داستان فتح خيبر
علامه طباطبايى
و در مجمع البيان در داستان فتح خيبر مىگويد: وقتى رسول خدا(ص) از حديبيه به مدينه آمد، بيست روز در مدينه ماند آنگاه براى جنگ خيبر خيمه زد.
ابن اسحاق به سندى كه به مروان اسلمى دارد از پدرش از جدش روايت كرده كهگفت: با رسول خدا(ص)به سوى خيبر رفتيم، همين كه نزديك خيبرشديم و قلعههايش از دور پيدا شد، رسول خدا(ص)فرمود: بايستيد.مردمايستادند، فرمود: بار الها!اى پروردگار آسمانهاى هفتگانه و آنچه كه بر آن سايه افكندهاند، و اىپروردگار زمينهاى هفتگانه و آنچه بر پشت دارند، و اى پروردگار شيطانها و آنچه گمراهى كهدارند، از تو خير اين قريه و خير اهلش و خير آنچه در آنست را مسالت مىدارم، و از شر اينمحل و شر اهلش و شر آنچه در آنستبه تو پناه مىبرم، آنگاه فرمود: راه بيفتيد به نام خدا (1)
و از سلمة بن اكوع نقل كرده كه گفت: ما با رسول خدا(ص)به سوى خيبر رفتيم شبى در حال حركتبوديم مردى از لشكريان به عنوان شوخى به عامر بناكوع گفت: كمى از شروورهايت(يعنى از اشعارت)براى ما نمىخوانى؟و عامر مردىشاعر بود شروع كرد به سرودن اين اشعار:
لا هم لو لا انت ما حجينا و لا تصدقنا و لا صلينا فاغفر فداء لك ما اقتنينا و ثبت الاقدام ان لاقينا و انزلن سكينة علينا انا اذ صيح بنا اتينا و بالصياح عولوا علينا (2)
رسول خدا(ص)پرسيد اين كه شتر خود را با خواندن شعرمىراند كيست؟عرضه داشتند عامر است.فرمود: خدا رحمتش كند.عمر كه آن روز اتفاقا برشترى خسته سوار بود شترى كه مرتب خود را به زمين مىانداخت، عرضه داشتيا رسول اللهعامر به درد ما مىخورد از اشعارش استفاده مىكنيم دعا كنيم زنده بماند.چون رسول خدا(ص)در باره هر كس كه مىفرمود"خدا رحمتش كند"در جنگ كشته مىشد.
مىگويند همين كه جنگ جدى شد، و دو لشكر صفآرايى كردند، مردى يهودى ازلشكر خيبر بيرون آمد و مبارز طلبيد و گفت:
قد علمتخيبر انى مرحب شاكى السلاح بطل مجرب اذا الحروب اقبلت تلهب (3)
از لشكر اسلام عامر بيرون شد و اين رجز را بگفت:
قد علمتخيبر انى عامر شاكى السلاح بطل مغامر (4)
اين دو تن به هم آويختند، و هر يك ضربتى بر ديگرى فرود آورد، و شمشير مرحب بهسپر عامر خورد، و عامر از آنجا كه شمشيرش كوتاه بود، ناگزير تصميم گرفتبه پاى يهودى بزند،نوك شمشيرش به ساق پاى يهودى خورد، و از بس ضربتشديد بود شمشيرش، در رگشتبهزانوى خودش خورد و كاسه زانو را لطمه زد، و از همان درد از دنيا رفت.
سلمه مىگويد: عدهاى از اصحاب رسول خدا(ص)مىگفتندعمل عامر بى اجر و باطل شد، چون خودش را كشت.من نزد رسول خدا(ص) شرفياب شدم، و مىگريستم عرضه داشتم يك عده در باره عامر چنين مىگويند،فرمود: چه كسى چنين گفته.عرض كردم چند نفر از اصحاب. حضرت فرمود دروغ گفتند،بلكه اجرى دو چندان به او مىدهند.
فردا پرچم را به دست كسى خواهم داد كه...
