انسان در دستگاه خدا خودش را هیچ دانست، همه چیز میشود. همه چیز به او میدهد. اگر خودش را همه چیز دانست، هیچ نخواهد شد. آن چه هم دارد از او میگیرند. گفت:
ما چه ایم اندر جهان پیچ پیچ *** چون الف، او خود چه دارد، هیچ هیچ
این چون خودش را مثل الف میداند، میگوید: من هیچی ندارم، مثنوی به او میدهند. یک عالم حکمت به او میدهند. چون میگوید: من چیزی ندارم. چون وقتی خالی بودی، تو را پر میکنند. وقتی پر بودی کجا میریزند؟ ادعا هم نیست. به این رسیدند. اگر یک کسی خودش را هیچ دید. خدا جمالی به او میدهد. کمالی به او میدهد. میگوید: من دنبال کسی هستم که خدا به او یک جمالی داده، این جمال او از کجا آفریده شده است؟ ریشه در چه دارد؟ از هیچ! چون خودش را هیچ میداند. میگفت: من هیچ هستم. امام سجاد(ع) فرمود: «أنا اقل الاقلین و اضل الاضلین» من از هر کمتری، کمتر و از هر پستی، پستتر! یک کسی هم مثل شیطان میگوید: «أنا خَیر» (اعراف/12) من بهتر هستم. من چیزی دارم که این ندارد. اگر قرار است کسی سجده کند باید او بر من سجده کند. نه من بر او! این شیطان میشود. دستگاه یک چنین دستگاهی است.
اگر هیچ باشی، همه چیز میشوی. خودت را همه چیز بدانی، هیچ میشوی.
میان او که خدا آفریده است از هیچ *** دقیقهای است که هیچ آفریده نگشاده است
این نکته لطیفی است که هیچ آفریده نگشوده است. برای هیچ آدمی آنگونه که برای من روشن شده، شفاف شده، نشده است. من میدانم این دستگاه، یک دستگاهی است که اگر خودت را هیچ بدانی، جناب واعظ، به همه جا میرسی. به همان نون و نوایی که دنبالش هستی هم بهتر و بیشتر و طیب و پاکتر خواهی رسید.
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای *** نصیحت همه عالم به گوش من باد است
شما یک نی را در معرض باد بگذار. باد میآید از دل آن نی عبور میکند ولی هیچ نغمه و نوایی به گوش نمیرسد. اما همین نی وقتی بر لبان یک نای نوازنده مینشیند، یک دم مختصری میدهد، چه نغمه و نوای زیبا و گوش نواز و جان نوازی است که شما میشنوید. حافظ میگوید: من مثل نی هستم. افرادی مثل جناب واعظ مثل باد هوا هستند. حرفهایشان باد هوا است. هیچ تأثیری در من نخواهد داشت. من بر لبان کسی مینشینم. گوش من بدهکار کسی است. دم کسی را میپذیرم که از من یک نوایی بسازد، یک نغمهای بسازد. یک اخلاق خوشی از من سر بزند. این هم تنها وقتی است که من بر لبان او بنشینم. یعنی یک کسی باشد من را بردارد بر لب خدا بگذارد. یعنی من را به خدا برساند. آنوقت است که نغمهها و نواهای خوشی از من شنیده میشود. «به کام تا نرساند مرا لبش چون نای» نی چه وقت به کام خودش که آواز خوش است میرسد؟ وقتی بر لب بنشیند. میگوید: اگر آن واعظ گوینده هم من را به لب او نرساند، یعنی دست مرا در دست او نگذارد. مرا به وصال او نرساند. نصیحت همه عالم، اینکه جای خودش را دارد. «نصیحت همه عالم به گوش من باد است» مثل بادی که از نی عبور میکند، انگار نه انگار، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
گدای او از هشت خلد مستغنی است *** اسیر بند تو از هر دو عالم آزاد است
میگوید: کسی که من دنبالش هستم، گدای کوی توست. این واعظ گدای کوی دیگران است. یک نوع تکدیگری است. یک نوع گدایی است. ولی آن کسی که من دنبالش هستم گدای کوی توست. «گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است» از هشت بهشت بینیاز است. بهشت هشت مرتبه دارد. هشت مقام دارد. هشت در دارد. «اسیر بند تو از هر دو عالم آزاد است» کسی که اسیر تو و عشق تو باشد، نه دنیا میخواهد و نه آخرت! یعنی دنیا و آخرتش تو هستی. یکجا میگوید:
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی *** که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر من بخواهم سلطان عالم و آدم شوم، یک راه بیشتر ندارد. آن هم این است که خودم را به عشق ببندم. طفیل عشق شوم. این بندگی اوج آزادی است.
