برنامه سمت خدا
موضوع برنامه: دریافتی از زیارت جامعه کبیره
كارشناس: حجت الاسلام والمسلمين رنجبر
تاريخ پخش: 13-04-95
بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین
حاج آقا رنجبر: عرض سلام دارم خدمت جنابعالی و بینندگان عزیز.
شریعتی: انشاءالله خدا به ما توفیق بدهد که از باقیمانده رمضان نهایت بهره و استفاده را ببریم. ببینیم امروز حافظ برای ما چه حکایت خواهد کرد.
حاج آقا رنجبر: اگر دو سه رنگ را درون یک چاهی که آب زلال دارد بیاندازیم گل میشود و گل آلود میشود. آبی که بالا میآید دیگر آلوده به گل است و آن زلالیت و شفافیت را ندارد. مولوی یک تمثیل لطیفی دارد و میگوید: وجود ما مثل چاه است. لقمههای نا ثواب، نقش همان سنگها را دارد. ما تا وقتی حرفهایمان زلال و پاک است که آغشته به لقمههای ناثواب نشده باشیم. لقمه هم این نیست که در سفره است. این هست ولی فقط این نیست. همین حرفهایی هم که میشنویم لقمه است. چون آدمی فربه شود از راه گوشت، همین چیزهایی که میبینیم هم لقمه است. گاهی وقتها انسان یک چیزهایی میشنود که نباید بشنود. یک چیزهایی میبیند که نباید ببیند. اینها نقش همان سنگها و سنگ ریزهها را بازی میکنند. و آن زلالیت و شفافیت روح را از انسان میگیرد. در نتیجه حرفهایی که بیرون میدهد دیگر حالت زلالی را ندارد. لذا در پایان دفتر اول میگوید:
ای دریغا لقمهی دو خورده شد *** جوشش فکرت از آن افسرده شد
حیف این دو لقمهای که نباید میخوردیم، خوردیم. یعنی حرفی که نباید بشنویم، شنیدیم. دیگر فکر من آن جوشش قبل را ندارد.
سخت خاک آلود میآید سُخُن *** آب تیره شد، در چاه بند کن
میگوید: دیگر حرفهای من خاک آلود شده است، خودم میفهمم. این دهان من مثل دهانه چاه است. نگذار باز شود. دیگر از من حرف نخواه!
تا خدایش باز صاف و خش کند *** او که تیره کرد، حق صافش کند
امیدواریم یک روز بیاید دوباره حرفها پاک شود، زلال و شفاف شود.
صبر آرد آرزو را نی شتاب، عجله هم نکن. من باید چوب حرفهایی که شنیدم بخورم. زمان میبرد. صبر کن، الله اعلم بصواب. میگویند: دو سال طول میکشد که دفتر دوم را شروع میکند. و این خودش خیلی حرف دارد که گاهی وقتها دو تا لقمه انسان را دو سال عقب میاندازد. وقتی هم که دفتر دوم را شروع میکند میگوید: مدتی این مثنوی تأخیر شد. یک مدتی این مثنوی عقب افتاد.
مدتی این مثنوی تأخیر شد *** مهلتی بایست تا خون شیر شد
وقت میبرد، میگویند: خون در سینه مادر میآید، مدتی میماند بعد همین خون تبدیل به شیر پاک و زلال میشود. ما با آن حرفهایی که شنیده بودیم، خون شده بودیم. نجس شده بودیم. آلوده شده بودیم. زمان میبرد که خون شیر شود. همانطور که زمان میبرد برگ توت ابریشم شود. کرک ابریشم این برگ توت را میخورد، زمان میبرد تا ابریشم شود. هلال ماه طول میکشد تا بدر شود، قرص شود. یک شبه که حالت هلال بودن به بدر بودن نمیرسد.