مىگويد: آنگاه اهل خيبر را محاصره كرديم، و اين محاصره آنقدر طول كشيد كهدچار مخمصه شديدى شديم، و سپس خداى تعالى آنجا را براى ما فتح كرد، و آن چنين بودكه رسول خدا(ص)لواى جنگ را به دست عمر بن خطاب داد، وعدهاى از لشكر با او قيام نموده جلو لشكر خيبر رفتند، ولى چيزى نگذشت كه عمر وهمراهيانش فرار كرده نزد رسول خدا(ص)برگشتند، در حالى كه اوهمراهيان خود را مىترسانيد و همراهيانش او را مىترساندند، و رسول خدا(ص)دچار درد شقيقه شد، و از خيمه بيرون نيامد، و فرمود: وقتى سرم خوب شد بيرونخواهم آمد.بعد پرسيد: مردم با خيبر چه كردند؟جريان عمر را برايش گفتند فرمود: فردا حتماپرچم جنگ را به مردى مىدهم كه خدا و رسولش را دوست مىدارد، و خدا و رسول او، وى رادوست مىدارند، مردى حملهور كه هرگز پا به فرار نگذاشته، و از صف دشمن برنمىگردد تاخدا خيبر را به دست او فتح كند (5) .
بخارى و مسلم از قتيبة بن سعيد روايت كردهاند كه گفت: يعقوب بن عبد الرحماناسكندرانى از ابى حازم برايم حديث كرد، و گفت: سعد بن سهل برايم نقل كرد كه: رسولخدا(ص)در واقعه خيبر فرمود فردا حتما اين پرچم جنگ را به مردىمىدهم كه خداى تعالى به دست او خيبر را فتح مىكند، مردى كه خدا و رسولش را دوستمىدارد، و خدا و رسول او وى را دوست مىدارند، مردم آن شب را با اين فكر به صبح بردندكه فردا رايت را به دست چه كسى مىدهد.وقتى صبح شد مردم همگى نزد آن جناب حاضرشدند در حالى كه هر كس اين اميد را داشت كه رايت را به دست او بدهد.
رسول خدا(ص)فرمود: على ابن ابى طالب كجاست؟عرضهداشتند يا رسول الله او درد چشم كرده.فرمود: بفرستيد بيايد.رفتند و آن جناب را آوردند.
حضرت آب دهان خود را به ديدگان على(ع)ماليد، و در دم بهبودى يافت، به طورىكه گوئى اصلا درد چشم نداشت، آنگاه رايت را به وى داد.على(ع)پرسيد: يارسول الله!با آنان قتال كنم تا مانند ما مسلمان شوند؟فرمود: بدون هيچ درنگى پيش روىكن تا به درون قلعهشان درآئى، آنگاه در آنجا به اسلام دعوتشان كن، و حقوقى را كه خدا بهگردنشان دارد برايشان بيان كن، براى اينكه به خدا سوگند اگر خداى تعالى يك مرد را بهدست تو هدايت كند براى تو بهتر است از اينكه نعمتهاى مادى و گرانبها داشته باشى.
سلمه مىگويد: از لشكر دشمن مرحب بيرون شد، در حالى كه رجز مىخواند، ومىگفت: "قد لمتخيبر انى مرحب..."، و از بين لشكر اسلام على(ع)بههماورديش رفت در حالى كه مىسرود:
انا الذى سمتنى امى حيدره كليث غابات كريه المنظره اوفيهم بالصاع كيل السندره (6)
آنگاه از همان گرد راه با يك ضربت فرق سر مرحب را شكافت و به خاك هلاكتش انداخت و خيبر به دستش فتح شد (7) .
اين روايت را مسلم (8) هم در صحيح خود آورده.