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی *** اساس هستی من زان خراب آبادست
بنا کارش چیست؟ خراب کردن و آباد کردن. یکجا را میکوبد، خراب میکند. بعد آبادش میکند. یک برجی بالا و بلند بنا میکند. عشق هم مثل یک بناست. کارش بنایی است. خراب میکند و آباد میکند. اول خراب میکند، آن ساختارها و حصارهای ذهنیات را خراب میکند. وقتی خراب کرد، بعد شروع به آباد کردن میکند. «اگرچه مستی عشقم» ببینید مستی خودش را هم دارد معنا میکند. میگوید: من مست آب انگور نیستم! مواظب باش چه بر زبان میآوری؟ «اگر چه مستی عشقم» یعنی عشق است که مرا مست میکند. مستی من زاده عشق است. حاصل و محصول عشق است. شراب عشق است. آب انگور نیست! «اگرچه مستی عشقم، خراب کرد» بالاخره انسان وقتی عاشق میشود، خراب میشود. کسی که عاشق خدا شد، میخواهد دنبال خدا راه بیافتد، خیلی کارهایی که ما میکنیم، خدا میگوید: نباید بکنید. وقتی نکردیم این خوشش نمیآید. آن خوشش نمیآید. به این برمیخورد. به او برمیخورد.
اگرچه مستی عشقم خراب کرد، ولی *** اساس هستی من زان خراب آبادست
هستی و وجود من در این عالم اگر بخواهد آباد شود، در اصل همان خرابی میشود. اول باید خراب شود. کدام برج اول خراب نشد تا برج شد؟ بالاخره اول خانه کلنگی بود، در هم کوبیده شد، از ریشه کندند.
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار *** تو را نصیب همین کردست و این دادست
ببین خدا هر کاری با تو میکند، روی ظلم نیست. روی جور نیست. تو اسمش را جور میگذاری. ظاهرش یک ظاهری است که جور را به ذهن انسان متبادر میکند. جور نیست، جفا نیست. بیداد نیست. «إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّة» (نساء/40) خدا به اندازه ذرهای به کسی ظلم نمیکند. یک آیه دارد خیلی لطیف است. «وَ أَنَ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيد» (آلعمران/182) ظلام یعنی کسی که بسیار ستم میکند. ظاهرش این است که خدا به بندههای خودش زیاد ستم نمیکند. یعنی چه؟ یعنی چون کم درباره خدا زیاد است، ظلم کم، ظلم ناچیز خیلی بزرگ است، لذا تعبیر ظلام به کار میبرد. میخواهد بگوید: حتی ذرهای هم ظلم نمیکند. چون ذرهای هم باشد، زیاد است. خدا ذرهای ظلم کند، ظالم نیست، ظلام است. ولی ظاهرش چهره ظلم دارد. میگوید: آبرویم رفت. منصبم را از من گرفتند. بالا بودم، پایینم آوردند. مالم از دستم رفت. ظاهرش ظاهر جور است. «دلا منال ز بیداد و جور یار که یار» اتفاقی که برایت افتاده است و خودت اسمش را جور و بیداد میگذاری، از این ننال. « تو را نصیب همین کردست» قسمتت همین بوده است. نتیجه رفتارت همین است. ریحان کاشتی میخواستی گل رز برداری؟ «تو را نصیب همین کردست، این دادست» این خود عدل است، داد است.
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ *** که این فسانه و افسون مرا بسی یاد است
حافظ وقتی میخواهد به کسی خرده بگیرد، به خودش میزند. میخواهد به واعظ بگوید، میگوید: حافظ! فسانه یعنی قصهپردازی کردن. قصههایی که ریشه و حقیقتی ندارد. فسون به معنی مکر و حیله و فریب است. «برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ» یعنی واعظ! «کزین فسانه و افسون مرا بسی یادست»از این قصه پردازیها و بهشت بافتنها، افسونها و نیرنگها زیاد است. از اینها گوش من پر است.