بعد به اینجا میرسد:
بلبلی زینجا برفت و بازگشت *** سوی این صید معانی بازگشت
میگوید: این بلبل یک مدتی محروم بود و حالا دوباره بازگشته، و یک معانی تازه تری را صید کند. غرض من این است که وقتی میخواهد حسام الدین چلپی عاشق نسبت به مسائل معنوی و روحانی از آن یاد کند با یک بلبل یاد میکند. این یعنی اینکه بلبل در زبان ادبیات عرفانی ما نماد عاشقی است. به عاشق بخواهند وصفی بدهند، وصف بلبل را میدهند. پس وقتی میگویند: بلبل، منظورشان اسم نیست. منظورشان وصف است. به عاشق میگویند: بلبل، پس حافظ وقتی میگوید: بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت، این یعنی شیدایی! منظورش بلبل نیست. اگرچه اشاره به آن هم دارد. دقیقاً شیوه همان شیوه قرآنی است. این قرآن یک ظاهری دارد، یک بطنهایی دارد. ظاهراً مراد است. ظاهراً وقتی میگوید: موسی، موسایی بوده و از موسی، موسی اراده میکند. قصه نیست، افسانه نیست. اگر میگوید: فرعون، واقعاً فرعونی بوده است. به آن هم نظر دارد. وقتی شما عمیقتر میبینی. متوجه میشوی که ممکن است خودت همان فرعون باشی. یا خودت همان موسی باشی. وگرنه میشود قصه و داستان. بنابراین همانطور که زبان قرآن زبان در پرده است و بیشترین حرفهایش را در پرده میزند و غیر مستقیم میگوید، حافظ هم مدعی است «هرچه کردم همه از دولت قرآن کردم» یکی از کارهایی که کرده این ساختار قرآن را برداشته است. او هم در پرده سخن میگوید. یعنی کلامش ظاهری و باطنی دارد. بلبل که میگوید، در عین حال که به بلبل اشاره میکند، به عاشق هم اشاره میکند و هدف اصلی هم همان است.
لذا شما تفاسیر حافظ هم که میبینی هرکدام یک برداشتی دارد، این برداشت براساس همین ادعا و اعتقاد است. «بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت» از جهت ظاهری بخواهیم معنی کنیم، بلبل عاشق گل است. میگوید: یک بلبلی در گلزار کنار گلها بود. آنقدر به وصال گلها رسیده بود که حتی یک برگ هم در دهان خودش داشت. یعنی آنقدر به وصال دست پیدا کرده بود. «و اندر آن برگ و نوا خوش نالههای زار داشت» با وجود آنکه به تمام برگ و نوایی که میخواست رسیده بود، ولی باز هم ناله و زاری میکرد.
«گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست» تو که رسیدی، گفت: «ما را جلوهی معشوق در این کار داشت» گفت: میدانی من عاشق این گل هستم. گل هم یک گلبرگ که ندارد. یک برگ ندارد. چندین و چند برگ دارد. بقیه چه میشود؟ من همه را میخواهم. من تازه به بخشی از آن دست پیدا کردم. این ناله و زاری من بخاطر این است که او با این برگش به من تجلی کرده، و تازه من طعمش را چشیدم. لذا بقیه را میخواهم.
اما در باطن چه میخواهد بگوید؟ در باطن میخواهد بگوید: عشقهای زمینی داریم، عشقهای آسمانی داریم. میان عشق زمینی و عشق آسمانی فاصلهها است. یکی از فرقهایش این است که در عشق زمینی وقتی عاشق به معشوق میرسد دیگر تمام است. شاد، خرم، خرسند، به همه آنچه میخواسته دست پیدا کرده است. تازه گاهی به نفرت و بیزاری هم میانجامد. اما عشق آسمانی اینطور نیست. تو وقتی چشیدی تازه نالههایت بیشتر میشود. عطش تو بیشتر میشود. این عشقی که ما میگوییم، عشق زمینی نیست. عشق آسمانی است. اگر خدا یک گوشه چشمی به تو نشان داد، اینطور نیست که آرام و قرار بگیری، ناآرامتر میشوی. بیتابتر میشوی. اصلاً سر بیقراری اولیای خدا، انبیاء و اهلبیت، شما در دعاها ببینید اینها اینقدر زجه میزنند. مگر اینها در عین وصل نیستند؟ مگر به وصال نرسیدند؟ چرا همه ناله و زاری میکنند؟ سرش این است. میگوید: او با یک جلوه به ما رسیده است. جلوات دیگر چطور میشود؟ ما همه را میخواهیم.
«بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت» یعنی یک عاشق معشوقش رسیده بود، یک جلوههایی هم از حق دریافت کرده بود. ولی در عین حال باز هم گریه و زاری میکرد. «گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست» تو که رسیدی، بیست سال، سی سال ریاضت و رنج کشیدی، الآن که مکاشفهای پیدا کردی، شئونی پیدا کردی، یک حقایقی دریافت کردی، «گفت ما را جلوهی معشوق در این کار داشت» یک جلوهای کرد و تازه من فهمیدم این عالم چه عالمی است. لذا عرفا دارند: خدایا نه با غیر تو راحت هستیم و نه با خودت طاقت داری صبوری کنیم. یعنی وقتی به تو هم میرسیم تازه بیتاب و بیقرار میشویم.