ابو عبد الله حافظ به سند خود از ابى رافع، برده آزاد شده رسول خدا، روايت كرده كهگفت: ما با على(ع)بوديم كه رسول خدا(ص)او را به سوىقلعه خيبر روانه كرد، همين كه آن جناب به قلعه نزديك شد، اهل قلعه بيرون آمدند و با آنجناب قتال كردند.مردى يهودى ضربتى به سپر آن جناب زد، سپر از دستحضرتش بيفتاد،ناگزير على(ع)درب قلعه را از جاى كند، و آن را سپر خود قرار داد و اين دربهمچنان در دست آن حضرت بود و جنگ مىكرد تا آن كه قلعه به دست او فتح شد، آنگاهدرب را از دستخود انداخت.به خوبى به ياد دارم كه من با هفت نفر ديگر كه مجموعاهشت نفر مىشديم هر چه كوشش كرديم كه آن درب را تكان داده و جابجا كنيم نتوانستيم (9) .
و نيز به سند خود از ليثبن ابى سليم از ابى جعفر محمد بن على روايت كرده كهفرمود: جابر بن عبد الله برايم حديث كرد كه على(ع)در جنگ خيبر درب قلعه راروى دستبلند كرد، و مسلمانان دسته دسته از روى آن عبور كردند با اينكه سنگينى آندرب به قدرى بود كه چهل نفر نتوانستند آن را بلند كنند (10) .
و نيز گفته كه از طريقى ديگر از جابر روايتشده كه گفت: سپس هفتاد نفر دور آندرب جمع شدند تا توانستند آن را به جاى اولش برگردانند (11) .
و نيز به سند خود از عبد الرحمان بن ابى ليلى روايت كرده كه گفت: على(ع)همواره در گرما و سرما، قبايى باردار و گرم مىپوشيد، و از گرما پروا نمىكرد،اصحاب من نزد من آمدند و گفتند: ما از امير المؤمنين چيزى ديدهايم، نمىدانيم تو هم متوجهآن شدهاى يا نه؟پرسيدم چه ديدهايد؟گفتند: ما ديديم كه حتى در گرماى سختبا قبائىباردار و كلفتبيرون مىآيد، بدون اينكه از گرما پروايى داشته باشد، و بر عكس در سرماىشديد با دو جامه سبك بيرون مىآيد، بدون اينكه از سرما پروايى كند، آيا تو در اين باره چيزىشنيدهاى؟من گفتم: نه چيزى نشنيدهام.گفتند: پس از پدرت بپرس شايد او در اين باباطلاعى داشته باشد، چون او با آن جناب همراز بود.من از پدرم ابى ليلى پرسيدم، او همگفت: چيزى در اين باب نشنيدهام.
آنگاه به حضور على(ع)رفت و با آن جناب به راز گفتن پرداخت و اينسؤال را در ميان نهاد.على(ع)فرمود: مگر در جنگ خيبر نبودى؟عرضه داشتمچرا.فرمود يادت نيست كه رسول خدا(ص)ابو بكر را صدا كرد، وبيرقى به دستش داده روانه جنگ يهود كرد، ابو بكر همين كه به لشكر دشمن نزديك شد،مردم را به هزيمتبرگردانيد، سپس عمر را فرستاد و لوائى به دست او داده روانهاش كرد.عمرهمين كه به لشكر يهود نزديك شد و به قتال پرداخت پا به فرار گذاشت.
رسول خدا(ص)فرمود: رايت جنگ را امروز به دست مردىخواهم داد كه خدا و رسول را دوست مىدارد، و خدا و رسول هم او را دوست مىدارند، و خدابه دست او كه مردى كرار و غير فرار است قلعه را فتح مىكند، آنگاه مرا خواست، و رايتجنگ به دست من داد، و فرمود: بارالها او را از گرما و سرما حفظ كن.از آن به بعد ديگر سرماو گرمايى نديدم.همه اين مطالب از كتاب دلائل النبوة تاليف امام ابى بكر بيهقى نقل شده (12) .
طبرسى مىگويد: بعد از فتح خيبر رسول خدا(ص)مرتب سايرقلعهها را يكى پس از ديگرى فتح كرد و اموال را حيازت نمود، تا آنكه رسيدند به قلعه"وطيح"و قلعه"سلالم"كه آخرين قلعههاى خيبر بودند آن قلعهها را هم فتح نمود و ده روز واندى محاصرهشان كرد (13) .