شریعتی: البته حافظ هم با این غزلها و شعرش به نوعی جامعه را وصف میکرده است.
حاج آقای رنجبر: در حقیقت میخواسته جامعه وعاظ را وجین کند. انسانهای هرزهای که در این جامعه آمدند بخاطر متاع دنیوی خودشان بر کرسی موعظه نشستند، آنها را از چشم جامعه دور کند.
شریعتی: بسیار خوب، خیلی ممنون. در بهار قرآن به ساحت نورانی قرآن کریم مشرف میشویم. امروز صفحه 251 قرآن کریم را با هم تلاوت میکنیم. آیات چهارده تا هجدهم سوره مبارکه رعد تلاوت میشود. انشاءالله زندگیتان پر خیر و برکت باشد و انشاءالله این ثوابها را به پای ما بنویسند. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
«لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِّ وَ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِنْ دُونِهِ لا يَسْتَجِيبُونَ لَهُمْ بِشَيْءٍ إِلَّا كَباسِطِ كَفَّيْهِ إِلَى الْماءِ لِيَبْلُغَ فاهُ وَ ما هُوَ بِبالِغِهِ وَ ما دُعاءُ الْكافِرِينَ إِلَّا فِي ضَلالٍ «14» وَ لِلَّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً وَ ظِلالُهُمْ بِالْغُدُوِّ وَ الْآصالِ «15» قُلْ مَنْ رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ قُلِ اللَّهُ قُلْ أَ فَاتَّخَذْتُمْ مِنْ دُونِهِ أَوْلِياءَ لا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ نَفْعاً وَ لا ضَرًّا قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الْأَعْمى وَ الْبَصِيرُ أَمْ هَلْ تَسْتَوِي الظُّلُماتُ وَ النُّورُ أَمْ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَكاءَ خَلَقُوا كَخَلْقِهِ فَتَشابَهَ الْخَلْقُ عَلَيْهِمْ قُلِ اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ وَ هُوَ الْواحِدُ الْقَهَّارُ «16» أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَداً رابِياً وَ مِمَّا يُوقِدُونَ عَلَيْهِ فِي النَّارِ ابْتِغاءَ حِلْيَةٍ أَوْ مَتاعٍ زَبَدٌ مِثْلُهُ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْحَقَّ وَ الْباطِلَ فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ «17» لِلَّذِينَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمُ الْحُسْنى وَ الَّذِينَ لَمْ يَسْتَجِيبُوا لَهُ لَوْ أَنَّ لَهُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً وَ مِثْلَهُ مَعَهُ لَافْتَدَوْا بِهِ أُولئِكَ لَهُمْ سُوءُ الْحِسابِ وَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمِهادُ «18»
ترجمه: تنها خواندن او حقّ است و كسانى را كه (مشركان) جز او مىخوانند هيچ پاسخشان نمىگويند، مگر مانند كسى كه دو دستش را به سوى آب گشوده تا آن را بدهانش رساند و حال آنكه نخواهد رسيد و دعا و خواست كافران (از غير خدا) جز در گمراهى (وبه هدر رفتن و انحراف) نيست. و هركه در آسمانها و زمين است، خواه ناخواه با سايههاشان بامدادان و شامگاهان، براى خدا سجده مىكنند. بگو: پروردگار آسمان و زمين كيست؟ بگو: خداست. بگو: پس چرا جز او، چيزهايى را كه مالك هيچ سود و زيانى براى خويشتن نيستند سرپرست گرفتهايد؟ بگو: آيا نابينا و بينا با هم برابرند؟ يا آيا تاريكىها و روشنايى يكسانند؟ يا مگر براى خدا شريكانى قرار دادهاند كه مانند آفريدن خدا (چيزى) آفريده و اين آفرينش بر آنان مشتبه شده است؟ بگو: خداوند، آفريدگار هر چيزى است و اوست يگانهى قهّار. خداوند از آسمان آبى فرو فرستاد، پس رودخانهها به اندازه (ظرفيّت) خويش جارى شده و سيلاب كفى را بر خود حمل كرد و از (فلزّات) آنچه كه در آتش بر آن مىگدازند تا زيور يا كالايى به دست آرند، كفى مانند كفِ سيلاب (حاصل شود) اينگونه خداوند حقّ و باطل را (بهم) مىزند پس كف (آب) به كنارى رفته (و نيست شود) و امّا آنچه براى مردم مفيد است در زمين باقى بماند. خداوند اينگونه مثالها مىزند. براى كسانىكه پروردگارشان را اجابت كردند نيكوترين (پاداش) است. ولى كسانىكه (دعوت) او را نپذيرفتند، اگر هر آنچه در زمين است و مانند آن را با آن داشته باشند، قطعاً حاضرند آن را (براى رهايى خود از عذاب) فديه بدهند، آنانند كه برايشان حساب سختى است و جايگاهشان دوزخ است و چه بد جايگاهى است.