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض *** پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
جلوههای حق همیشگی نیست. گاهی وقتها یک بارقهای، گفت: «برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر» گاهی وقتها خدا یک گوشه چشمی نشان میدهد. دوباره از نظرها پنهان میشود. حافظ میگوید: اگر چه جلوهای به این عاشق کرده، ولی دوباره این عاشق به حالت گذشته خودش برگشته است.
شریعتی: این تجلیات اختصاص به عرفا فقط ندارد. یعنی برای ما هم ممکن است در حد و اندازه خودمان اتفاق بیافتد. یعنی خدا خودش را به ما نشان بدهد.
حاج آقای رنجبر: هرکسی به اندازه ظرفیت خودش آن تجلی را دریافت میکند. میگوید: «یار اگر ننشست با ما» یعنی اگر جلوههایش تداوم نداشت، برق زد و رفت، جای اعتراضی نیست. حق دارد. «پادشاهی کامران بود بر گدایی عار داشت» پادشاه است. ما گدا هستیم و چیزی نداریم. ما آدمهای ننگی هستیم. ما هم بالاخره از خودمان کم خرابی نشان ندادیم. همان نظری هم که کرد به خاطر نظرهایی بود که به او داشتیم. نالههایی که داشتیم. سهم ما را داد. سهم ما هم اینقدر بود.
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست *** خرم آنکه از نازنینان بخت برخوردار داشت
در نمیگیرد یعنی تأثیر نمیگذارد، اثری نمیگذارد. هرچه بخواهیم دست نیاز دراز کنیم و نازش را بکشیم، اثر ندارد. ما به این نیازها و نازها توجه نمیکنیم. به رفتار و اعمال آدمها توجه میکند. قرآن میگوید: «فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُم» (توبه/105) خدا اعمال شما را میبیند. یعنی زبان شما را نمیبیند. این زبان مثل طوطی است. شما چقدر به حرفهای طوطی اهمیت میدهید؟ خدا هم همانقدر به زبان ما اهمیت میدهد. اثر دارد، خود زبان طوطی به طوطی قیمت میدهد. همین هم که شما خدا را با زبان یاد کنی خیلی ارزش دارد. ولی بالاخره زبان است، در حد زبان قیمت و ارزش دارد. خود همین دعاهایی که بر زبان جاری میشود، ولو از نهاد جان برنخیزد، همین قرائت قرآن حتی اگر پشتش چیزی نباشد، هیچ تحمل و توجهی نباشد، خیلی قیمت دارد. وقتی قیمتیتر است که توأم با عمل باشد. آنوقت است که خدا آنگونه که باید بر انسان تجلی میکند. شما همین قرآن را باز کن و اصلاً نخوان و نگاه کن، آثار خودش را دارد. شما کنار یک گل مینشینی بالاخره این گل تأثیراتی روی شما میگذارد. چه بخواهید و چه نخواهید. چه گل را بفهمید، چه نفهمید. چه به یاد گل باشی و چه نباشی. حالت را خوب میکند و تأثیر دارد. ولی آن تأثیر باید و شاید وقتی است که شما از همان گل، گلاب و عطر بگیری. آن گلاب را مصرف کنی.
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست *** خرم آنکه از نازنینان بخت برخوردار داشت
خوشا به حال آنهایی که همیشه برخوردار هستند. از تجلی حق و جلوههای حق برخوردار هستند. خداوند همیشه بر آنها میتابد و زیر تابش حق هستند.