ابن اسحاق مىگويد: بعد از آنكه قلعه"قموص"كه قلعه ابى الحقيق بود فتح شد،صفيه دختر حى بن اخطب و زنى ديگر كه با او بود اسير شدند.بلال آن دو را از كنار كشتگانيهود عبور داد، و صفيه چون چشمش به آن كشتگان افتاد، صيحه زد، و صورت خود را خراشيد و خاك بر سر خود ريخت.چون رسول خدا(ص)اين صحنه را ديدفرمود: اين زن فتنهانگيز را از من دور كنيد و دستور داد صفيه را پشتسر آن جناب جاىدادند، و خود ردائى به روى او افكند.مسلمانان فهميدند رسول خدا(ص)او را براى خود انتخاب فرموده، آنگاه وقتى از آن زن يهودى آن وضع را ديد به بلالفرمود اى بلال مگر رحمت از دل تو كنده شده كه دو تا زن داغديده را از كنار كشته مردانشانعبور مىدهى؟
از سوى ديگر صفيه در ايام عروسىاش كه بنا بود به خانه كنانة بن ربيع بن ابىالحقيق برود، شبى در خواب ديد ماهى به دامنش افتاد، و خواب خود را به همسرش گفت.
كنانه گفت: اين خواب تو تعبيرى ندارد جز اينكه آرزو دارى همسر محمد پادشاه حجاز شوى،و سيلى محكمى به صورتش زد، به طورى كه چشمان صفيه از آن سيلى كبود شد، و آن روزىكه او را نزد رسول خدا(ص)آوردند، اثر آن كبودى هنوز باقى مانده بود.
رسول خدا(ص)پرسيد: اين كبودى چشم تو از چيست؟صفيه جريان رانقل كرد (14) .
ابن ابى الحقيق شخصى را نزد رسول خدا(ص)فرستاد كه دريك جا جمع شويم با شما صحبتى دارم.حضرت پذيرفت.ابن ابى الحقيق تقاضاى صلحكرد، بر اين اساس كه خون هر كس كه در قلعهها ماندهاند محفوظ باشد، و متعرض ذريه واطفال ايشان نيز نشوند، و جمعيت با اطفال خود از خيبر و اراضى آن بيرون شوند، و هر چه مال و زمين و طلا و نقره و چارپايان و اثاث و لباس دارند براى مسلمانان بگذارند، و تنها با يكدست لباس كه به تن دارند بروند.رسول خدا(ص)هم اين پيشنهاد راپذيرفتبه شرطى كه از اموال چيزى از آن جناب پنهان نكرده باشند، و گر نه ذمه خدا ورسولش از ايشان برى خواهد بود.ابن ابى الحقيق پذيرفت و بر اين معنا صلح كردند.
مردم فدك وقتى اين جريان را شنيدند پيكى نزد رسول خدا(ص)فرستادند كه به ما هم اجازه بده بدون جنگ از ديار خود برويم، و جان خود را سالم بدرببريم، و هر چه مال داريم براى مسلمين بگذاريم.رسول خدا(ص)همپذيرفت.و آن كسى كه بين رسول خدا(ص)و اهل فدك پيام رد و بدلمىكرد، محيصة بن مسعود يكى از بنى حارثه بود.
آوردن گوسفند مسموم يك يهوديه براى رسول الله(ص)بعد از آنكه يهوديان بر اين صلحنامه تن در دادند، پيشنهاد كردند كه اموال خيبر را بهما واگذار كه ما به اداره آن واردتر هستيم تا شما، و عوائد آن بين ما و شما به نصف تقسيمشود.رسول خدا(ص)هم پذيرفتبه اين شرط كه هر وقتخواستيم شمارا بيرون كنيم اين حق را داشته باشيم.اهل فدك هم به همين قسم مصالحه كردند، در نتيجهاموال خيبر بين مسلمانان تقسيم شد، چون با جنگ فتح شده بود، ولى املاك فدك خالصبراى رسول خدا(ص)شد، براى اينكه مسلمانان در آنجا جنگى نكردهبودند.