شریعتی: دعا میکنم خدایا به چشم گریه بیاموز، به دل انکسار و شکستگی و به همه اعضا و جوارح ما بندگی. انشاءالله در این روزهای بسیار بسیار پرنور و عزیز تجربه کنیم و تمرین کنیم برای ماههای دیگر سال. اشاره قرآنی را بفرمایید و انشاءالله وارد فضای نورانی زیارت جامعه کبیره شویم.
حاج آقای رنجبر: کف همان آب است. فرقش با آب این است که درونش هوا است. بخاطر همین هم که درونش هواست، هیچ سوی ندارد و نمیماند. اما آب چون بیهوا است، سودمند است. مفید است و میماند. قرآن میگوید: تو میتوانی کف باشی، میتوانی آب باشی، اگر دنبال هوا و هوس و امیال و تمایلات خودت رفتی، کف میشوی. حباب میشوی. با همان هوا و هوسی هم که داری از پا درمیآیی. یک موجود بیفایدهای خواهی شد. ولی اگر از هوا و هوس پرهیز کردی آنوقت آب میشوی و میمانی. چرا؟ چون سودمند هستی. لذا قرآن وقتی که مثال حق و باطل را میزند، مثال آب و کف را میزند. وقتی بر حق باشی، آب میشوی و وقتی باطل باشی، کف میشوی. وقتی بر حق باشی، نافع میشوی. وقتی بر باطل باشی، بیفایده و بیخاصیت هستی. میگوید: «ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ» هرکسی به درد جامعه بخورد، میماند.
در زمان خود حافظ کم نبودند کسانی که شعر گفتند. خیلیها شعر گفتند. رسانه شعر بود. کدامشان ماندند؟ حتی از دروازه شیراز هم بیرون نرفتند. ولی حافظ تمام اطراف و اکناف عالم را به تسخیر خودش درآورده است. چون نافع است. این فرمولی است که قرآن میدهد. «ما يَنْفَعُ النَّاسَ» هرچیزی که برای مردم نیست، فایده و سودی داشته باشد، «فَيَمْكُثُ فِي الْأَرْضِ»
شریعتی: فرازهای بلند و عالی زیارت جامعه کبیره که در شأن حضرات معصومین(علیهم السلام) است، و خیلی از ما خاطرات بسیار شیرین و دلچسبی با این فرازهای نورانی داریم و شاید در خلوتمان، زمانی که دلتنگ زیارت میشویم، امروز باز هم یک فراز دیگری از این فرازهای نورانی را مرور میکنیم.
حاج آقای رنجبر: بعضی گرهها به آسانی باز میشود. حتی بچهها هم میتوانند باز کنند. ولی بعضی گرهها آنقدر محکم و مستحکم است که بزرگترها هم نمیتوانند باز کنند. عربها به گره عقد میگویند. اصلاً صیغه عقد هم به همین دلیل عقد میگویند، چون دو نفر به هم گره میخورند. البته متأسفانه بعضی از این گرهها خیلی سست است. خیلی زود باز میشود. بعضی هم نه خیلی محکم و مستحکم است. اصلاً جانشان را نثار هم میکنند. باید این دو مثل سیم باشند. به هم بیایند. نه اینکه یکی سیم باشد و یکی نخ پنبهای! باید کف هم باشند. وجود نازنین حضرت خدیجه کبری(س) به پیامبر میآمد. لذا تا همه جا به پای هم بودند.