خیز تا بر کلک آن نقاش دست افشان کنیم *** کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
میگوید: این چه توقعی است که ما بخواهیم او بر ما تجلی کند. بلند شویم آثارش را ببینیم. خود آثارش هم چیز کمی نیست. شما وقتی دستت به نقاش نمیرسد، به آثارش که میرسد. نقشهایش را ببین. حافظ خداوند را با وصف نقاش یاد میکند. چون خود قرآن هم او را با این وصف یاد میکند. «هُوَ اللَّهُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ» (حشر/24) یکی از نامهای خدا مصور است. نقاش است. چون واقعاً عالم را نقاشی کرده است. «خیز تا بر کلک آن نقاش دست افشان کنیم» کفی بزنیم، دستی بزنیم، پایکوبی کنیم. تحسین کنیم. «کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت» این پرگار ابزار ترسیم است. حرکت هم میکند و با هر حرکت هم یک دایرهای ایجاد میکند. حافظ این چرخ عالم و فلک و روزگار را به پرگار تشبیه میکند. قرآن هم همینطور است. زمین می چرخد. ماه میچرخد. همه چیز در عالم در حال گردش است. دایره وار هم میچرخد. مثلاً خود ما از اول خاک بودیم. بعد دوران جنینی هست. بعد دوران نوزادی هست. تا پیری و بعد هم خاک میشویم. خوب یک دایره شد! در همین دایره هم یک نقشهای عجیب و غریبی پدید آمد. نوزادی شما یک چهره داری. نوجوانی یک چهره داری. جوانی یک چهره داری. همینطور تا آخر. اشکال گوناگونی دارد. خود زمان هم مدور است. شما از فروردین شروع میشود و به فروردین میرسد. در همین سیر زمان مدور یک نقشهایی پدید میآید. بهار میشود. پاییز میشود. زمستان میشود. تابستان میشود. همین روز و شب، عالم مدور است. انگار خدا یک پرگاری دستش بوده و چرخانده و همه چیز دایره در دایره است.
«کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت» این همه نقش عجیب و غریب دارد. هرچه این پرگار روزگار میچرخد، زمان میچرخد یک نقشهای عجیب و غریبی از خودش ایجاد میکند. منتهی عشقی که اگر انسان میخواهد به کسی پیدا کند، عشق به این نقاش پیدا کند. تا این نقاش هست ارزش دارد که انسان عشق خودش و محبتش را پای کس دیگری بریزد؟ یعنی عاشق مصور شویم به جای آنکه عاشق صورت شویم. چون هر نقشی که تو را فریفته خود کرده است، نقاشش خداست. یعنی قلم دست اوست. خوب خودت را دست او بده. او میتواند طوری تو را نقاشی کند که تو هم عجب شوی و نقش عجب پیدا کنی. قلم دست اوست و هرچیزی را میتواند به صورت دلخواه تو دربیاورد. هرچیزی را میتواند مایه شگفت و شگفت انگیزی کند.
عشق هم نباید زبانی باشد. عشق حقیقی باشد. یعنی انسان باید حقیقتاً عاشق باشد. نه دعوی عاشقی داشته باشد. مثال میزند و میگوید: درست مثل شیخ صنعان، آدم یا عاشق نشود، یا اگر میشود عاشقی مثل شیخ صنعان نشود. شبخ صنعان یکی از اولیای خدا بود آنطور که عطار داستانش را مطرح میکند، مجاور خانه خدا هم پنجاه سال غرفه و اتاقی داشت، برابر خانه خدا و برابر کعبه. مقیم آنجا بود. چهارصد شاگرد تربیت کرد که هرکدام ولی از اولیای خدا بودند. یک شبی این شیخ صنعان که آنقدر بین پیروان خودش مقدس بود که همه وقتی قسم میخوردند، به نام او و یاد او قسم میخوردند و به اسم او قسم میخوردند. شبی خواب میبیند در سرزمین روم هست و برابر یک بت سجده کرده است. صبح که از خواب بیدار میشود، میگوید: این خواب برای من یک پیامی دارد. پیامش هم این است که من باید از اینجا هجرت و مهاجرت کنم و به سرزمین روم بروم و ببینم ماجرا از چه قرار است؟ آن بت چیست؟ شاگردهایش هم همراهش راه افتادند. وارد سرزمین روم میشود. همینطور که در کوچههای شهر راه میرفت، یکوقت بالای یک ایوانی یک دختر زیباروی مسیحی را میبیند. درجا دلباخته میشود و شیدا میشود و اظهار عشق و عاشقی میکند. تمام این پیروانش مات و مبهوت و حیران میشوند. میگوید: تعبیر خواب من همین است. این همان بت است. این همان کسی است که من باید به پای او سجده کنم. هرچه اینها خواهش و تمنا میکنند، تو شیخ ما هستی. ما هرچه داریم از تو هست. تو با این کار اعتقادات ما را از ما میگیری. گفت: هرکس میخواهد باشد و هرکس میخواهد برود. به خواستگاری میرود. دختر میگوید: تو مسلمان هستی. ما مسیحی هستیم! میگوید: مسلمانی را کنار میگذارم و مسیحی میشوم. میگوید: ما اهل شراب هستیم. تو شراب را حرام میدانی. میگوید: من شراب هم مصرف میکنم. شرابخانه میرود. پولی هم نداشته، جامه خودش را درمیآورد و گرو میدهد و یک جام شراب میگیرد. میگوید: من تو را به یک شرط میپذیرم. میگوید: چه شرطی؟ میگوید: مدتی باید بروی خوک بانی کنی و گلههای خوک را به صحرا برای چرا ببری. میگوید: باشد. شاگردها دیگر میبینند نخیر، دیگر تمام شد. به مکه برمیگردند. شب یکی از اینها پیامبر خدا را خواب میبیند. به آن شخص میگوید: ناراحت نباش. بین شیخ و خدا یک غباری پدید آمده بود ما این غبار را کنار زدیم. برگردید و شیخ را برگردانید. وقتی میآیند میبینند شیخ صنعان به صحرا رفته و دوباره همان حال و هوای گذشته خودش را پیدا کرده است. وقتی این بشارت را به او میدهند که ما در خواب پیامبر اسلام را دیدیم و چنین بشارتی داد، خیلی خوشحال میشوند که دوباره او را پذیرفتند. گفت: «مژده بده مژده بده، یار پسندید مرا» دوباره وارد مکه میشوند و دختر مسیحی میآید و به پای شیخ میافتد و میگوید: من هم میخواهم مسلمان شوم.
حافظ میگوید: ببینید من کار ندارم کار شیخ صنعان خوب بوده یا بد. من می خواهم بگویم: شیخ صنعان عاشق یک دختر ترسا شد. یک عشق مجازی، یک عشق زمینی. این از همه چیزش گذشت. پنجاه سال مجاور خانه خدا بود. چهارصد شاگرد داشت. اینها شوخی پذیر نیست. آیا خدا از یک دختر مسیحی کمتر است؟ خوب تو هم اگر میخواهی عاشق او باشی باید از همه چیزت بگذری. همینطور که شیخ صنعان در عشق مجازیاش گذشت. تو بیا در عشق حقیقیات بگذر. هرچه جز خدا اعتقاد داری را زیر پا بگذار. آنوقت است که خدا به تو جلوه میکند. آنگونه که باید و شاید است.
«گر مرید راه عشقی فکر بدنامی نکن» اگر میخواهی در مسیر عشق و عاشقی حق راه بیافتی، فکر بد نامی نکن. نگو اگر این کار را کنم. فردا میگویند: ریاکار است. متظاهر است. هزار وصله و برچسب میچسبانند. «شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت»
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر *** ذکر تسبیح ملک در حلقه زنار داشت
حافظ میگوید: شیخ صنعان خوش اقبال بود. چه پایان خوشی داشت. چه عاقبت بخیر شد. در حالی که در یک سرزمین کفر بود و کفار مثل زنار، کمربند دور او حلقه زده بودند، همانجا ذکر فرشتگان را بر زبان داشت. تسبیحی که فرشتگان بر زبان داشتند، او بر زبان جاری کرد و نجات پیدا کرد. و دوباره برگشت آنجایی که باید برگردد. قلندر به معنی درویش است. «وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر» در مراحل سیر و سلوکی که داشت، بالاخره یک جایی خطای سنگین و بزرگی کرد، اما در همان حال خدا به او لطف کرد «ذکر تسبیح ملک» آن ذکری که فرشتگان با آن خدا را تسبیح میکنند، بر زبان خودش جاری کرد با آنکه «در حلقه زنار داشت» در حلقه زنار بود. یعنی کفار او را احاطه کرده بودند. یعنی در محیط صد در صد کفر و کفرآمیز توانست خودش را نجات بدهد.