بعد از آنكه رسول خدا(ص)آرامشى يافت زينب دختر حارثهمسر سلام بن مشكم و برادرزاده مرحب گوسفندى بريان براى رسول خدا(ص)هديه فرستاد، قبلا پرسيده بود كه آن جناب از كدام يك از اجزاى گوسفند بيشترخوشش مىآيد؟گفته بودند از پاچه گوسفند، و بدين جهت از سمى كه در همه جاى گوسفند ريختهبود، در پاچه آن بيشتر ريخت، و آنگاه آن را براى رسول خدا(ص)آورد،و جلو آن حضرت گذاشت.رسول خدا(ص)پاچه گوسفند را گرفت وكمى از آن در دهان خود گذاشت، و بشر بن براء ابن معرور هم كه نزد آن جناب بود،استخوانى را برداشت تا آن را بليسد، رسول خدا(ص)فرمود از خوردناين غذا دستبكشيد كه شانه گوسفند به من خبر داد كه اين طعام مسموم است.آنگاه زينبرا صدا زدند، و او اعتراف كرد، پرسيد: چرا چنين كردى؟گفتبراى اينكه مىدانى چه برسر قوم من آمد؟پيش خود فكر كردم اگر اين مرد پيغمبر باشد، از ناحيه غيب آگاهشمىكنند، و اگر پادشاهى باشد داغ دلم را از او گرفتهام، رسول خدا(ص)از جرم او گذشت، و بشر بن براء با همان يك لقمهاى كه خورده بود درگذشت.
مىگويد: در مرضى كه رسول خدا(ص)به آن مرض از دنيارفت مادر بشر بن براء وارد شد بر رسول خدا(ص)تا از آن جناب عيادتكند، رسول خدا(ص)فرمود: اى ام بشر آن لقمهاى كه من با پسرت درخيبر خورديم!مدام اثرش به من برمىگردد و اينك نزديك است رگ قلب مرا قطع كند.ومسلمانان معتقدند كه رسول خدا(ص)با اينكه خداى تعالى او را بهنبوت گرامى داشته بود به شهادت از دنيا رفت (15) .
پىنوشتها:
1) مجمع البيان، ج 9، ص 119
2) يعنى: بار الها اگر لطف و عنايت تو نبود ما نه حج مىكرديم، و نه صدقه مىداديم و نه نمازمىخوانديم، پس بيامرز ما را، فدايتباد آنچه كه ما آن را بدست آورديم. و قدمهاى ما را هنگامى كه بادشمن ملاقات مىكنيم ثابت فرما، و سكينت و آرامش را بر ما نازل فرما.ما هر وقتبه سوى جنگ دعوتشويم براه مىافتيم، و رسول خدا(ص)هم به همين كه ما را دعوت كند اكتفاء واعتماد مىكند.
3) يعنى: مردم خيبر مرا مىشناسد، كه مرحبم، و غرق اسلحه و قهرمانى هستم كه همه قهرمانيمرا تجربه كردهاند، و در مواقعى كه تنور جنگ شعله مىزند ديدهاند.
4) لشكر خيبر مىداند كه من عامر، غرق در سلاح و قهرمانى هستم كه تا قلب لشكر دشمنپيش مىروم.
5) مجمع البيان، ج 9، ص 119.
6) من همانم كه مادرم نامم را حيدر گذاشت، من چون شير جنگلم كه ديدنش وحشت است، وضربت من مانند كيل سندره كه احتياج به دو بار وزن كردن ندارد احتياج به تكرار ندارد.
7) صحيح بخارى، ج 5، ص 171 و مجمع البيان، ج 9، ص 120.
8) صحيح مسلم، ج 5، ص 178.
9 و 10 و 11) مجمع البيان، ج 9، ص 120 و 121.
12 و 13) مجمع البيان، ج 9، ص 121.
14) مجمع البيان، ج 9، ص 121.
15) مجمع البيان، ج 9، ص 121.
منبع: كتاب: ترجمه الميزان ج 18 ص 438