یک وقتی حضرت دید در چهره پیامبر یک نگرانی است. فرمود: میبینم ناراحت هستی؟ فرمود: همینطور است. نارحت هستم. پرسید: چرا؟ گفتند: خوب بیمایه فتیر است. دین بدون ثروت و سرمایه پیش نمیرود. باید هزینه کرد و خرج کرد. من هم دستم خالی است. سریع بلند شد و تمام اسناد و املاکی را که داشت، جمع کرد و در یک پارچه ریخت و سرش را هم گره زد و کنار پیغمبر گذاشت. فرمود: هرکاری میخواهی با این ثروت و سرمایه بکن. میان اینها عقد و گره است. اما یک گرهای که در هیچ شرایطی، در هیچ بحرانی، نه تنها گسسته نمیشود، بلکه پیوستهتر و محکمتر و مستحکمتر میشود. پس عقد به معنی گره است.
عقیده هم که میگویند، از همین ریشه است. چون شما با یک حقایقی پیوند برقرار میکنی. گره میخوری. البته عقاید هم باز دو دسته هستند. بعضی خیلی سست هستند. اعتقادی که ما نسبت به اهلبیت داریم گاهی خیلی سست است. تا حرم علی بن موسی الرضا میرویم و میخواهیم یک حاجتی را بگیریم، به ما نمیدهد، میگوییم: دیگر ما حرم نمیرویم. ما دیگر مشهد نمیرویم. اینها همان عقدها و گرههای خیلی سست است. «وَ أَحْكَمْتُمْ عَقْدَ طَاعَتِهِ» در زیارت جامعه میخوانیم: چون آن پیوند بندگی که با خدا داشتیم، پیمان اطاعتی که با خدا داریم خیلی محکم کردیم، در هیچ شرایطی سست نشد، از دست نرفت، هیچگاه رابطه شما با خدا قطع نشد. در هرکجا که بودید. بالا میرفتید همان حالی را داشتید که پایین میآمدید. پایین میآمدید همان حالی را داشتید که بالا بودید. چون خودتان را در آغوش خدا میدیدید.
شما دیدید که گاهی پدرها بچههایشان را بغل میکنند، هوا میکنند. این بچه بالا میرود، غش غش میخندد. پایین میآید غش غش میخندد. نه بالا برایش مهم است، نه پایین برایش مهم است. چون در آغوش پدرش است. آن برایش مهم است. میداند بالا برود خوب است. پایین هم بیاید، خوب است. اتفاقاً پایین که میآید در آغوشش قرار میگیرد. بالا میرود یک مقدار فاصله میگیرد.
انسان هم همینطور است. وقتی در آغوش خدا قرار گرفت، خدا بالا و پایینش میکند. دیگر آنوقت بالا برود خوش است، پایین هم بیاید، خوش است. به همین خاطر اهلبیت در هر حال خوش بودند. حال خوشی داشتند. در آغوش خدا بودند. نه زندان برایشان مهم بود. نه آزادی برایشان مهم بود. نه جنگ برایشان مهم بود. یعنی اینها در همه شرایط امتحانشان را دادند. خودشان را نشان دادند. این حوادث برایشان اتفاق افتاد که این حقایق برای ما اثبات شود.
«وَ أَحْكَمْتُمْ عَقْدَ طَاعَتِهِ وَ نَصَحْتُمْ لَهُ فِي السِّرِّ وَ الْعَلانِيَةِ» آدمی که تشنه است. ظهر است، گرمای تابستان است وقتی یک آب خنکی میبیند، این عطشش تشدید میشود. شدیدتر میشود. کسی که گرسنه است، در بازار راه میرود. بوی کباب به مشامش میخورد، گرسنگیاش تشدید میشود. این یعنی عوامل بیرونی روی احساسات درونی تأثیر میگذارد. عامل بیرونی چیست؟ آب سرد است. احساس درونی چیست؟ عطش! آب سرد میبینی، عطش شما تشدید میشود. بر همین اساس قرآن میگوید: «قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصارِهِم» (نور/30) به مؤمنین بگو: چشمهایتان را یک جاهایی ببندید. چرا؟ چون من یک حس زیبایی دوستی در درون شما قرار دادم. اگر یک جمالها و چهرههایی ببینید این حس تحریک میشود. حس تشدید میشود. مراقب نگاههایتان باشید. بر همین اساس میگوید: «وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ» (عصر/3) همدیگر را به حق سفارش کنید. به حقیقتها نصیحت کن. چرا؟ چون در درون همه حس خوب شدن هست. عامل بیرونی میتواند یک نصیحت باشد. این نصیحت یک تلنگر خوبی است. لذا در قرآن میگوید: «فَذَكِّرْ إِنْ نَفَعَتِ الذِّكْرى» (اعلی/9) تذکر میدهد. اثر میکند. این عامل بیرونی است. یک حس درونی هم در وجود این هست. نا امید نباش.