خدا انسان را دوست دارد. قرآن میگوید: «إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ» (بقره/222) خدا آدمهایی را که خیلی توبه میکنند دوست دارد. چه کسانی خیلی توبه میکنند؟ کسانی که خیلی خطا میکنند. منتهی وقتی خطایی میکند گردن کشی نمیکند. گردن کجی میکند. میگوید: غلط کردم! اشتباه کردم. نفهمیدم. همین غلط کردم و نفهمیدم، برای خدا فحش است. شما نشستی، یکی پایش را روی دست شما میگذارد. سرش را پایین میاندازد و میرود. شما ناراحت میشوی. حتی ممکن است بلند شوی و با او درگیر شوی. ولی یک وقتی میایستد و از شما عذرخواهی میکند. معذرت خواهی میکند. شما میگویی: نه طوری نیست. خدا هم همینطور است، یکوقتی شما یک معصیتی میکنی، پشتش انگار نه انگار. ولی یکوقتی نه، واقعاً پشت آن عذرخواهی میکنی، معذرتخواهی میکنی. خدا دوست دارد. و در مراحل سیر و سلوک برای انسان راه میافتد. در همین ماه رمضان خیلیها مثل شمعی هستند که روشن میشوند. ولی درست مثل شمع بالاخره یک بادی میآید و این شمع خاموش میشود. نباید ناراحت شویم که هرچه بود رفت. نه، تا این شمع سر پا است، میشود روشن کرد. شمع وقتی روشن نمیشود که افتاده باشد. مراقب باش نیافتی. خاموش که میشویم، ممکن است فردا اتفاقی پیش بیاید. یک معصیتی و یک گناهی هم مرتکب شوی. شیطان همینجا ورود میکند. میگوید: ببین دیگر تمام شد. همه چیز پاک شد. بایست، ایستادگی کن، دوباره روشنت میکنم! مشکلی ندارد.
چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت *** شیوه جنات تجری تحت الانهار داشت
میگوید: من هم مثل شیخ صنعان هستم. منتهی شیخ صنعان پایین ایوان چشمش به دختر مسیحی افتاد و زار زار برایش اشک میریخت. من زیر بام قصر آن حوری سرشت هستم. کسی که ذات او ذات حوری و پاک است. منزه است. چشمان من هم مثل چشمان شیخ صنعان است. آنقدر اشک میریزم مثل رودهای بهشتی که زیر درختان جاری میشود.
شریعتی: خیلی ممنون از شما. شرح این غزل حافظ را شنیدیم و حکایتی که امروز حافظ برای ما به ارمغان آورده بود. به ساحت قرآن کریم مشرف شویم. در این روزهای باقیمانده از ماه مبارک رمضان، خدای متعال را شاکر هستیم که توفیق درک شبهای قدر را به ما عطا کرد. انشاءالله هرگز خودمان را از این آیات نورانی محروم نکنیم. آیات 52 تا 70 سوره مبارکه حجر صفحه 265 قرآن کریم برای شما تلاوت میشود. انشاءالله لحظه لحظه زندگی ما منور به نور قرآن کریم باشد به برکت صلوات بر محمد و آل محمد.
«إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ «52» قالُوا لا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلامٍ عَلِيمٍ «53» قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِي عَلى أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ «54» قالُوا بَشَّرْناكَ بِالْحَقِّ فَلا تَكُنْ مِنَ الْقانِطِينَ «55» قالَ وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ «56» قالَ فَما خَطْبُكُمْ أَيُّهَا الْمُرْسَلُونَ «57» قالُوا إِنَّا أُرْسِلْنا إِلى قَوْمٍ مُجْرِمِينَ «58» إِلَّا آلَ لُوطٍ إِنَّا لَمُنَجُّوهُمْ أَجْمَعِينَ «59» إِلَّا امْرَأَتَهُ قَدَّرْنا إِنَّها لَمِنَ الْغابِرِينَ «60» فَلَمَّا جاءَ آلَ لُوطٍ الْمُرْسَلُونَ «61» قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ مُنْكَرُونَ «62» قالُوا بَلْ جِئْناكَ بِما كانُوا فِيهِ يَمْتَرُونَ «63» وَ أَتَيْناكَ بِالْحَقِّ وَ إِنَّا لَصادِقُونَ «64» فَأَسْرِ بِأَهْلِكَ بِقِطْعٍ مِنَ اللَّيْلِ وَ اتَّبِعْ أَدْبارَهُمْ وَ لا يَلْتَفِتْ مِنْكُمْ أَحَدٌ وَ امْضُوا حَيْثُ تُؤْمَرُونَ «65» وَ قَضَيْنا إِلَيْهِ ذلِكَ الْأَمْرَ أَنَّ دابِرَ هؤُلاءِ مَقْطُوعٌ مُصْبِحِينَ «66» وَ جاءَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ يَسْتَبْشِرُونَ «67» قالَ إِنَّ هؤُلاءِ ضَيْفِي فَلا تَفْضَحُونِ «68» وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ لا تُخْزُونِ «69» قالُوا أَ وَ لَمْ نَنْهَكَ عَنِ الْعالَمِينَ «70»
ترجمه: و آنان را از (داستان) مهمانان ابراهيم خبر ده. آنگاه كه بر او وارد شده و سلام كردند، ابراهيم گفت: همانا ما از شما بيمناكيم. گفتند: مترس كه ما تو را به فرزند پسرى دانا مژده مىدهيم. ابراهيم گفت: آيا با اينكه پيرى به من رسيده، مرا چنين بشارتى مىدهيد؟ پس به چه چيز (عجيبى) بشارت مىدهيد. (مهمانان) گفتند: ما تو را به حقيقت بشارت داديم، پس از نااميدان مباش! (ابراهيم) گفت: جز گمراهان چه كسى از رحمت پروردگارش مأيوس مىشود. سپس (ابراهيم) گفت: اى فرستادگان! (الهى) كار شما چيست؟ گفتند: ما به سوى قومى تبهكار فرستاده شدهايم (تا آنان را هلاك كنيم) مگر خاندان لوط كه ما قطعا همه آنان را از هلاكت نجات مىدهيم. مگر همسرش كه مقدر كردهايم او از بازماندگان (در كيفر) باشد. پس چون فرستادگان (الهى) به سراغ خاندان لوط آمدند. (لوط) گفت: شما گروهى ناشناس هستيد. (فرشتگان) گفتند: در واقع ما آنچه را (از نزول عذاب كه) دربارهاش ترديد داشتند، براى تو آوردهايم و ما به حقّ نزد تو آمدهايم و قطعاً ما راستگويانيم. پس خاندانت را پاسى از شب (گذشته) حركت بده و خودت از پشت سرشان برو و هيچيك از شما (به پشت سرش) توجّه نكند به آنجا كه مأمور شدهايد برويد. وبه لوط اين امر حتمى را رسانديم كه ريشه و بن اين گروهِ (تبهكار)، صبحگاهان قطع شده است. واهل شهر شادىكنان (براى تعرض به مهمانان به سراغ خانه لوط) آمدند.لوط گفت: همانا اين گروه مهمان من هستند پس مرا (در برابر آنان) رسوانكنيد و از خدا پروا كنيد و مرا خوار و شرمنده نسازيد. (تبهكاران شهر) گفتند: آيا ما تو را از (مهمان كردن) مردم منع نكرديم.
شریعتی: خدایا این روزهداری ما را آخرین روزهداری عمر ما قرار مده. اگر هم قرار دادی ما را ببخش و بیامرز و مورد رحمت و مغفرت خودت قرار بده. اشاره قرآنی را بفرمایید.
حاج آقای رنجبر: رودی که آلوده باشد، اگر راه دریا را پیش بگیرد و به دریا وصل شود، دوباره پاک میشود. دوباره زلال میشود. آغوش دریا هم باز است. هیچوقت آن را پس نمیزند. هرقدر آلوده باشد و گل آلود باشد و لجن شده باشد. او را میپذیرد و اول کاری هم که میکند، آن را پاک و زلال میکند. دریا قابل التوب است. توبه رود را میپذیرد. گفت: «آب بد را چیست درمان؟ باز در جیحون شدن» مولوی میگوید: اگر آبی را دید بد و خراب شده بود، آلوده شده بود، درمانش همین است به جیحون و دریا وصل شود تا دوباره پاک و زلال شود.
قرآن میگوید: حکایت شما حکایت همان رود آلوده است. از دریا جدا شدید، پاک هم بودید، اصلاً شما باران بودید. لطیف بودید. یک جاهایی رفتید که نباید بروید. آلوده شدید. اشکالی ندارد. راه دریا را پیش بگیر. به سمت دریای رحمت الهی بیا. خدا قابل التوب است و شما را میپذیرد. هرقدر که آلوده باشید شما را پاک میکند و در آغوش میکشد. همه آلودگیها را از شما خواهد گرفت. منتهی به شرطی که راه دریا را بگیری و راه را گم نکنی. این طرف و آن طرف نروید. لذا میگوید: کسانی باید ناامید باشند که راه دریا را پیش نگیرند و راه را گم کنند. «وَ مَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ» چه کسی ناامید است؟ چه کسی باید از رحمت پروردگارش مأیوس باشد؟ کسانی که گمراه هستند. یعنی راه دریا را نگرفتند و دارند بیراهه میروند. اینها البته باید ناامید باشند.