سرّ نصیحتها همین است. بر همین اساس اهلبیت اهل نصیحت بودند. خیرخواهی میکردند. چون میدانستند خداوند این حس را در درون همه قرار داده است. سخاوتمندانه نصیحت میکردند. «نَصَحتُم له» شما نصیحت میکردید، خیرخواهی میکردید، منتهی «له» بخاطر خدا! بخاطر دعوت به سوی خدا، نه به سوی خدا. آن هم «فِي السِّرِّ وَ الْعَلانِيَةِ» چه پنهانی، یک خطای شخصی از کسی میدیدند، در میان جمع گوشزد نمیکردند. در یک گوشهای متذکر میشدند. در میان این جمع و جماعت یک کسانی خطا میکردند، و به خطاهای خودشان میبالیدند. آنها را در میان جمع و جماعت نصیحت میکردند. دست از نصیحت و خیرخواهی برنمیداشتند. «وَ دَعَوْتُمْ إِلَى سَبِيلِهِ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ» این تاریکی با زور دور نمیشود. اینجا اگر تاریک باشد، اینها به زور و ضرب میسر نیست. شما تمام درهای یکجا را باز کنید، صدها نفر هم دست به دست هم بدهید و این تاریکی را بیرون ببرید، نمیشود. تاریکی فقط با نور از میان خواهد رفت. شما درها و دریچهها را ببند، با یک کبریت بزنی، نور بیاید، تاریکی از بین میرود. جهل مثل تاریکی است. جهل مثل ظلمت است. آن چیزی که جهل که تاریکی و ظلمت باشد را از بین میبرد، دلیل و برهان است. منطق است. اینها است که نقش شعله و مشعل و شمع را بازی میکند. نور علم، نور دانش، این است که شیوه اهلبیت شیوه حکمت بود. «دَعَوتُم» شما دعوت میکردید. دعوا نمیکردید! «الی سبیله» مردم را به راه خدا دعوت میکرد، نه به خودتان! آن هم «بالحکمه» یعنی با برهان و منطق، با استدلال، با حرفهای قرص و محکم.
قطعهی آهنینی که در دهان اسب میگذارند تا مهارش کنند، حکمه است. حکمت از همین ریشه است. یعنی حرفهای آهنین! حرفهای قرص، حرفهای محکم و مستحکم.
مفضل از اصحاب امام صادق بود. یکوقتی یک کسی یک حرفهای تندی زد، مفضل ناراحت شد، با عصبانیت یک پرخاشهایی به او کرد. حضرت صدایش کرد و فرمود: این چه شیوهی برخورد است؟ تو باید با منطق و برهان و استدلال با او حرف بزنی. او خدا را قبول ندارد. تو با استدلال با او حرف بزن. بعد گفت: پیش من بیا، من حرفهایی را با تو درمیان میگذارم. که اینها منطق محکمی برای تو باشد. که هروقت در مقابل چنین کسانی قرار میگیری، با آن منطق صحبت کنی. این توحید مفضل ریشه در همان دارد. حضرت نشست و ساعتها با او سخنهایی را در میان گذاشت و بعدها هم به نام توحید مفضل عرضه شد.
«بالحکمه و الموعظه» بعضی هم هستند که اصلاً دنبال حکمت و منطق و استدلال نیستند. آدمهای عاطفی و احساسی هستند. اینها را هم میشود با وعظ و نصیحت به راه آورد.