شریعتی: انشاءالله جز این دسته نباشیم و جز کسانی باشیم که با ستارههای راهشان، اهل بیت(علیهم السلام) هیچوقت راه را گم نمیکنند. وارد فضای نورانی زیارت جامعه کبیره خواهیم شد.
حاج آقای رنجبر: «وَ صَبَرْتُمْ عَلی ما اَصابَکمْ فی جَنْبِهِ» شراب هرچه تلختر باشد مستیاش هم بیشتر است. سرمستی بیشتری هم دارد. به همین خاطر آنهایی که میخوار هستند، تلخی شراب را به راحتی تحمل میکنند و میپسندند و هزینه هم میکنند. مثل گلاب است، گلاب هم هرچه تلختر باشد، عطر و بویش بیشتر است. در عالم معنا و معنویت هم دقیقاً همینطور است. یعنی هرچه انسان تلخی و رنج و ریاضت بیشتری متحمل میشود، از مستی و سرمستی بیشتری برخوردار میشود. به همین دلیل اهل بیت همیشه تلخ ترینها را میخواستند و انتخاب میکردند. از جان شیرینتر چیزی در عالم وجود ندارد. حتی برای یک مور هم شیرین است. گفت:
میازار موری که دانه کش است *** که جان دارد و جان شیرین خوش است
یعنی حتی جان برای یک مورچه هم شیرین است. طبیعتاً ترک جان هم حتی برای یک مور هم سخت است. چه برسد به انسان که دنیایی از علایق و تعهدات است. اما اهل بیت به راحتی از همین جان خودشان میگذشتند و تحمل میکردند. اساساً ارزشی برای این جان قائل نبودند.
جان نقد محقر است حافظ *** از بهر نثار خوش نباشد
میگفتند: تمام سرمایه ما جان ماست، جان هم که ارزشی ندارد. هیچ قیمتی ندارد. لذا در همین زیارت جامعه کبیره میخوانید، «وَ بَذَلْتُمْ» شما بذل کردید، بذل یعنی بخشش. یعنی بخشیدن، منتهی بخششی که نزد بخشنده هیچ ارزشی ندارد. این را بذل میگویند. کسی که چیزی میبخشد و نسبت به بخشش خودش هم هیچ توجهی ندارد، مثل اینکه یک سمساری میآید و شما یک مبل کهنه داری، به او میدهی. تازه از او تشکر هم میکنی که این را از تو گرفته است. این را بذل میگویند. اهلبیت میگویند: وقتی شما میخواهید ما را مورد خطاب قرار دهید، از این واژه استفاده کنید. بگویید: «بذلتم» شما در دستگاه الهی بذل کردید. «اَنْفُسَکمْ» جان خودتان را. چرا؟ چون ما برای جانمان در دستگاه الهی هیچ ارزشی قائل نیستیم. لذا شما با طیب خاطر از این واژه در مورد ما استفاده کنید. جان اینها خیلی ارزش و قیمت دارد. بگویند: نه جان ما در پای خدا هیچ ارزشی ندارد. زینب کبری(س) روز عاشورا که حرفهای تکان دهندهای هم که دارد همین است. پیکر پاره پاره سید الشهدا را بالا میبرد و دعا میکند: «اللهم تقبل هذا القلیل من نسل ابراهیم الخلیل» میگوید: تقبل کن. ما یک قبول داریم و یک تقبل داریم. قبول این است که درس خواندی و امتحان دادی، نمره خوب هم گرفتی. دیگر نیاز به شفاعت و وساطت هم نداری. تقبل زیر ده گرفتی. خواهش و تمنا و وساطت و شفاعت که دو سه نمره بدهند. این را تقبل میگویند. زینب کبری میگوید: سید الشهدا است میدانم. نوه پیامبر است میدانم. فرزند امیرالمؤمنین است، میدانم. اما «تقبل» این برای تو چیزی نیست. لذا اینها به راحتی ایثار و نثار میکردند و به راحتی پای مصیبتهایشان صبوری میکردند.